سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
دانش دو گونه است : در طبیعت سرشته ، و به گوش هشته ، و به گوش هشته سود ندهد اگر در طبیعت سرشته نبود . [نهج البلاغه]
 
امروز: سه شنبه 103 فروردین 28

در این روز ها غم بغمه دل خان لالا شده بود .تنظرش می رسید که بلقس

غم بلا برده را در دل سبیل مانده اش می شنود . دلش به بلای بی درمان

غم خوری دچار شده بود. غم جنگ ودعوای دخترش فریده باشوهر جلمبرش

غنی غم بیکاری وبی روزگاری پسر آغا شم شمش فرید که نه از درس

ومکتب شد ونه کدام کار وبار پیداکرد . غم بلوای خوری گل عیال داریش که

دگر در قصه خان لالا نبود وبه اصطلاح در دهن او پیاز ریزه نمی کرد . غم کار

وبار خودش که در این روز ها لق وپق شده بود این غم ها همه . دست

بدست هم داده خان لالا را پژ مرده وپرموچ وبه اصطلاح پکو ساحته بود .

هنگا میکه خان لالا از خواب بیدار شد ، آ سمان صاف بود ، هوای پاک

وسردی از کلکین به درون خانه می دمید. آ فتاب هنوز نبرامده بود اما

روشنایی کم رنگ آن در افق شرق قد بلندک میکرد .

خان لالا در بکس کار خود خوراکه صبح وچاشت خود را گذاشت ویا هو گفته

از خانه بر آ مد . موتر تاکسی اش را روشن کرد ، ویکراست بسوی میدان

هوایی روان شد . در قطار طولانی که پیش از او پر شده بود، جا گرفت و به

امید رسیدن به نوبت یک چشم خواب مرغی کرد . هنگامیکه نوبت او رسید آ

فتاب نیز یک نیزه بلند شده بود ونور پر درخشش آ ن بر چشمان بیدار خواب

خان لالا میتا بید .پیر مرد قانقرویی که خستگی مسا فرت از چشمان آ بی

او پیدا بود ، در موترتاکسی خان لالا نشست و برایش آ در س هوتل اتلانتیک

را که در مر کز شهر بساط پهن کرده است ، داد وخودش در سیت پشت سر

آ رام لمید .

خان لالا هی میدان وطی میدان ر اهی شهر شد . از ده سالی که در شهر

هامبورگ آ لمان تاکس رانی می کرد بار ها این راه ها را پیموده وسنگ و

چوب آ نرا بلد بود . میدانست که کدام چراغ سبزو کدام سرخ میشود برای

او همه چیزعادی بود ساختمان های دوکنار سرک ، خانه ها وقصر های

قدیمی وبا شکوهی که سالیان درازدر منطقهء

(( ایپندورف وروتن باوم شاسه )) لنگر انداخته بودند به نظرش یکنواخت

می آ مد ند .

خان لالا غرق در گرداب خیا لهایش بود .از گو لایی( دامتور) بطرف راست

پیچید . از پل( کنیدی) که( بینن الستر) را از( هوزن الستر ) جدا می کند و در

چهار سمت آن ساختما نهای قدیمی زیبایی قد بر افراشته اند گذشت

ونزدیک ایستگاه مرکزی ریل رسید . ودر برابر چراغ سرخ ترا فیکی که

بسمت راست آن ( اخمن پلتس) ایستگاه تاکسی های مرکزی هامبورگ

ودر سمت چپ آن سرک هوتل اتلا نتیک قرار داشت ، ایستاد . به ایستگاه

تاکسی ها که دید باورش نمی آمد ایستگاهی که همیشه پر از تاکسی می

بود تقریبا خالی است . خدا ، خدا می گفت که زود چراغ ترافیکی سبز شود

تا پیش از آ نکه کدام تاکسی دگری داخل میدان شود او زود تر در ردیف جا

بگیرد . چراغ سبز شد وخان لالا موترش را ریز داد وبدون اینکه پیر مرد

6

سواری را به هوتل اتلا نتیک برساند داخل میدان تا کسی ها ( اخمن پلتس

) شد شماره موتر های آ خری را نوشت وسیت موتر ش را کمی پشت سر

کشید ، چشمانش را بست ودوباره روی کش غم هارا برروی خود کشید

ویک چشم پینکی رفت .

چند لحظه سپری نشده بود که پیر مرد سواری از آواز هارن موتری بیدار شد

. چشمانش را مالید وپس از آنکه همه چیز را به یاد آ ورد ، به شانه خان لالا

زد وخواب وخیلا ت اورا پاره ، پاره کرد . برای خان لالا که همه چیز را ازیاد

برده بود ، ناگهانی آمد ، چیغ زد ووای وای گفت ! پیر مرد چشم آ بی که یک

قد پریدن خان لالا را دید وچیغ اورا شنید نیز ترسید ویک قد پرید فکر کرد که

خان لالا به زبا ن انگلیسی به او میگوید که چرا چرا ؟ او نیز به زبان انگلیسی

به خان لالا گفت : که ببخشید ، ببخشید من سواری هستم شما مرا از

میدان هوایی برداشتید وقرار بود، تا به هوتل اتلا نتیک بر سانید . چون من

زیاد خسته بودم ؛ در سیت پشت سر خوابیدم . حالا نمیدانم شما مرا چرا

اینجا آوردید واینجا کجاست ؟

خان لالا همه چیز را بیاد آورد . هم ترسیده بود وهم میخندید وخدا را شکر

میکرد که هوتل اتلانتیک نزدیک او بود . پایان


 نوشته شده توسط محسن تقوی در سه شنبه 86/9/20 و ساعت 9:19 عصر | نظرات دیگران()

ماجراهای سقراط عشقی و گزانتیپ خاتون و ژولیت خوشگله !!!
جونم واستون بگه که حضرت سقراط در زمان جوانی یک غلطی کرد و اون موقع که دانشجوی رشته فلسفه دانشگاه آپولون بود عاشق ”گزانتیپ“ یکی از دختران همکلاسیش گردید و هنوز چند ماهی از این آشنایی میمون نگذشته بود که ازدواج مابین سقراط و گزانتیپ به خوشی و میمنت صورت گرفت اما چشتون روز بد نبینه از شانس ترشیده سقراط، گزانتیپ یکی از اون زنهای ناتوی هزار چهره بد خلق و نامهربان از آب در آمده و چنان بلایی بر سر سقراط حکیم در آورد که مرغان آسمان آتن هفت شب و هفت روز به خاطر سیاه بختی سقراط جوان اشک ریخته و حلوا پخش می کردند!

