شیکردون
در این روز ها غم بغمه دل خان لالا شده بود .تنظرش می رسید که بلقس
غم بلا برده را در دل سبیل مانده اش می شنود . دلش به بلای بی درمان
غم خوری دچار شده بود. غم جنگ ودعوای دخترش فریده باشوهر جلمبرش
غنی غم بیکاری وبی روزگاری پسر آغا شم شمش فرید که نه از درس
ومکتب شد ونه کدام کار وبار پیداکرد . غم بلوای خوری گل عیال داریش که
دگر در قصه خان لالا نبود وبه اصطلاح در دهن او پیاز ریزه نمی کرد . غم کار
وبار خودش که در این روز ها لق وپق شده بود این غم ها همه . دست
بدست هم داده خان لالا را پژ مرده وپرموچ وبه اصطلاح پکو ساحته بود .
هنگا میکه خان لالا از خواب بیدار شد ، آ سمان صاف بود ، هوای پاک
وسردی از کلکین به درون خانه می دمید. آ فتاب هنوز نبرامده بود اما
روشنایی کم رنگ آن در افق شرق قد بلندک میکرد .
خان لالا در بکس کار خود خوراکه صبح وچاشت خود را گذاشت ویا هو گفته
از خانه بر آ مد . موتر تاکسی اش را روشن کرد ، ویکراست بسوی میدان
هوایی روان شد . در قطار طولانی که پیش از او پر شده بود، جا گرفت و به
امید رسیدن به نوبت یک چشم خواب مرغی کرد . هنگامیکه نوبت او رسید آ
فتاب نیز یک نیزه بلند شده بود ونور پر درخشش آ ن بر چشمان بیدار خواب
خان لالا میتا بید .پیر مرد قانقرویی که خستگی مسا فرت از چشمان آ بی
او پیدا بود ، در موترتاکسی خان لالا نشست و برایش آ در س هوتل اتلانتیک
را که در مر کز شهر بساط پهن کرده است ، داد وخودش در سیت پشت سر
آ رام لمید .
خان لالا هی میدان وطی میدان ر اهی شهر شد . از ده سالی که در شهر
هامبورگ آ لمان تاکس رانی می کرد بار ها این راه ها را پیموده وسنگ و
چوب آ نرا بلد بود . میدانست که کدام چراغ سبزو کدام سرخ میشود برای
او همه چیزعادی بود ساختمان های دوکنار سرک ، خانه ها وقصر های
قدیمی وبا شکوهی که سالیان درازدر منطقهء
(( ایپندورف وروتن باوم شاسه )) لنگر انداخته بودند به نظرش یکنواخت
می آ مد ند .
خان لالا غرق در گرداب خیا لهایش بود .از گو لایی( دامتور) بطرف راست
پیچید . از پل( کنیدی) که( بینن الستر) را از( هوزن الستر ) جدا می کند و در
چهار سمت آن ساختما نهای قدیمی زیبایی قد بر افراشته اند گذشت
ونزدیک ایستگاه مرکزی ریل رسید . ودر برابر چراغ سرخ ترا فیکی که
بسمت راست آن ( اخمن پلتس) ایستگاه تاکسی های مرکزی هامبورگ
ودر سمت چپ آن سرک هوتل اتلا نتیک قرار داشت ، ایستاد . به ایستگاه
تاکسی ها که دید باورش نمی آمد ایستگاهی که همیشه پر از تاکسی می
بود تقریبا خالی است . خدا ، خدا می گفت که زود چراغ ترافیکی سبز شود
تا پیش از آ نکه کدام تاکسی دگری داخل میدان شود او زود تر در ردیف جا
بگیرد . چراغ سبز شد وخان لالا موترش را ریز داد وبدون اینکه پیر مرد
6
سواری را به هوتل اتلا نتیک برساند داخل میدان تا کسی ها ( اخمن پلتس
) شد شماره موتر های آ خری را نوشت وسیت موتر ش را کمی پشت سر
کشید ، چشمانش را بست ودوباره روی کش غم هارا برروی خود کشید
ویک چشم پینکی رفت .
