سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
پندها چه بسیار است و پند گرفتن چه اندک به شمار . [نهج البلاغه]
 
امروز: یکشنبه 103 اردیبهشت 9

ایستگاه مخبرالدوله به هر بدبختی بود خودم را چپاندم توی اتوبوس. می خواستم بروم عیادت دوست صندلی سازم که فتقش را عمل کرده بود. بیمارستان هزار تختخوابی. اتوبوس جای سوزن انداختن نداشت. مسافرها دو پشته سوار شده بودند.محشر کبرایی بود.
- آقا جون برو عقب.
- از رکاب بیا بالا، جلو آینه رو نگیر.

خانمی هم پشت سر من خودش را از رکاب کشید بالا. چنان با سقلمه توی ستون فقرات من زور می آورد و می کوبید که آه از نهادم در آمده بود. داشت به عقب هلم می داد تا برای خودش جا باز کند، بیاید بالا. بغلش دختر بچه سه چهار ساله ای بود که دست انداخته بود گردنش، خودش را به زن فشار می داد. کاپشن قرمز خوش رنگی تنش بود. زیرش آنقدر لباس تنش کرده بودند که عین توپ بسکتبال گرد و قلنبه شده بود. زیر کلاه کاپشنش هم کلاه پشمی عنابی رنگی با گل های سفید سرش کرده بودند.
همین که زن با دست آزادش چسبید به میله، بچه نگاه جستجوگرانه ای به صندلی های اتوبوس انداخت و چون همه را پر دید ، خیلی جدی از مادرش پرسید:
- من کجا بشینم؟ هان؟ من کجا بشینم؟
مادر توجهی به حرفش نکرد . داشت خودش را جا به جا می کرد تا تعادل ناپایدارش را کمی پایدارتر کند. دختر بچه که بی توجهی مادرش را دید، دوباره سئوال اساسیش را تکرار کرد:
- آخه من کجا باید بشینم؟ هان مامان؟ من کجا بشینم؟
مادر بچه با بی حوصلگی جواب داد:

- می بینی که جای نشستن نیست عزیزم، باید سرپا وایسیم.