به هر حال حضرت سقراط حدود پنجاه سالی با گزانتیپ خاتون سر کرده و به امید اینکه گذشت زمان و بچه دار شدن در روحیه و رفتار سگی وی اثر مثبت بجای گذارد، دندان بر روی جگر گذاشته و لام تا کام صدای اعتراضش بلند نمی شد. اما هر چه سقراط نجابت به خرج می داد، گرانتیپ رویش بیشتر شده و هر روز بیش از دیروز حال سقراط را گرفته و به نحوی از انحا شکنجه روحی و روانیش می داد، متاسفانه یا خوشبختانه هم حضرت استاد سقراط، کاتولیک متعصب تشریف داشته و بدین ترتیب نه می توانستند تجدید فراش نموده و نه قادر بودند که علیا مخدره گزانتیپ را طلاق داده و برای همیشه از شر ایشان رها شوند تا اینکه در روزی از روزهای بهاری که جناب استاد در سر کلاس درس منطق مشغول تدریس به شاگردان خویش بودند چشمان تیز بینشان به چهره فتان یکی از دانشجویان ترم اولی افتاد و حالا عاشق نشو کی بشو! به قول معروف: عشق پیری گر بجنبد سر به رسوایی زند!! جالب آنکه دختری که قلب استاد را ربوده و به تسخیر در آورده بود کسی نبود جز ژولیت معشوقه رومئو!!!

سقراط که بدجوری خاطر خواه ژولیت شده بود به هر کاری که از یک پیرمرد هفتاد ساله آن هم استاد دانشگاه بعید بود دست می زد تا بلکه نظر ژولیت را به خود جلب نموده و بعله دیگه... یک روز کت و شلوار مخمل پسته ای می پوشید با جلیقه جیر، روز دیگر اورکت پلنگی به تن می کرد با کفشهای پاشنه قیصری، روز بعد ادوکلن «وان من شو» می زد و سرش را با روغن نارگیل «چارلی» چرب می کرد، روز بعدترش هم کت تک قرمز جیگری بر تن کرده و عینک آفتابی «رِیبن» زده و پشت ماشین اپل کورسای زرشکی اش جلوی درب دانشگاه « تیک آف» می زد، روزهای دیگه اش هم که سیگار برگ «کاپیتان بلک» بر لب و کلاه کابویی بر سر بر روی موتور هوندا تک چرخ می زد و آواز هندی «مرا ببوس» را چهچهه می زد! ولی تموم این کارها بجز اینکه مقام و مرتبت اجتماعی جناب سقراط را تنزل داده و ایشان را نزد اهالی آتن سرافکنده و رو سیاه بگرداند اثر دیگری نداشت که نداشت چرا که ژولیت اصلاً و ابداً نه تنها روی خوش به سقراط نشان نداده بلکه یک بار هم که جناب سقراط اون رو دعوت به پیتزا در رستوران «ببرهای گرسنه» واقع در «شهرک شرق» نمود با افاده و ناز و کرشمه گوشه چشمی نازک کرده و خطاب به استاد گفتش که: ایش، واه واه، خجالت هم خوب چیزیه! مرتیکه کچل با یک زن و سه تا بچه و هفتاد سال سن تازه فیلش یاد هندوستان کرده و افتاده توی خط دختر بازی!! تو که الان یک پات لب گوره به جای این کارها باید بری دنبال نماز و روزه تا بلکه یک کمی از گناهات بخشیده بشه، نه اینکه بیفتی دنبال دختر مردم که همسن و سال دختر خودت می مونه!!! به هر حال این درست که سقراط خاطر خواه و عاشق ژولیت شده بود منتهی چون سنشون اصلاً بهم نمی خورد و از طرفی هم سقراط کچل تمام عیاری بود و عینهو «یول برینر» و «زینال بندری» سرش را تیغ ژیلت می انداخت و باز هم از شانس بد سقراط، اون موقع هنوز کاشت مو و هرپیس و کلاه گیس مد نشده بود به همین خاطر ژولیت خوشگله روز بروز نسبت به ابراز عشق سقراط منزجرتر شده و به رومئو علاقمندتر می گشت! آخر الامرهم سقراط که از دزدیده شدن قلب ژولیت توسط رومئو بد جوری آزرده خاطر ناامید شده بود برای ژولیت پیغام فرستاد که: ای یار بی وفا! ای شاگرد تنبل درس عشق و عاشقی! ای گل سر سبد استان روم شرقی و غربی! سَنه قوربان اولوم! بابا ای ولله دمت گرم! وُلک، دختر آتنی که این قدر نامرد نمی شه!!! ما چی چیمون از اون پسره لاغر مردنی رومئو کمتر بود که دلت را به اون دادی و قلوه ات را به ما حواله کردی! آخه اون بچه رپ زیر ابرو برداشته ژل به سر گرفته که دیپلم نظام قدیمش را هم به زور پارتی بازی از دست عمو افلاطون گرفت کجاش به ما سره که تو ما را ول کردی و چسبیده ای به او! تازه اگه اون مدل موهاش تیفوسی و تن تنیه، من مدل موهام کله پوستیه که هم مدل جدیدتریه و هم ابهت و قدر منزلت آدم رو نزد برادران نئونازی بالاتر می بره! مثلاً من سقراطم و هفت هشت تا مدرک پزشکی و مهندسی فاضلاب و فیزیک اتمی و شیمی محض و ریاضیات کاربردی از دانشگاههای معتبر سرتاسر دنیا اعم از نیوجرسی، سوربن، شیکاگو و همین دانشگاه آزاد خودمون واحد آتن مشرق برای خودم دست و پا کرده ام، پول ندارم که دارم، شهرت و مقام و موقعیت ندارم که دارم، خوش تیپ و های کلاس و استاد دانشگاه نیستم که هستم، موبایل و پاترول و ویلای شمال در نمک آبرود و رامسر ندارم که دارم، هر سال شیش هفت بار بلاد خارجه از ایران و روم و مغولستان گرفته تا ونزوئلا و شاخ آفریقا و هلند و اسپانیا سفر نمی کنم که می کنم، ده پونزده تا برج و آپارتمان دوبلکس و باغ و خونه درندشت با کلیه امکانات رفاهی اعم از سونا، جکوزی، استخر و آسانسور توی نیاوران و شهرک غرب و فرمانیه ندارم که دارم، اون موقع تو دختره مانتو کوتاه پوشیده رژلب مالیده به ما می گی بریم کنار بوی اخ می دیم و به رومئو علاف و بیکار و دختر باز پشت کنکوری که حتی هنوز پول تو جیبیش را از مامان و باباش می گیره و سابقه خلاف و چاقو کشی و حشیش کشی و فرار از خدمت سربازی را هم یدک می کشه می گی عزیز دلم؟ وای به حالت ژولیت اگه به عشق خالصانه و بی شیله پیله من پاسخ مثبت دادی که هیچ و گرنه همین فردا پس فردا علاوه بر اینکه نمره پایان ترمت در درس فلسفه و تاریخ و منطق را صفر میدهم، می روم نزد مسئولان حراست دانشگاه و پرونده گودبای پارتی رفتن های و بد حجابی ها و آرایش های غلیظ و اتوزنی ها و سوار ماشین پسرهای غریبه شدن و رابطه نامشروع با رومئو لات آسمان جل بی خانواده داشتن و پای تلفن های عمومی کشیک دادنهایت را افشا می کنم تا برای همیشه از دانشگاه و ادامه تحصیل اخراجت کرده و بفهمی که یک من ماست چند من کره می دهد؟!