چند لحظه سپری نشده بود که پیر مرد سواری از آواز هارن موتری بیدار شد
. چشمانش را مالید وپس از آنکه همه چیز را به یاد آ ورد ، به شانه خان لالا
زد وخواب وخیلا ت اورا پاره ، پاره کرد . برای خان لالا که همه چیز را ازیاد
برده بود ، ناگهانی آمد ، چیغ زد ووای وای گفت ! پیر مرد چشم آ بی که یک
قد پریدن خان لالا را دید وچیغ اورا شنید نیز ترسید ویک قد پرید فکر کرد که
خان لالا به زبا ن انگلیسی به او میگوید که چرا چرا ؟ او نیز به زبان انگلیسی
به خان لالا گفت : که ببخشید ، ببخشید من سواری هستم شما مرا از
میدان هوایی برداشتید وقرار بود، تا به هوتل اتلا نتیک بر سانید . چون من
زیاد خسته بودم ؛ در سیت پشت سر خوابیدم . حالا نمیدانم شما مرا چرا
اینجا آوردید واینجا کجاست ؟
خان لالا همه چیز را بیاد آورد . هم ترسیده بود وهم میخندید وخدا را شکر
میکرد که هوتل اتلانتیک نزدیک او بود . پایان
الان دو-سه سالی میشه که عموجان، باقی ِعمرش رو داده به من-و، باقی ِاموالش رو، به بچههاش! خدا رحمتش کنه، مرد خیلی خوبی بود؛ واقعن دوست داشت که زن انتخابی من رو ببینه، و روز خواستگاری، حتمن همراهم باشه. خب دیگر، قسمتش نبود. شاید هم قسمت من نبود!
امشب یک سال و سه ماه از اون زمان میگذره. بهرغم اینکه خیلی کوشش کردم تا فراموشش کنم، ولی خاطرهش هرازگاهی باز به ذهنم خطور میکنه. اولینبار یک سال، پیش از خواستگاری دیدمش. البته تنها در یکلحظه، اون هم از پشت سر. همون موقع میدونستم که مادر، باز با تیر من برام نشون کرده-و، خیالاتی داره! گمانم هم بیراه نبود؛ و یک روز سرد زمستانی، «آفتاب» از غربیترین نقطهٔ باختری زندگیم، طلوع کرد! رنگپریده و یخچهره، و من در مقابل، گرم و خوشرو. اومده بود مغازه، پارچه بخره. من هم دو مترونیم از پارچهای رو که میخواست، بهش دادم. پولش رو نگرفتم، و درعوض ازش خواستم، تا دعوتم رو به صرف قهوه، قبول کنه. اون هم پذیرفت؛ با این شرط که پول قهوه رو خودش حساب کنه.
***
قهوهخانه محیط گرم و دلچسبی داشت. شمعها نورپراکنی میکردند-و، رقاصان پروانهوار چرخمیزدند. صدای تار و دف و سنتور و تنبک هم، هر مسلمون و نامسلمونی رو عارف و شیدا میکرد. ازش خواهش کردم تا کمی از خودش بگه؛ خواست که من اول شروع کنم. برای من تفاوتی نداشت، چون میدونستم، در اینجور مواقع تنها باید حقیقت رو گفت؛ و نه کم، نه بیش. پس از دوران تنهاییم در ایران گفتم- و، از کار در دورافتادهترین جزیرهٔ ایران؛ و از چگونگی آمدنم به فرانسه. همین موضوع، کلیدی شد تا ققل ِزبان آفتاب باز شه. نیمساعتی پیرامون اختلاف فرهنگی-اجتماعی میان ایران و فرانسه، گفتگو کردیم. از اونجایی که آفتاب مدت بیشتری در اروپا زندگی میکرد، دیدگاه خیلی گستردهتری داشت. درحالیکه من تنها به جنبههای دینی و مذهبی توجه داشتم.
