شیکردون
سه تا شپش بودند در ولایت جابلقا که با فلاکت و بدبختی زندگی می کردند . یک روز یک جلسهی مشورتی گذاشتند که با هم مشورت کنند، ببینند چطور می توانند از این وضعیت خلاص شوند.
شپش اول گفت : «همه ی بدبختی ما از این است که حوزه ی فعالیتمان مشخص نیست. باید از هم جدا شویم، هر کداممان برویم سر وقت یک گروه خاصی.» دو شپش دیگر هم گفتند : «درستش همین است.» بعد تصمیم گرفتند هر کدام حوزه ی کارشان را مشخص کنند.
شپش اول گفت: «من میروم سر وقت ملک التجار چون نسل اندر نسل خاندان ما با بزرگان نشست و برخاست داشته اند.»
شپش دوم گفت: «من هم می روم به خانه ی مش حسن بیل زن. اصولا خون آدم ثروتمند به مزاج من سازگار نیست.»
شپش سوم گفت: «من هم می روم به ولایت غربت پیش فک و فامیل های خودم.»
باری سه شپش جوانمردانه بر سر و روی هم بوسه زدند و خداحافظی کردند و از هم جدا شدند.
شپش اول مستقیما رفت به خانه ی ملک التجار. شب بود و ملک التجار در پشه بند خوابیده بود. شپش بینوا تا صبح منتظر نشست تا ملک التجار از خواب بیدار شد و از پشه بند آمد بیرون. وقتی چشم ملک التجار به شپش افتاد، گفت : «اگر با من کاری داری، حالا فرصت نیست، ظهر بیا دم حجره.» شپش بیچاره تا ظهر گرسنگی کشید و بعد رفت به حجره.
ملک التجار به شپش گفت : «چه می خواهی پدر جان؟» شپش که نسل اندر نسل با بزرگان نشست و برخاست کرده بود، گفت: «تصدقت گردم بنده به یک مریضی صعب العلاجی دچار شده ام. حکیم گفته دوای درد من دو قورت و نیم از خون حضرت عالی است لذا جهت خون خوری استعلاجی خدمت رسیدم.» ملک التجار سری از روی تاثر و تاسف تکان داد و گفت: «آخیش، حیوونکی، پس تو هم با من همدردی . اتفاقا من هم کم خونی دارم و به همین خاطر مجبورم با این حال مریض بنشینم دم در حجره و با هزار بدبختی خون مردم را توی شیشه کنم. لذا متاسفم. خدا روزی ات را جای دیگری حواله کند.»
شپش زبان بسته با دل پر غصه از حجره آمد بیرون و از ناراحتی رفت سر چهار سوق، خودش را انداخت توی جوی آب.
شپش دوم رفت سر وقت میرزا مش حسن بیل زن. مش حسن نگاهی از سر اوقات تلخی به او کرد. شپش با شرمندگی گفت: «مشدی، رویم سیاه، آمده ام برای صرف نهار!» مش حسن دستش را دراز کرد طرف شپش و گفت: «بفرما.» شپش رفت روی دست مش حسن و رگ را پیدا کرد و بنا کرد به مکیدن. قدری تقلا کرد و وقتی دید از خون خبری نیست با عصبانیت از دست مش حسن پرید پایین و گفت: «مرد حسابی! تو که خون نداری چرا بی خود بفرما می زنی؟» بعد هم از زور غصه رفت مرکز بازپروری و در حال حاضر مشغول ترک است.
شپش سوم رفت به ولایت غربت پیش فک و فامیل هایش. اهل فامیل از او استقبال کردند و گفتند: «جایی آمده ای که وفور رزق و روزی است. در وسط شهر، یک پایگاه انتقال خون است. صبح به صبح با هم می رویم آنجا، خون کسانی را که آمده اند برای اهدای خون، با خیال راحت نوش جان می کنیم.»
شپش سوم که عاقبت به خیر شده بود هر روز با فک و فامیل هایش می رفت به پایگاه انتقال خون.