- آخه من می خوام بشینم. خسته شدم از بس وایسادم!
- تو که بغل منی سوزی جون! وا نستادی که! فکر کن روی صندلی نشستی.
- آخه من میخوام رو صندلی راس راسکی بشینم. حالا کجا بشینم؟
مادر که دید بچه هیچ جور از خر شیطان پایین نمی آید، خواست با شیره مالیدن به سرش، آرامش کند:
- الان که پیاده بشیم می خوام واست شکلات بخرم.از اون قلنبه هاش که خیلی دوست داری.
و شروع کرد به تکان دادن بچه. اما دخترک هشیارتر از این حرف ها بود و در پرسش مصمم و سمج:
- آخه من کجا باید بشینم؟ هان؟ کجا باید بشینم؟
مادر ماشین ها را نشان بچه داد:
- اونجا رو نگاه کن سوزی جان. ببین چه ماشین های قشنگیند. اون قرمزه مث ماشین دایی پرویزه.
بچه چند لحظه به خیابان و ماشین ها نگاه کرد ولی خیلی زود یادش آمد که هنوز جواب سوال اصلیش را نگرفته است، و این بار برای گرفتن جوابی قانع کننده زد زیر گریه، حالا گریه نکن، کی گریه بکن:
- آخه من کجا بشینم؟ هان؟ من کجا بشینم؟
مادر که کم کم داشت مستاصل می شد، با غیظ بچه را تکان تکان داد و به او تشر زد:
- د، آروم بگیر بچه! من چه می دونم کجا بشینی! مگه نمی بینی جا نیست؟
اما بچه از توپ و تشر مادر نه ترسید و نه جا زد ، بلکه بر عکس، با لجبازی و سرتقی تمام و کمی هم وقیحانه، گریه اش را با جیغ همراه کرد:
- من کجا بشینم؟ هان؟ من کجا بشینم؟
مادر با عصبانیت گفت:
- سر قبر بابات!
گریه بچه شدیدتر شد. جیغش به عربده و عربده اش به زوزه تبدیل شد:
- من کجا بشینم؟ هان؟ من کجا بشینم؟
یکی از کسانی که تخت و بخت روی صندلی ولو شده بود ، با خونسردی به زن گفت:
- سرکار خانوم، هر چی شما باهاش تند تر حرف بزنید، بدتر لج می کنه! قربون صدقه اش برید بلکم آروم بگیره !
مادر پیرو این رهنمود شروع کرد به قربان صدقه ی بچه رفتن:
- قربون شکل ماهت برم، گریه نکن.الان می رسیم خونه، واست بستنی می خرم، آب نبات می خرم، پفک می خرم. الهی من فدای دختر گلم بشم!
بچه بی توجه به قربان صدقه های مادرش، هم چنان عربده می زد و با تندی و تغیر می پرسید:
- من کجا بشینم؟ هان؟ من کجا بشینم؟
مادر بچه را محکم تر و محکم تر تکان داد. بچه گوشخراش تر و گوشخراش تر جیغ کشید. سرتقی بچه بد جوری داشت کلافه ام می کرد – یعنی همه را کلافه کرده بود- عصبی شده بودم.توی دلم به این بچه تخس که به هیچ صراطی مستقیم نبود، بد و بیراه می گفتم، همینطور به آن سنگ دل هایی که روی صندلی ها یله داده و ولو شده بودند و یک نفر بینشان نبود که دلش به رحم بیاید و پا شود جایش را به این زن درمانده و بچه یک دنده اش بدهد. به جوان گردن کلفتی خیره شده بودم که توی این داد و فریاد سرسام آور خوابش برده بود و خرخرش با جیغ و فریاد بچه در هم آمیخته بود. ماتم برده بود که چطور می تواند در چنین الم شنگه پر سر و صدایی، این طور غرق خواب عمیق شود! سر جوان گاهی روی شانه بغل دستیش می افتاد و گاهی هم میان زمین و هوا معلق می ماند. اتوبوس سرعت گرفته بود و با ترمز های ناگهانیش، زن و بچه پیلی پیلی می خوردند و عین آونگ ساعت نوسان می کردند . هیچ کس هم دلش به حالشان نمی سوخت.