پس از پایان گفتگوی داغ، اما بیثمرمون، برگشتیم به موضوع اصلی؛ و آفتاب شروع کرد به تعریفکردن: چهاردهتا خواهروبرادر بودن. از سه مادر، در سه نقطه از ایران؛ تبریز، تهران، و مشهد. آفتاب، و البته مهتاب -خواهر دوقلوش- در مشهد به دنیا اومدن. از دوازدهتا خواهروبرادر دیگرش، تنها یک برادر ناتنیش رو دیده بود، به نام شاهین. چیزی که با شوق عجیبی بیان میکرد، نامهای برادر و خواهرهای دیگرش بود. سعی کرد صدای پدر آذریش رو تقلید کنه، و خاطرهٔ نامگذاریش رو، که به قول خودش «اِنِ به اضافهٔ بینهایت بار» از پدرش شنیده بود، بازگو کنه:
"زمانِ ما مرسوم بود، که مردم اسم امام و پیگمبر روی بچههاشون بزارن؛ من هم حافظِ شاهنامه، سرلج ایستادم. دوازدهتا ترگلمرگل ساخته بودم، یکی از یکی گشنگتر! که نام همشون هم پارسی سره: شهین و مهین، شهناز و مهناز، شاهدخت و ماهدخت، شاهرخ و ماهرخ، شاهان و ماهان، و شاهین و ماهین!! قوموخویش اومدن گفتن «دوازده شوماره امامه!»، من-َم تخم آخری رو کاشتم. شصتسال داشتمآ! مادرشون-َم چهل-و گذرونده بود. پنداشتیم که بیثمر شه، تیر به تخته چفت نشه! امّا از خوب یا بدِ روزگار، تخمش دوزرده افتاد! شدن چاردهتــا! شومی ِسینزده، بیشتر از سنگینی ِچارده پسند بود، امّا نشد! دستِ من که نبود!؟ اسم یکی رو گذاشتیم مهتاب، اونیکی رو شهتاب. ولی این سهجلدیای قرمساق نپذیرفتن. گفتن «شهتاب دیگه چیه؟ شاهِ شبِ چهاردهست؟!». الکی گفتم «نور اعلیحضرتِ»، تا دلش خوش باشه! امّا مردکِ کجفهم زیر بار نرفت کـه. گفت باید اسمش دِگر شه. نـاچـار نوشتیـم «آفتــاب»."
من در حالیکه از تقلید صدای آفتاب، که همراه نمایش دست و صورت اجرا میکرد، بلندبلند میخندیدم، پرسیدم: "ببینم! مگه بابات، بچهٔ تهرون-مهرونه که اسم بچههاش رو گذاشته آفتاب-مهتاب؟!" و بیآنکه منتظر پاسخ بشم، ادامه دادم: "والا، اگه بابای من بود، اسم هر چاردهتاتون رو از چاردهمعصوم میذاشت. براش-َم فرقی نمیکرد که اسم پسرونه، روی دخترش گذاشته! یا اگر-َم فرق میکرد، یه تِ تأنیث میبست به دمبش!" بعد بدون اینکه بتونم جلوی خندهم رو بگیرم، ادامه دادم: "مثلن اسم تو رو میزاشت «مهدیه»!؟"
صورت آفتاب قرمز شد. قهوهٔ شیرینش رو آروم سر کشید-و، لبخند تلخی زد. پول میز رو زیر نعلبکی گذاشت-و، آهسته از قهوهخانه خارج شد.
***
امشب، پس از گذشت یک سال و سه ماه، هنوز طنین صدای ساز و آواز عرفانی قهوهخانه، در گوشم هست؛ اما رنگ آفتاب رو دیگر هرگز ندیدم. مادرم شنیده بود که آفتاب ازدواج کرده، و صاحب یک دختر شده. اسمش رو هم گذاشته «مهدیه».