خلاصه سرتان را درد نیاورم. پس از این که این پیغام و پسغام سقراط رسید به دست ژولیت، اون هم نامردی نکرده و یک راست رفت پیش رومئو و ماجرا را از سیر تا پیاز برایش تعریف کرده و یک کمی هم بالاش گذاشت و شرط ازدواج با رومئو را کنده شدن کلک سقراط بیان نمود! رومئو رگ گردنی هم که تازگی ها فیلم قیصر و اعتراض مسعود کیمیایی را توی سینما شهر فرنگ نگاه کرده بود، کفشهایش را عینهو بهروز وثوقی ورکشیده و به افتخار عشق وفادارش ژولیت یک پیاله سرکشیده و چاقوی ضامندارش را برداشت و رفت جلوی دانشگاه ادبیات و علوم انسانی آتن وحالا نعره نکش کی بکش! علی ایحال بعد از آبروریزی مذکور و چاقو خوردن سقراط از رومئو و قشقرق وحشتناکی که زن نانجیب سقراط به پا کرد حضرت استاد اجل به این نتیجه رسید که دیگر نه برایش نزد مردم آبرویی مانده و نه عزت و حیا و شرفی! به قول معروف هر چه محبوبیت و معروفیت که طی پنجاه سال عبادت و تعلیم و تعلم و تدریش و شب زنده داری و زجر کشیدن ها و دود چراغ خوردن ها نزد اهالی آتن بدست آورده بود بر اثر لحظه ای غفلت و گرفتار شدن در دام ابلیس عشق نابهنگام و نابهنجار دود شد و رفت هوا !!! به همین خاطر سقراط معظم در یکی از شبهای سرد زمستانی تصمیم گرفت که برای رهایی از ننگ و رنگ کثیفی که دامانش را لکه دار نموده بود، خودش رو خودکشی کنه و بدین ترتیب نه تنها برای همیشه از دست آن زن عجوزه هفت خطش راحت شده، بلکه داغ عشق ژولیت را نیز با مرگ خویش به فراموشی ابدی بسپارد! اما از یک طرف هم اون موقعها تنها راه خودکشی و انتحار یا طناب دار بود یا مدل پسر عموهای «اوشین تاناکورا» هاراگیری با شمشیر و نیزه و چاقو! خوب سقراط حکیم هم با خودش حساب کرد که حالا باید بگیریم بمیریم چرا این طوری با زجر و درد بمیریم، هم بخواهیم به دیدار عزرائیل نایل شده و هم اینکه سلولهای نحیف و عزیز بدنمون رو با دستهای خودمون اره اره کنیم، این که نشد کار؟ ناسلامتی سقراطی گفتن، حکیمی گفتن، فیلسوفی گفتن!! بنده خدا، سقراط هر چی دنبال یک راه صیف تر و سالمتر و بدون درد و زجر گشت و جستجو کرد هیچ چیزی دستگیرش نشد که نشد، از بدشانسی سقراط خان اون ایام هم هنوز قرصهای آرامبخش مثل دیازپام و اگزازپام اختراع نشده بود که با خوردن چند تا دونه ناقابلش خیلی رمانتیک و احساسی بزنه بند دلش و لباس خواب ابدیش رو بپوشه و مثل یک بچه خوب و سر براه بره بخوابه توی رختخوابش و خواب اون دنیا رو ببینه؟! اینه دیگه وقتی می گن علم چیز خوبیه بازم شماها بگین نه ثروت خوبه؟! علی ایحال سقراط با جمع بندی مسایل فوق و تفکرات و تدبرات خاص فیلسوفی بدین نتیجه رسید که اگر هم بخواد از دست زنش، گزانتیپ خاتون خلاصی یافته و هم اینکه آبرو وعزت واقتدارش لکه دار نشده و برو بچه های نازی آباد و درخونگاه و قلعه مرغی فلورانس برایش متلک و لغز و ضرب المثل درست نکنند که: سقراط دستش به ژولیت نمی رسید می گفت که پیف پیف بو پیف پاف « ال جی» می ده!

فلذا تصمیم گرفت که با تقلید از فرمول مرگ امیر کبیر به زندگی خودش خاتمه داده به گونه ایکه، نه سیخ بسوزد نه کباب!!! البته به عنوان تبصره و تذکر خدمتتان عرض نمایم که عده ای از دوستان گرمابه و قهوه خانه نزد سقراط آمده و متاسفانه یا خوشبختانه او را از نوع مرگ امیر کبیر نیز ترسانیدند چرا که اولاً امیر کبیر یک ناصر الدین شاه نامردی داشت که حکم قتلش را صادر کند و سقراط این طور شاه سبیلوی بی چشم و رویی که حکم قتل دامادشان را به آسانی آب خوردن امضاء کند در اختیار نداشت. ثانیاً امیر کبیر رگش را در حمام فین کاشان زدند و سقراط محل اقامتش هتل هایت اتن بود و اگر هم می خواست که این گونه قربانی و فدایی راه عشق قلمداد گردد ناچار بود که حمام فین کاشان را از روی نقشه جغرافیا پیدا کرده و رخت سفر به انجا ببندد که آن هم میسر و میسور نبود چرا که هتل هایت آتن کجا و حمام فین کاشان کجا؟ تازه اون روزها که هنوز هواپیما و قطار و اتوبوس اختراع نشده بود پس بایستی حضرت استاد با خر و الاغ و یابو راه سفر در پیش گرفته که آن هم از توان آن پیرمرد حکیم زندگی سیر شده خارج بود و معلوم نبود که تا چند سال دیگر بایستی در راه باشد آنهم به شرط آنکه دزدها و سرگردنه گیرها راه را بر او مسدود نکرده و از سرش تاج گل عروس درست نمی کردند؟! از همه مهمتر اینکه مرگ امیر کبیر که با بریدن رگهایش به انجام رسید مرگی خونین و تا حدودی خشونت انگیز و خشن مآبانه به نظر می رسید و سقراط هم هیچ دلش نمی خواست که این چنین به ناحق نخونش به زمین ریخته و در نهایت از فردا پس فردا اب زنش هم به عنوان تنها یادگار آن مرحوم به قتل رسیده هر روز مصاحبه شده و فیلم و عکس گرفته شود و ایشان توی گور با سوسکها ومورچه ها و موشها نبرد نابرابر داشته باشند و خانم خانمها هم توی بی بی سی وان ابی سی و رویتر و آسوشیتدپرس، قهوه تلخ فرانسوی نوش جان کرده و به ریش سقراط و بابای سقراط بخندد؟! تازه از کجا معلوم ک فردا پس فردا همین خانم سقراط که شهرتی به هم زده و معروفیتی کسب می نمود کارش بالا گرفته و کارگردانهای بیکار سینما که از زور گرسنگی و بی پولی توی جیبهاشون،‌شپش ها فوتبال دستی بازی می کنند به او پیشنهاد بازی در سری فیلمهای دنباله دار «سقراط یک و سقراط دو و سقراط سه و سقراط تا بینهایت» را ندهند!؟ از همه بدتر اصلاً شاید یکی از همون خارجکی های بی چشم و رو برای اینکه معروفتر شده و دلارها و یوروهای بیشتری به جیب زده بیاید و از زن بیوه اش خواستگاری کند درست مثل ماجرای «کندی» رئیس جمهور آمریکا که تا ترور شد زودتر از همه «اناسیس» لامصب اومد و زنش «ژاکلین» را خواستگاری کرد و بعدش هم که دیگه خوب می دونین! ماه عسل خانم کندی و آقای اناسیس توی جزایر هاوایی داشتند موج سواری می کردن و به ترانه I LOVE YOU گوش می دادن و جناب کندی هم که زیر خروارها خاک مشغول حساب پس دادن و بازجویی و سین سوال و جیم جواب نکیر و منکر بود و الخ!