پیرمردی که به سختی تعادلش را حفظ می کرد، با پرخاش گفت:
- آهای، ایها الناس، می خوام ببینم، یه جوونمرد توی این اتوبوس پیدا نمی شه که پاشه جاشو بده به این خانم بچه به بغل تا این بچه زبون بسته این طور نعره نکشه؟
کسی جوابی نداد. پیرمرد دیگری گفت:
- عجب دوره زمونه وانفسایی شده! غیرت از جنم ها رفته، حمیت باد هوا شده پر کشیده از وجودا رفته، یک جو انسانیت توی وجود کسی نیست.
مرد جوانی به رفیق بغل دستیش گفت:
- سابق بر این، من همیشه پا می شدم، جامو می دادم به آدمای مسّن، آدمای علیل و عاجز، زنای بچه دار، ولی یه بار حرفی شنیدم که دیگه پشت دستمو داغ کردم جامو به هیچکس ندم، حتی اگر از بیچارگی مشرف به موت باشه!
جوان بغل دستیش با کنجکاوی پرسید:
- چی شنیدی؟
- قصه اش درازه، سرتو درد نیارم، یه روز داشتم سوار اتوبوس می شدم. دو تا زن پشت سرم بودند. یکیشون به اون یکی گفت صبر کن آبجی، بعدی رو سوار بشیم، این یکی تموم صندلیاش پر شده، جا واسه نشستن نداره... می دونی اون یکی چی جواب داد؟
- نه، چی جواب داد؟
- گفت، بیا بالا خواهر. یعنی میگی دو تا نره خر بی دم و سم احمق پیدا نمیشن پا شن جاشونو بدن به ما دو تا دسته گل؟...از اون روزی که این حرفو شنیدم با خودم عهد کردم دیگه هیچ وقت جامو به هیچ احدالناسی ندم. - که اینطور!عجب آدمایی پیدا میشن!
- من کجا بشینم؟هان؟ من کجا بشینم؟
پیر مردی که قدی بلند و هیکلی چهار شانه داشت و کله اش هم کل بود، با غیظ و تحکم گفت:
- بیا اینجا فرق سر من بشین! هی من کجا بشینم، من کجا بشینم، مگه سوزنت گیر کرده، بچه؟ اعصابمونو خط خطی کردی با اون زرزرت.
پیرمرد دیگری که کنار من ، دو دستی به میله های بالای سرش چسبیده بود و با هر ترمز ماشین یک طرفی سکندری می خورد و روی یکی ولو می شد، غرغر کنان گفت:
- مرده شور این بچه تربیت کردنو ببرد! اونقدر به قر و فرشون می رسند که وقت بچه تربیت کردن واسشون نمی مونه... بچه پس می ندازن بلای جون مردم!
خانمی به طرفداری از زن بچه به بغل گفت:
- وا! چه حرف ها!خوب میگین چکار کنه؟ بچه است دیگه، دلش می خواد بشینه، عوض این حرفها، یکی از این جوونای گردن کلفتو بلند کنید، جاشو بدین به این زن بد بخت تا غائله ختم بشه!
- من کجا بشینم؟هان؟ من کجا بشینم؟
مرد ریز اندامی از ته اتوبوس داد کشید:
- ساکتش کن خانم اون ورپریده رو. بزن تو سرش تا نفسش ببره!
زن با حالتی مستاصل نالید:
- میگین چیکارش کنم حضرت آقا؟ از اتوبوس بندازمش بیرون؟ خب، بچه است دیگه، حرف که حالیش نمیشه، میخواد بشینه.
زنی که ردیف جلو نشسته و برگشته بود صحنه را زیر نظر داشت، گفت:
- اگر خارج بود این خانم می تونست قانونن از آقایون بخواد بلند بشن اون بشینه.
مردی از پشت سر با لحنی اعتراض آمیز گفت:
- چطور؟ مگه خون خانوما قرمز تر از خون ما آقایونه ؟ یا گلبولای قرمزش بیشتره؟
- خونشون قرمزتر نیست، گلوبولاشم بیشتر نیست، قانون رعایت حال افراد مسن و خانم های باردار و بچه دار را کرده، قانون اونا رو آدمای فهیم با معرفت می نویسند، مثل اینجا هپلی هپو و هردنبیلی نیست که!

راننده که جوش آورده بود، داد کشید:
- یه با غیرت اینجا نیست پاشه، جاشو بده این خانوم بشینه؟ سرسام گرفتیم از بس این بچه عر زد.
زنی از عقب گفت:
- خدا بیامرزه با غیرتاشو. همگیشون سینه قبرستون خوابیدن. توی این دور و زمونه با غیرت کجا پیدا می شه، مرد حسابی؟ تو هم انگار خیلی دلت خوشه ها!
معلوم نشد چی شد که ناگهان راننده پایش را محکم کوبید روی ترمز، ما ایستاده ها ریختیم روی هم، زن بچه به بغل هم افتاد روی راننده، راننده هم که دست و پایش را گم کرده بود محکم تر کوبید روی ترمز و ما ایستاده ها را از جا کند و انداخت بغل نشسته ها. فریاد های همراه با فحش و بد و بیراه از هر طرف بلند شد:
- این چه وضع رانندگیه مرد ناحسابی؟ انگار نوبرشو آورده!
- گندشو درآوردی بابا با اون رانندگیت.

