سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
آیا می دانی کدام یک از مردم داناترند؟ گفت : خدا [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله ـ خطاب به ابن مسعود ـ]
 
امروز: شنبه 103 اردیبهشت 8

در این روز ها غم بغمه دل خان لالا شده بود .تنظرش می رسید که بلقس

غم بلا برده را در دل سبیل مانده اش می شنود . دلش به بلای بی درمان

غم خوری دچار شده بود. غم جنگ ودعوای دخترش فریده باشوهر جلمبرش

غنی غم بیکاری وبی روزگاری پسر آغا شم شمش فرید که نه از درس

ومکتب شد ونه کدام کار وبار پیداکرد . غم بلوای خوری گل عیال داریش که

دگر در قصه خان لالا نبود وبه اصطلاح در دهن او پیاز ریزه نمی کرد . غم کار

وبار خودش که در این روز ها لق وپق شده بود این غم ها همه . دست

بدست هم داده خان لالا را پژ مرده وپرموچ وبه اصطلاح پکو ساحته بود .

هنگا میکه خان لالا از خواب بیدار شد ، آ سمان صاف بود ، هوای پاک

وسردی از کلکین به درون خانه می دمید. آ فتاب هنوز نبرامده بود اما

روشنایی کم رنگ آن در افق شرق قد بلندک میکرد .

خان لالا در بکس کار خود خوراکه صبح وچاشت خود را گذاشت ویا هو گفته

از خانه بر آ مد . موتر تاکسی اش را روشن کرد ، ویکراست بسوی میدان

هوایی روان شد . در قطار طولانی که پیش از او پر شده بود، جا گرفت و به

امید رسیدن به نوبت یک چشم خواب مرغی کرد . هنگامیکه نوبت او رسید آ

فتاب نیز یک نیزه بلند شده بود ونور پر درخشش آ ن بر چشمان بیدار خواب

خان لالا میتا بید .پیر مرد قانقرویی که خستگی مسا فرت از چشمان آ بی

او پیدا بود ، در موترتاکسی خان لالا نشست و برایش آ در س هوتل اتلانتیک

را که در مر کز شهر بساط پهن کرده است ، داد وخودش در سیت پشت سر

آ رام لمید .

خان لالا هی میدان وطی میدان ر اهی شهر شد . از ده سالی که در شهر

هامبورگ آ لمان تاکس رانی می کرد بار ها این راه ها را پیموده وسنگ و

چوب آ نرا بلد بود . میدانست که کدام چراغ سبزو کدام سرخ میشود برای

او همه چیزعادی بود ساختمان های دوکنار سرک ، خانه ها وقصر های

قدیمی وبا شکوهی که سالیان درازدر منطقهء

(( ایپندورف وروتن باوم شاسه )) لنگر انداخته بودند به نظرش یکنواخت

می آ مد ند .

خان لالا غرق در گرداب خیا لهایش بود .از گو لایی( دامتور) بطرف راست

پیچید . از پل( کنیدی) که( بینن الستر) را از( هوزن الستر ) جدا می کند و در

چهار سمت آن ساختما نهای قدیمی زیبایی قد بر افراشته اند گذشت

ونزدیک ایستگاه مرکزی ریل رسید . ودر برابر چراغ سرخ ترا فیکی که

بسمت راست آن ( اخمن پلتس) ایستگاه تاکسی های مرکزی هامبورگ

ودر سمت چپ آن سرک هوتل اتلا نتیک قرار داشت ، ایستاد . به ایستگاه

تاکسی ها که دید باورش نمی آمد ایستگاهی که همیشه پر از تاکسی می

بود تقریبا خالی است . خدا ، خدا می گفت که زود چراغ ترافیکی سبز شود

تا پیش از آ نکه کدام تاکسی دگری داخل میدان شود او زود تر در ردیف جا

بگیرد . چراغ سبز شد وخان لالا موترش را ریز داد وبدون اینکه پیر مرد

6

سواری را به هوتل اتلا نتیک برساند داخل میدان تا کسی ها ( اخمن پلتس

) شد شماره موتر های آ خری را نوشت وسیت موتر ش را کمی پشت سر

کشید ، چشمانش را بست ودوباره روی کش غم هارا برروی خود کشید

ویک چشم پینکی رفت .

چند لحظه سپری نشده بود که پیر مرد سواری از آواز هارن موتری بیدار شد

. چشمانش را مالید وپس از آنکه همه چیز را به یاد آ ورد ، به شانه خان لالا

زد وخواب وخیلا ت اورا پاره ، پاره کرد . برای خان لالا که همه چیز را ازیاد

برده بود ، ناگهانی آمد ، چیغ زد ووای وای گفت ! پیر مرد چشم آ بی که یک

قد پریدن خان لالا را دید وچیغ اورا شنید نیز ترسید ویک قد پرید فکر کرد که

خان لالا به زبا ن انگلیسی به او میگوید که چرا چرا ؟ او نیز به زبان انگلیسی

به خان لالا گفت : که ببخشید ، ببخشید من سواری هستم شما مرا از

میدان هوایی برداشتید وقرار بود، تا به هوتل اتلا نتیک بر سانید . چون من

زیاد خسته بودم ؛ در سیت پشت سر خوابیدم . حالا نمیدانم شما مرا چرا

اینجا آوردید واینجا کجاست ؟

خان لالا همه چیز را بیاد آورد . هم ترسیده بود وهم میخندید وخدا را شکر

میکرد که هوتل اتلانتیک نزدیک او بود . پایان


 نوشته شده توسط محسن تقوی در سه شنبه 86/9/20 و ساعت 9:19 عصر | نظرات دیگران()
درباره خودم

شیکردون
محسن تقوی
مدیر این وبلاگ شیرین عقل بوده و عاشق داستانهای شیکری میباشدلذا از تمامی شیرین نویسها دعوت بعمل می آید تا داستانهای شیکری خود را برای ما بفرستند

آمار وبلاگ
بازدید امروز: 5
بازدید دیروز: 4
مجموع بازدیدها: 73803
جستجو در صفحه

لوگوی دوستان
خبر نامه