به هر تقدیر پس از مشورت های بسیار جمع آوری عقاید و نظرات گوناگون و متنوع جناب سقراط تصمیم گرفتند که با رفتن به نزد جادوگری معروف از اهالی شهر آتن به نام «گل اندام باجی»، سمی مهلک اما فوق العاده خوشمزه ومقوی گرفته شده از نیشکر خالص «سواحل خلیج خوکهای کوبای کنونی» به نام «شوکران» قال قضیه را کنده و با اجیر کردن چند تن از دوستان و رفقا و شفقا و شایعه و هوچی گری راه انداختن مبنی بر اینکه حضرت سقراط به خاطر این حقیقت لامکذوب که «آسمان آبی بوده و خون هم سرخ و پرسپولیس زلزله قرمز می پوشد و استقلال جغجغه آبی»،‌در یکی از صبحهای دل انگیز برفی سال نمی دونم چند قبل از میلاد دایناسور و بعد از میلاد اژدها، با خوردن شوکران به زندگی پر فضیلت و با عظمت خویش خاتمه داده و این راه عظیم و پر از راز و رمز حقیقت جویی و حقیقت خواهی را به سایر اسلاف و نوابغ و نوادر دیگر سپرده و والسلام نامه تمام !!!
 نوشته شده توسط محسن تقوی در جمعه 86/4/22 و ساعت 11:59 صبح | نظرات دیگران()

ایستگاه مخبرالدوله به هر بدبختی بود خودم را چپاندم توی اتوبوس. می خواستم بروم عیادت دوست صندلی سازم که فتقش را عمل کرده بود. بیمارستان هزار تختخوابی. اتوبوس جای سوزن انداختن نداشت. مسافرها دو پشته سوار شده بودند.محشر کبرایی بود.
- آقا جون برو عقب.
- از رکاب بیا بالا، جلو آینه رو نگیر.

خانمی هم پشت سر من خودش را از رکاب کشید بالا. چنان با سقلمه توی ستون فقرات من زور می آورد و می کوبید که آه از نهادم در آمده بود. داشت به عقب هلم می داد تا برای خودش جا باز کند، بیاید بالا. بغلش دختر بچه سه چهار ساله ای بود که دست انداخته بود گردنش، خودش را به زن فشار می داد. کاپشن قرمز خوش رنگی تنش بود. زیرش آنقدر لباس تنش کرده بودند که عین توپ بسکتبال گرد و قلنبه شده بود. زیر کلاه کاپشنش هم کلاه پشمی عنابی رنگی با گل های سفید سرش کرده بودند.
همین که زن با دست آزادش چسبید به میله، بچه نگاه جستجوگرانه ای به صندلی های اتوبوس انداخت و چون همه را پر دید ، خیلی جدی از مادرش پرسید:
- من کجا بشینم؟ هان؟ من کجا بشینم؟
مادر توجهی به حرفش نکرد . داشت خودش را جا به جا می کرد تا تعادل ناپایدارش را کمی پایدارتر کند. دختر بچه که بی توجهی مادرش را دید، دوباره سئوال اساسیش را تکرار کرد:
- آخه من کجا باید بشینم؟ هان مامان؟ من کجا بشینم؟
مادر بچه با بی حوصلگی جواب داد:

- می بینی که جای نشستن نیست عزیزم، باید سرپا وایسیم.

- آخه من می خوام بشینم. خسته شدم از بس وایسادم!
- تو که بغل منی سوزی جون! وا نستادی که! فکر کن روی صندلی نشستی.
- آخه من میخوام رو صندلی راس راسکی بشینم. حالا کجا بشینم؟
مادر که دید بچه هیچ جور از خر شیطان پایین نمی آید، خواست با شیره مالیدن به سرش، آرامش کند:
- الان که پیاده بشیم می خوام واست شکلات بخرم.از اون قلنبه هاش که خیلی دوست داری.
و شروع کرد به تکان دادن بچه. اما دخترک هشیارتر از این حرف ها بود و در پرسش مصمم و سمج:
- آخه من کجا باید بشینم؟ هان؟ کجا باید بشینم؟
مادر ماشین ها را نشان بچه داد:
- اونجا رو نگاه کن سوزی جان. ببین چه ماشین های قشنگیند. اون قرمزه مث ماشین دایی پرویزه.
بچه چند لحظه به خیابان و ماشین ها نگاه کرد ولی خیلی زود یادش آمد که هنوز جواب سوال اصلیش را نگرفته است، و این بار برای گرفتن جوابی قانع کننده زد زیر گریه، حالا گریه نکن، کی گریه بکن:
- آخه من کجا بشینم؟ هان؟ من کجا بشینم؟
مادر که کم کم داشت مستاصل می شد، با غیظ بچه را تکان تکان داد و به او تشر زد:
- د، آروم بگیر بچه! من چه می دونم کجا بشینی! مگه نمی بینی جا نیست؟
اما بچه از توپ و تشر مادر نه ترسید و نه جا زد ، بلکه بر عکس، با لجبازی و سرتقی تمام و کمی هم وقیحانه، گریه اش را با جیغ همراه کرد:
- من کجا بشینم؟ هان؟ من کجا بشینم؟
مادر با عصبانیت گفت:
- سر قبر بابات!
گریه بچه شدیدتر شد. جیغش به عربده و عربده اش به زوزه تبدیل شد:
- من کجا بشینم؟ هان؟ من کجا بشینم؟
یکی از کسانی که تخت و بخت روی صندلی ولو شده بود ، با خونسردی به زن گفت:
- سرکار خانوم، هر چی شما باهاش تند تر حرف بزنید، بدتر لج می کنه! قربون صدقه اش برید بلکم آروم بگیره !
مادر پیرو این رهنمود شروع کرد به قربان صدقه ی بچه رفتن:
- قربون شکل ماهت برم، گریه نکن.الان می رسیم خونه، واست بستنی می خرم، آب نبات می خرم، پفک می خرم. الهی من فدای دختر گلم بشم!
بچه بی توجه به قربان صدقه های مادرش، هم چنان عربده می زد و با تندی و تغیر می پرسید:
- من کجا بشینم؟ هان؟ من کجا بشینم؟
مادر بچه را محکم تر و محکم تر تکان داد. بچه گوشخراش تر و گوشخراش تر جیغ کشید. سرتقی بچه بد جوری داشت کلافه ام می کرد – یعنی همه را کلافه کرده بود- عصبی شده بودم.توی دلم به این بچه تخس که به هیچ صراطی مستقیم نبود، بد و بیراه می گفتم، همینطور به آن سنگ دل هایی که روی صندلی ها یله داده و ولو شده بودند و یک نفر بینشان نبود که دلش به رحم بیاید و پا شود جایش را به این زن درمانده و بچه یک دنده اش بدهد. به جوان گردن کلفتی خیره شده بودم که توی این داد و فریاد سرسام آور خوابش برده بود و خرخرش با جیغ و فریاد بچه در هم آمیخته بود. ماتم برده بود که چطور می تواند در چنین الم شنگه پر سر و صدایی، این طور غرق خواب عمیق شود! سر جوان گاهی روی شانه بغل دستیش می افتاد و گاهی هم میان زمین و هوا معلق می ماند. اتوبوس سرعت گرفته بود و با ترمز های ناگهانیش، زن و بچه پیلی پیلی می خوردند و عین آونگ ساعت نوسان می کردند . هیچ کس هم دلش به حالشان نمی سوخت.