- بلد نیستی اتول برونی، مگه مجبوری پشت این ابو قراضه بشینی.
- قبلن توی ده خرکچی بوده، حالا اومده شهر شده راننده شرکت واحد. به خیالش اتوبوسم مث الاغ توی دهه که با هین وهش کنترل بشه!
- آخ کمرم.تو که پدرکمر منو درآوردی خدا مرگ داده، آش و لاشش کردی، مرتیکه نفهم. تازه چار میلیون خرج جراحیش کرده بودم. الهی خیر از جوونیت نبینی.
- من کجا بشینم؟هان؟ من کجا بشینم؟
راننده با شنیدن فریادهای اعتراض آمیز مردم، ماشین را پهلوی نهر آب کنار متوقف کرد. ترمز دستی را کشید. از جایش بلند شد. از جلو صندلی آمد بیرون و یقه اولین جوانی را که ردیف اول نشسته بود و دم دستش بود گرفت و داد کشید:
- بلند شو مرتیکه! جاتو بده به این خانوم!
جوان در حالی که یقه اش را از دست راننده بیرون می کشید، فریاد زد:
- یقه رو ول کن عوضی!
پیرزنی که اول ردیف روبرو نشسته بود و ساک بزرگی روی پایش گذاشته بود، برای این که جلو الم شنگه تازه را بگیرد، تکانی به خودش داد که از جا بلند شود:
- صبر کنین. یقه هم دیگه رو ول کنین. الان من پا می شم، جامو میدم این خانوم بشینه، بلکه غائله ختم به خیر بشه!
و بعد در حالی که به سختی تقلا می کرد تا از جایش بلند شود، گفت:
- بیا دخترم، بیا جای من پیرزن بشین. حالا که یه جوونمرد توی این همه نره غول سبیل کلفت بی شاخ و دم پیدا نمی شه، بیا جای من چلاق بشین.
و در حالی که از صندلی بلند می شد، گفت:

- خانوم جون بیا جای من بشین .

زن، اول نمی خواست قبول کند جای پیرزن بنشیند، شاید وجدانش این اجازه را به او نمی داد که جای مستحق تر از خودش را بگیرد . ولی فریادی تشرآمیز او را بی اختیار روی صندلی ولو کرد:
- خانم لطفن بتمرگ بذار این الم شنگه فیصله پیدا کنه.
بچه که تا آن لحظه اتوبوس را با جیغ و داد روی سرش گذاشته بود، همین که مادرش نشست و او را روی زانویش نشاند، آرام گرفت، انگار نه انگار که مسبب این همه بلوا و غوغا او بوده است!
و بعد در حالی که اشک هایش را پاک می کرد و مفش را بالا می کشید، نگاهی به پنجره انداخت و گفت:
- من می خوام دم پنجره بشینم!
زن چنان از ماجرای پیش آمده ناراحت بود که حرف بچه را نشنید. بچه دوباره تکرار کرد:
- گفتم می خوام دم پنجره بشینم!
زنی که کنار پنجره نشسته بود، برای این که غائله جدیدی به پا نشود، هولکی و با دست پاچگی از جا بلند شد و گفت:
- خانوم جون! بیا تا دوباره دست به جیغ نگذاشته ، جامونو عوض کنیم، بذار بچه بشینه دم پنجره .
زن در حالی که جایش را با بغل دستیش عوض می کرد، گفت:
- خدا خیرتون بده! بزرگواری کردید.
بچه که حالا به آرزویش رسیده بود، ایستاد کنار پنجره و صورتش را چسباند به شیشه، گفت: ماشین دایی پرویز کو مامان جون؟

زن با غیظ گفت: از بس تو جیغ کشیدی، گوشش کر شد، فرار کرد رفت.

بچه با حالتی فیلسوفانه گفت: آخه می خواستم سر جام بشینم.

بعد با لحنی طلب کارانه اضافه کرد: حالا واسم شوکولات و پفک می خری؟

زن با عصبانیت گفت:
- آره جون خودت. واست نه یکی که ده تا می خرم.