پیرمردی که به سختی تعادلش را حفظ می کرد، با پرخاش گفت:
- آهای، ایها الناس، می خوام ببینم، یه جوونمرد توی این اتوبوس پیدا نمی شه که پاشه جاشو بده به این خانم بچه به بغل تا این بچه زبون بسته این طور نعره نکشه؟
کسی جوابی نداد. پیرمرد دیگری گفت:
- عجب دوره زمونه وانفسایی شده! غیرت از جنم ها رفته، حمیت باد هوا شده پر کشیده از وجودا رفته، یک جو انسانیت توی وجود کسی نیست.
مرد جوانی به رفیق بغل دستیش گفت:
- سابق بر این، من همیشه پا می شدم، جامو می دادم به آدمای مسّن، آدمای علیل و عاجز، زنای بچه دار، ولی یه بار حرفی شنیدم که دیگه پشت دستمو داغ کردم جامو به هیچکس ندم، حتی اگر از بیچارگی مشرف به موت باشه!
جوان بغل دستیش با کنجکاوی پرسید:
- چی شنیدی؟
- قصه اش درازه، سرتو درد نیارم، یه روز داشتم سوار اتوبوس می شدم. دو تا زن پشت سرم بودند. یکیشون به اون یکی گفت صبر کن آبجی، بعدی رو سوار بشیم، این یکی تموم صندلیاش پر شده، جا واسه نشستن نداره... می دونی اون یکی چی جواب داد؟
- نه، چی جواب داد؟
- گفت، بیا بالا خواهر. یعنی میگی دو تا نره خر بی دم و سم احمق پیدا نمیشن پا شن جاشونو بدن به ما دو تا دسته گل؟...از اون روزی که این حرفو شنیدم با خودم عهد کردم دیگه هیچ وقت جامو به هیچ احدالناسی ندم. - که اینطور!عجب آدمایی پیدا میشن!
- من کجا بشینم؟هان؟ من کجا بشینم؟
پیر مردی که قدی بلند و هیکلی چهار شانه داشت و کله اش هم کل بود، با غیظ و تحکم گفت:
- بیا اینجا فرق سر من بشین! هی من کجا بشینم، من کجا بشینم، مگه سوزنت گیر کرده، بچه؟ اعصابمونو خط خطی کردی با اون زرزرت.
پیرمرد دیگری که کنار من ، دو دستی به میله های بالای سرش چسبیده بود و با هر ترمز ماشین یک طرفی سکندری می خورد و روی یکی ولو می شد، غرغر کنان گفت:
- مرده شور این بچه تربیت کردنو ببرد! اونقدر به قر و فرشون می رسند که وقت بچه تربیت کردن واسشون نمی مونه... بچه پس می ندازن بلای جون مردم!
خانمی به طرفداری از زن بچه به بغل گفت:
- وا! چه حرف ها!خوب میگین چکار کنه؟ بچه است دیگه، دلش می خواد بشینه، عوض این حرفها، یکی از این جوونای گردن کلفتو بلند کنید، جاشو بدین به این زن بد بخت تا غائله ختم بشه!
- من کجا بشینم؟هان؟ من کجا بشینم؟
مرد ریز اندامی از ته اتوبوس داد کشید:
- ساکتش کن خانم اون ورپریده رو. بزن تو سرش تا نفسش ببره!
زن با حالتی مستاصل نالید:
- میگین چیکارش کنم حضرت آقا؟ از اتوبوس بندازمش بیرون؟ خب، بچه است دیگه، حرف که حالیش نمیشه، میخواد بشینه.
زنی که ردیف جلو نشسته و برگشته بود صحنه را زیر نظر داشت، گفت:
- اگر خارج بود این خانم می تونست قانونن از آقایون بخواد بلند بشن اون بشینه.
مردی از پشت سر با لحنی اعتراض آمیز گفت:
- چطور؟ مگه خون خانوما قرمز تر از خون ما آقایونه ؟ یا گلبولای قرمزش بیشتره؟
- خونشون قرمزتر نیست، گلوبولاشم بیشتر نیست، قانون رعایت حال افراد مسن و خانم های باردار و بچه دار را کرده، قانون اونا رو آدمای فهیم با معرفت می نویسند، مثل اینجا هپلی هپو و هردنبیلی نیست که!

راننده که جوش آورده بود، داد کشید:
- یه با غیرت اینجا نیست پاشه، جاشو بده این خانوم بشینه؟ سرسام گرفتیم از بس این بچه عر زد.
زنی از عقب گفت:
- خدا بیامرزه با غیرتاشو. همگیشون سینه قبرستون خوابیدن. توی این دور و زمونه با غیرت کجا پیدا می شه، مرد حسابی؟ تو هم انگار خیلی دلت خوشه ها!
معلوم نشد چی شد که ناگهان راننده پایش را محکم کوبید روی ترمز، ما ایستاده ها ریختیم روی هم، زن بچه به بغل هم افتاد روی راننده، راننده هم که دست و پایش را گم کرده بود محکم تر کوبید روی ترمز و ما ایستاده ها را از جا کند و انداخت بغل نشسته ها. فریاد های همراه با فحش و بد و بیراه از هر طرف بلند شد:
- این چه وضع رانندگیه مرد ناحسابی؟ انگار نوبرشو آورده!
- گندشو درآوردی بابا با اون رانندگیت.

- بلد نیستی اتول برونی، مگه مجبوری پشت این ابو قراضه بشینی.
- قبلن توی ده خرکچی بوده، حالا اومده شهر شده راننده شرکت واحد. به خیالش اتوبوسم مث الاغ توی دهه که با هین وهش کنترل بشه!
- آخ کمرم.تو که پدرکمر منو درآوردی خدا مرگ داده، آش و لاشش کردی، مرتیکه نفهم. تازه چار میلیون خرج جراحیش کرده بودم. الهی خیر از جوونیت نبینی.
- من کجا بشینم؟هان؟ من کجا بشینم؟
راننده با شنیدن فریادهای اعتراض آمیز مردم، ماشین را پهلوی نهر آب کنار متوقف کرد. ترمز دستی را کشید. از جایش بلند شد. از جلو صندلی آمد بیرون و یقه اولین جوانی را که ردیف اول نشسته بود و دم دستش بود گرفت و داد کشید:
- بلند شو مرتیکه! جاتو بده به این خانوم!
جوان در حالی که یقه اش را از دست راننده بیرون می کشید، فریاد زد:
- یقه رو ول کن عوضی!
پیرزنی که اول ردیف روبرو نشسته بود و ساک بزرگی روی پایش گذاشته بود، برای این که جلو الم شنگه تازه را بگیرد، تکانی به خودش داد که از جا بلند شود:
- صبر کنین. یقه هم دیگه رو ول کنین. الان من پا می شم، جامو میدم این خانوم بشینه، بلکه غائله ختم به خیر بشه!
و بعد در حالی که به سختی تقلا می کرد تا از جایش بلند شود، گفت:
- بیا دخترم، بیا جای من پیرزن بشین. حالا که یه جوونمرد توی این همه نره غول سبیل کلفت بی شاخ و دم پیدا نمی شه، بیا جای من چلاق بشین.
و در حالی که از صندلی بلند می شد، گفت:

- خانوم جون بیا جای من بشین .

زن، اول نمی خواست قبول کند جای پیرزن بنشیند، شاید وجدانش این اجازه را به او نمی داد که جای مستحق تر از خودش را بگیرد . ولی فریادی تشرآمیز او را بی اختیار روی صندلی ولو کرد:
- خانم لطفن بتمرگ بذار این الم شنگه فیصله پیدا کنه.
بچه که تا آن لحظه اتوبوس را با جیغ و داد روی سرش گذاشته بود، همین که مادرش نشست و او را روی زانویش نشاند، آرام گرفت، انگار نه انگار که مسبب این همه بلوا و غوغا او بوده است!
و بعد در حالی که اشک هایش را پاک می کرد و مفش را بالا می کشید، نگاهی به پنجره انداخت و گفت:
- من می خوام دم پنجره بشینم!
زن چنان از ماجرای پیش آمده ناراحت بود که حرف بچه را نشنید. بچه دوباره تکرار کرد:
- گفتم می خوام دم پنجره بشینم!
زنی که کنار پنجره نشسته بود، برای این که غائله جدیدی به پا نشود، هولکی و با دست پاچگی از جا بلند شد و گفت:
- خانوم جون! بیا تا دوباره دست به جیغ نگذاشته ، جامونو عوض کنیم، بذار بچه بشینه دم پنجره .
زن در حالی که جایش را با بغل دستیش عوض می کرد، گفت:
- خدا خیرتون بده! بزرگواری کردید.
بچه که حالا به آرزویش رسیده بود، ایستاد کنار پنجره و صورتش را چسباند به شیشه، گفت: ماشین دایی پرویز کو مامان جون؟

زن با غیظ گفت: از بس تو جیغ کشیدی، گوشش کر شد، فرار کرد رفت.

بچه با حالتی فیلسوفانه گفت: آخه می خواستم سر جام بشینم.

بعد با لحنی طلب کارانه اضافه کرد: حالا واسم شوکولات و پفک می خری؟

زن با عصبانیت گفت:
- آره جون خودت. واست نه یکی که ده تا می خرم.

بچه حرف مادرش را جدی گرفت و ذوق زده گفت:

- ده تا!؟ آخ جون ده تا!
زن رو کرد به پیرزنی که جایش را به او بخشیده بود واز او با شرمساری تشکر کرد. پیرزن گفت:
- تشکر نمی خواد خانم جون. وظیفه انسونی هر کسه که اگر کمکی از دستش بر میاد به همنوعش مدد برسونه. وقتی یه جو انسانیت تو ذات جوونامون نیست، پیرها باید از خودشون حمیت نشون بدهند! من و شما نداره، راحت بشین دخترم، اینقدر خودتو معذب نکن.من هم اینجا می شینم روی زمین!..آن..آن...
و کنار دسته دنده ماشین ولو شد روی زمین. زن گفت:
- اوا، خدا مرگم بده! آخه این جوری که نمی شه، مایه شرمندگیه.اجازه بدین من پا شم شما بشینین.
و آمد به خودش تکانی بدهد که بچه نگذاشت:
- من نمی خوام پاشم مامان جون! من می خوام کنار پنجره وایسم ، خیابونو تماشا کنم. خانوم پیره بذار همون جا بشینه، جاش راحته.
پیرزن خندید و گفت:
- راست میگه. من جام راحته... حرف حسابو باهاس از بچه شنید!

زن با لحنی عذرخواهانه و خجالت زده گفت:
- آخه این جوری که اسباب شرمندگیه. آدم از خجالت آب میشه.
- دشمنات خجالت بکشن مادر جون! این فرمایش ها کدومه؟
بالاخره راننده اتوبوس رضایت داد که یقه مرد جوان را ول کند، بنشیند پشت فرمان ودوباره راه بیفتد.هنوز بازار بحث و اظهار نظر گرم بود و هر کس چیزی می گفت یا مزه ای می پراند. جوانی که نزدیک من نشسته بود، به بغل دستیش گفت:
- یه وقت باور نکنی ها! اینا همش فیلم بود! زنیکه به بچه هه یاد داده بود، رفتیم بالا کولی بازی درآر تا یه هالویی پیدا شه، پاشه ما بشینیم. دوزاریت افتاد؟ این طوریه... اینا همش شامورتی بازیه، این هفت خط هارو من می شناسم!
- جدی میگی!؟
- آره جون تو.
- جل الخالق! عجب دور و زمونه ای شده....دیگه آدم به جفت چشای خودشم نمی تونه اطمینان کنه!