بچه حرف مادرش را جدی گرفت و ذوق زده گفت:

- ده تا!؟ آخ جون ده تا!
زن رو کرد به پیرزنی که جایش را به او بخشیده بود واز او با شرمساری تشکر کرد. پیرزن گفت:
- تشکر نمی خواد خانم جون. وظیفه انسونی هر کسه که اگر کمکی از دستش بر میاد به همنوعش مدد برسونه. وقتی یه جو انسانیت تو ذات جوونامون نیست، پیرها باید از خودشون حمیت نشون بدهند! من و شما نداره، راحت بشین دخترم، اینقدر خودتو معذب نکن.من هم اینجا می شینم روی زمین!..آن..آن...
و کنار دسته دنده ماشین ولو شد روی زمین. زن گفت:
- اوا، خدا مرگم بده! آخه این جوری که نمی شه، مایه شرمندگیه.اجازه بدین من پا شم شما بشینین.
و آمد به خودش تکانی بدهد که بچه نگذاشت:
- من نمی خوام پاشم مامان جون! من می خوام کنار پنجره وایسم ، خیابونو تماشا کنم. خانوم پیره بذار همون جا بشینه، جاش راحته.
پیرزن خندید و گفت:
- راست میگه. من جام راحته... حرف حسابو باهاس از بچه شنید!

زن با لحنی عذرخواهانه و خجالت زده گفت:
- آخه این جوری که اسباب شرمندگیه. آدم از خجالت آب میشه.
- دشمنات خجالت بکشن مادر جون! این فرمایش ها کدومه؟
بالاخره راننده اتوبوس رضایت داد که یقه مرد جوان را ول کند، بنشیند پشت فرمان ودوباره راه بیفتد.هنوز بازار بحث و اظهار نظر گرم بود و هر کس چیزی می گفت یا مزه ای می پراند. جوانی که نزدیک من نشسته بود، به بغل دستیش گفت:
- یه وقت باور نکنی ها! اینا همش فیلم بود! زنیکه به بچه هه یاد داده بود، رفتیم بالا کولی بازی درآر تا یه هالویی پیدا شه، پاشه ما بشینیم. دوزاریت افتاد؟ این طوریه... اینا همش شامورتی بازیه، این هفت خط هارو من می شناسم!
- جدی میگی!؟
- آره جون تو.
- جل الخالق! عجب دور و زمونه ای شده....دیگه آدم به جفت چشای خودشم نمی تونه اطمینان کنه!


حیف که دیگر به مقصد رسیده بودم وباید پیاده می شدم .نمی توانستم بقیه حرف ها را بشنوم. با خودم گفتم : الان که بروم عیادت دوستم، ماجرا را برایش تعریف می کنم، سیر داغ پیاز داغش را هم زیاد می کنم تا دوستم کلی بخندد و از فکر و خیال فتقش بیاید بیرون. حتمن ، طبق معمول، دوست صندلی سازم قیافه ای فیلسوفانه به خودش می گرفت و می گفت:
- فتقم باد کرد از بس زور زدم که بابا جون، بی چوب قانون هیچ کاری از پیش نمیره! چوب و چماق باید بالای سر ماها باشه تا ما رو آدم کنه، تا نباشد چوب تر، فرمان نبرند گاو و خر، ولی کو گوش شنوا!؟
 نوشته شده توسط محسن تقوی در جمعه 86/4/22 و ساعت 11:56 صبح | نظرات دیگران()
درباره خودم

شیکردون
محسن تقوی
مدیر این وبلاگ شیرین عقل بوده و عاشق داستانهای شیکری میباشدلذا از تمامی شیرین نویسها دعوت بعمل می آید تا داستانهای شیکری خود را برای ما بفرستند

آمار وبلاگ
بازدید امروز: 8
بازدید دیروز: 10
مجموع بازدیدها: 73816
جستجو در صفحه

لوگوی دوستان
خبر نامه