حیف که دیگر به مقصد رسیده بودم وباید پیاده می شدم .نمی توانستم بقیه حرف ها را بشنوم. با خودم گفتم : الان که بروم عیادت دوستم، ماجرا را برایش تعریف می کنم، سیر داغ پیاز داغش را هم زیاد می کنم تا دوستم کلی بخندد و از فکر و خیال فتقش بیاید بیرون. حتمن ، طبق معمول، دوست صندلی سازم قیافه ای فیلسوفانه به خودش می گرفت و می گفت:
- فتقم باد کرد از بس زور زدم که بابا جون، بی چوب قانون هیچ کاری از پیش نمیره! چوب و چماق باید بالای سر ماها باشه تا ما رو آدم کنه، تا نباشد چوب تر، فرمان نبرند گاو و خر، ولی کو گوش شنوا!؟
 نوشته شده توسط محسن تقوی در جمعه 86/4/22 و ساعت 11:56 صبح | نظرات دیگران()

یک روز که خار کنی رفته بود برای خارکنی ،خسته شد ورفت کنار چشمهوقدری آب خورد وگفت :((اُخی!)) ناگهان اُخیک (سلطان هفت اُخیک یکی بود یکی نبود،غیر از خدا هیچ کس نبود.روزیروزگاری،یک مرد خارکنی بوددر ((پرت آباد)) (توضیحدریا)سر از چشمه در آورد وگفت:سلام بابا خارکن ،چهفرمایشی داری؟بابا خارکن آهی کشید وگفت :ای برادر،دست به دلم نگذار کهدلم خون است.صبح تا شب کار میکنم.کم کم دارم چهل ساله میشوم وهنوز زن ندارم.اخیک گفت :این که مشکلی نیست.بعد بهیک چشم بر هم زدن ،دختری مثلپنجه آفتاب ،لب چشمه پیداشد.اخیک گفت:بفرما،این هم زنی که میخواستی.بعد از اینحرف اخیک ناپدید شد.دختر به خارکن گفت :ای خارکن بدانوآگاه باش که من دختر شاه پریان هستم وعقد من وتو را درآسمانها بسته اند.
بابا خارکن خوشحال شد وبا زنش راه افتاد که برود بهخانه.یک دفعه با خودش فکر کرد که ای دل غافل!من که اصلاخانه ندارم ،این شد که دوباره برگشت سرچشمه وقدری آبخورد وگفت:اخی دوباره اخیک از آب بیرون امد وگفت:سلامبابا خارکن چه خواسته ای داری؟بابا خارکن گفت:ایبرادر،من خانه ندارم.اگر التفاتی بکنی ویک غاری برایزندگی در اختیارمان بگذاری،منت پذیرت می شویم.اخیکگفت:پدرآمرزیده،این روزها با ایران رادیاتور کی میره توغار؟یک ساختمان ویلایی دوبلکس مبله،با استخر وسوناوجکوزی وپارکینگ وانبار با تمام وسایل منزل ،حوالی تجریشونیاوران برایت سراغ دارم.چطور است؟خارکن گفت :بد نیست.به یک چشم بر هم زدن،سند منگوله دار یک ساختمانویلایی،از آسمان افتاد پیش پای بابا خارکن واخیک ناپدیدشد.بابا خارکن سند را برداشت ودست زنش را گرفت وراه افتادکه برود به طرف نیاوران.دختر شاه پریانگفت:ای خارکن،میدانی از اینجا تا نیاوران چند فرسخ راه است؟تو که ازاخیک این همه چیز گرفتی،یک چهارپایی هم میگرفتی کهدوتایی ترکش بنشینیم وبرویم.خارکن دوباره آمد لب چشمه وقدری اب خوردوگفت:((اخِی))دوباره اخِیک پیدا شد وگفت:با عرض سلام
مجدد!دیگر چه میخواهی بابا خارکن؟بابا خارکن گفت:ایبرادر ،هیچ فکر نکردی که من وعیالم این همه راه را چطورباید برویم؟ یک اسبی،(بلانسبت خوانندگان محترم اینافسانه)قاطری،چیزی...اخیک خنده ای کرد وگفت:آخر باباخارکن آدم با این همه دارایی که دوترکه سوار الاغنمیشود... یک بنز شش در مشکی با راننده اختصاصی برایخودت بخواه،یک لیموزین آلبالویی هم برای عیالت.بابا خارکن گفت:حالا که چاره ای نیست باشد!!! به یک چشمبر هم زدن دوتا ماشین کنار دست بابا خارکن وعیالش سبز شدواخیک ناپدید شد.وقتی بابا خارکن روی صندلی گرم ونرم وچرمی بنز نشست وتاکمر توی آن فرو رفت،خوش خوشانش شد و زیر لب گفت
((اُخی!))دوباره اخیک ،سر از آب در آورد وگفت:بابا خارکناین دفعه دیگه خودم می دانم چه می خواهی .بیا.این یکدفترچه دویست برگی حساب در گردش که هرچه ازش خرج کنی،تمام نمیشود.این هم یک دفترچه پس انداز چندمیلیون دلاریدر بانکهای سوئیس ،این هم یک تعداد سند وبنچاق که به دردروز مبادایت می خورد.اخیک اینها را داد به دست بابا خارکن وناپدید شد.بعد از این واقعه بابا خارکن و دختر شاه پریان رفتند کهبا هم زندگی خوبی داشته باشند.
* * * * *
# خلاصه پرونده اتهامی:

نام: بابا
شهرت: خارکن
شغل: خارکنی
# موارد اتهام:

1.کسب درآمد های باد آورده
2.داشتن روابط نا مشروع با خانم ((دال.شین.پ))معروف
به دختر شاه پریون
3.جعل اسناد دولتی
4.و غیره!!!

#رای دادگاه:

متهم به هزار بار حبس ابد محکوم شد.
* * * * *

اما بشنوید از بابا خارکن که همان روز اول داشت تویزندان آب خنک می خورد،طبق عادت زیر لب گفت:((اُخی)).
اخیک (سلطان هفت دریا) از توی لیوان آب بیرون آمد و وقتیحال و روز بابا خارکن را دید ،ترتیب آزادی اش را داد.
بابا خارکن الان دارد با دختر شاه پریان به خوشی وخرمیزندگی می کند.

ما از این داستان نتیجه می گیریم که آدم باید بعد از آبخوردن ((اُخی))بگوید.قصه ما به سر رسید،غلاغه به خونه اش نرسید
 نوشته شده توسط محسن تقوی در جمعه 86/4/22 و ساعت 11:52 صبح | نظرات دیگران()

خدا رو شکر، اگر پدر بالای سرم نبود، یه عموی پیر داشتم، که هروقت بهش سر می‌زدم، تا جای خالی بچه‌هاش رو که ترکش کرده بودن حس نکنه، پندم می‌داد و می‌گفت: "بچه جان! از قدیم گفتن «کرباس می‌گیری، پهناش-و نگا کن؛ دختر می‌گیری ننه‌ش-و نگا کن!». خواستی زن بگیری، خــوب چشات-و واکن! مبادا قبای پاره بــِت بندازن!"

 الان دو-سه سالی می‌شه که عموجان، باقی ِعمرش رو داده به من-و، باقی ِاموالش رو، به بچه‌هاش! خدا رحمتش کنه، مرد خیلی خوبی بود؛ واقعن دوست داشت که زن انتخابی من رو ببینه، و روز خواستگاری، حتمن همراهم باشه. خب دیگر، قسمتش نبود. شاید هم قسمت من نبود!

 امشب یک سال و سه ماه از اون زمان می‌گذره. به‌رغم اینکه خیلی کوشش کردم تا فراموشش کنم، ولی خاطره‌ش هرازگاهی باز به ذهنم خطور می‌کنه. اولین‌بار یک سال، پیش از خواستگاری دیدمش. البته تنها در یک‌لحظه، اون هم از پشت سر. همون موقع می‌دونستم که مادر، باز با تیر من برام نشون کرده-و، خیالاتی داره! گمانم هم بی‌راه نبود؛ و یک روز سرد زمستانی، «آفتاب» از غربی‌ترین نقطهٔ باختری زندگیم، طلوع کرد! رنگ‌پریده و یخ‌چهره، و من در مقابل، گرم و خوش‌رو. اومده بود مغازه، پارچه بخره. من هم دو مترونیم از پارچه‌ای رو که می‌خواست، بهش دادم. پولش رو نگرفتم، و درعوض ازش خواستم، تا دعوتم رو به صرف قهوه، قبول کنه. اون هم پذیرفت؛ با این شرط که پول قهوه رو خودش حساب کنه.

***

 قهوه‌خانه محیط گرم و دل‌چسبی داشت. شمع‌ها نورپراکنی می‌کردند-و، رقاصان پروانه‌وار چرخ‌میزدند. صدای تار و دف و سنتور و تنبک هم، هر مسلمون و نامسلمونی رو عارف و شیدا می‌کرد. ازش خواهش کردم تا کمی از خودش بگه؛ خواست که من اول شروع کنم. برای من تفاوتی نداشت، چون می‌دونستم، در اینجور مواقع تنها باید حقیقت رو گفت؛ و نه کم، نه بیش. پس از دوران تنهاییم در ایران گفتم- و، از کار در دورافتاده‌ترین جزیرهٔ ایران؛ و از چگونگی آمدنم به فرانسه. همین موضوع، کلیدی شد تا ققل ِزبان آفتاب باز شه. نیم‌ساعتی پیرامون اختلاف فرهنگی-اجتماعی میان ایران و فرانسه، گفتگو کردیم. از اونجایی که آفتاب مدت بیشتری در اروپا زندگی می‌کرد، دیدگاه خیلی گسترده‌تری داشت. درحالیکه من تنها به جنبه‌های دینی و مذهبی توجه داشتم.

فال قهوه؛ علی رحیمی

 پس از پایان گفتگوی داغ، اما بی‌ثمرمون، برگشتیم به موضوع اصلی؛ و آفتاب شروع کرد به تعریف‌کردن: چهارده‌تا خواهروبرادر بودن. از سه مادر، در سه نقطه از ایران؛ تبریز، تهران، و مشهد. آفتاب، و البته مهتاب -خواهر دوقلوش- در مشهد به دنیا اومدن. از دوازده‌تا خواهروبرادر دیگر‌ش، تنها یک برادر ناتنیش رو دیده بود، به نام شاهین. چیزی که با شوق عجیبی بیان می‌کرد، نامهای برادر و خواهرهای دیگرش بود. سعی ‌کرد صدای پدر آذریش رو تقلید کنه، و خاطرهٔ نامگذاریش رو، که به قول خودش «اِنِ‌ به‌ اضافهٔ ‌بینهایت بار» از پدرش شنیده بود، بازگو کنه:

 "زمانِ ما مرسوم بود، که مردم اسم امام و پیگمبر روی بچه‌هاشون بزارن؛ من هم حافظِ شاهنامه، سرلج ایستادم. دوازده‌تا ترگل‌مرگل ساخته بودم، یکی از یکی گشنگتر! که نام همشون هم پارسی سره: شهین و مهین، شهناز و مهناز، شاهدخت و ماهدخت، شاهرخ و ماهرخ، شاهان و ماهان، و شاهین و ماهین!! قوم‌وخویش اومدن گفتن «دوازده شوماره امامه!»، من-َم تخم آخری رو کاشتم. شصت‌سال داشتم‌آ! مادرشون-َم چهل-و گذرونده بود. پنداشتیم که بی‌ثمر شه، تیر به تخته چفت نشه! امّا از خوب یا بدِ روزگار، تخمش دوزرده افتاد! شدن چارده‌تــا! شومی ِسینزده، بیشتر از سنگینی ِچارده پسند بود، امّا نشد! دستِ من که نبود!؟ اسم یکی رو گذاشتیم مهتاب، اون‌یکی رو شهتاب. ولی این سه‌جلدیای قرمساق نپذیرفتن. گفتن «شهتاب دیگه چیه؟ شاهِ شبِ چهارده‌ست؟!». الکی گفتم «نور اعلی‌حضرتِ»، تا دلش خوش باشه! امّا مردکِ کج‌فهم زیر بار نرفت کـه. گفت باید اسمش دِگر شه. ‌نـاچـار نوشتیـم «آفتــاب»." 

 من در حالیکه از تقلید صدای آفتاب، که همراه نمایش دست و صورت اجرا می‌کرد، بلندبلند می‌خندیدم، پرسیدم: "ببینم! مگه بابات، بچهٔ تهرون-مهرونه که اسم بچه‌هاش رو گذاشته آفتاب-مهتاب؟!" و بی‌آنکه منتظر پاسخ بشم، ادامه دادم: "والا، اگه بابای من بود، اسم هر چارده‌تاتون رو از چارده‌معصوم می‌ذاشت. براش-َم فرقی نمی‌کرد که اسم پسرونه، روی دخترش گذاشته! یا اگر-َم فرق می‌کرد، یه تِ تأنیث می‌بست به دمبش!" بعد بدون اینکه بتونم جلوی خنده‌م رو بگیرم، ادامه دادم: "مثلن اسم تو رو می‌زاشت «مهدیه»!؟"

 صورت آفتاب قرمز شد. قهوهٔ شیرینش رو آروم سر کشید-و، لبخند تلخی زد. پول میز رو زیر نعلبکی‌ گذاشت-و، آهسته از قهوه‌خانه خارج شد.

***

 امشب، پس از گذشت یک‌ سال و سه ماه، هنوز طنین صدای ساز و آواز عرفانی قهوه‌خانه، در گوشم هست؛ اما رنگ آفتاب رو دیگر هرگز ندیدم. مادرم شنیده بود که آفتاب ازدواج کرده، و صاحب یک دختر شده. اسمش رو هم گذاشته «مهدیه». 


 نوشته شده توسط محسن تقوی در جمعه 86/3/25 و ساعت 4:31 عصر | نظرات دیگران()
   1   2   3      >
درباره خودم

شیکردون
محسن تقوی
مدیر این وبلاگ شیرین عقل بوده و عاشق داستانهای شیکری میباشدلذا از تمامی شیرین نویسها دعوت بعمل می آید تا داستانهای شیکری خود را برای ما بفرستند

آمار وبلاگ
بازدید امروز: 2
بازدید دیروز: 2
مجموع بازدیدها: 73764
جستجو در صفحه

لوگوی دوستان
خبر نامه