آخرین خبر
با کمال تاسف و تحسر درگذشت زنده یاد روان شاد، مرحوم شپش سوم را به اطلاع کلیه دوستان و آشنایان می رساند. آخرین بیت شعری از آن زنده یاد که در واپسین لحظات سروده (معلوم می شود که آن خدابیامرز طبع شعری هم داشته ـ توضیح نگارنده) جهت درج و ثبت در تاریخ چاپ می شود:
بیهده گشتیم در جهان و به نوبت
«ایدز» گرفتیم در ولایت غربت!
ما از این داستان نتیجه می گیریم که آدم اگر عاقل باشد، نمی نشیند درباره شپش ها افسانه بنویسد.
حکایت فرموده اند در زمانهای خیلی خیلی قدیم که هنوز اتوبوس اختراع نشده بود،روزی کلاغی و دارکوبی و روباهی سوار هواپیما شدند تا از سمرقند به بخارا سفر کنند.این سه دوست خیلی اهل شوخی و مزاج بودند.آن ها همه چیز و همه کس را دست می انداختند و به ریش و سبیل همه می خندیدند.در این سفر هنگامی که هواپیما اوج گرفت،با یکدیگر گفتند:((بچه ها بیایید سر به سر خانم مهمان دار بگذاریم و کلافه اش کنیم.))آن گاه از این فکر شیطانی بسیار خندیدند و از شدت خنده بر جای خود لولیدند.پس،اول کلاغ دکمه ای را که بالای سرش بود فشار داد و چراغش روشن شد.این دکمه مخصوص احضار مهمان دار بود.بانویی که مهمان دار بود و زیبا و با ادب بود،آمد و در کمال مهمان نوازی گفت:((بفرمایید جناب آقای کلاغ،کاری داشتید؟))کلاغ خنده ای قارقاری کرد و گفت:((نخیر جانم!قاری نداشتم.یعنی کاری نداشتم.می خواستم ببینم این دکمه سالم است یا نه.حالا که فهمیدم سالم است کلی خوش به حالم شد.مگر نه بچه ها؟))آن گاه هر سه نفرشان بسیار خندیدند و از این شوخی لذت ها بردند.هواپیما می لغزید و سینه ی سفید ابرها را می شکافت وبه پیش می تاخت.اندکی بعد،دارکوب،دکمه ی احضار را جیز کرد.مهمان دار با شتاب آمد و دست بر سینه گفت:((امری بود جناب دارکوب؟))دارکوب قیافه ای شاهانه به خود گرفت و فرمود:((نخیر جانم امری نبود.تا اطلاع بعدی لطفا اندکی سکوت)).سپس آن چنان خنده ای کردندکه هواپیما به لرزه در آمد و شدیداً تکان خورد.تو پنداری درون یک دست انداز یا چاله ی هوایی افتاد.این بار نیز مهمان دار لبخندی آموزشی به ایشان تقدیم کرد و از محضرشان دور شد.سومین دفعه نوبت آقا روباهه بود.روباه انگشت دراز خویش را بر دکمه ی مخصوص گذاشت و از صمیم قلب فشرد.باز همان مهمان دار مهربان از گرد راه رسید و با لبخندی که درونش اندکی خشم نهفته بود،گفت:((جناب آقای روباه کاری بود؟))روباه خنده ای زیر زیرکی کرد و گفت:((نخیر جانم!سرِ کاری بود.البته ببخشید که این شوخی کمی تکراری بود.))این بار مهمان دار از کوره در رفت و با خشم گفت:((جدی؟حالا من هم آن چنان بلایی بر سرت بیاورم که از هر چه شوخی جدید و تکراری است پشیمان بشوی.))روباه خندید و دست بر کمر گذاشت و گفت:(( عجب مزاج بامزه ای!مثلا چه کارم می کنی؟!))مهماندار گردن دراز روباه را بگرفت و از صندلی جدایش کرد و کشان کشان تا جلو در هواپیما برد.روباه ناباورانه گفت:((می دانم که تو هم شوخی ات گرفته،پس رهایم کن تا تشریف ببرم پیش دوستانم.))مهمان دار کلید به قفل در هواپیما انداخت و دستگیره اش را پیچاند و گفت:((حال نیک نظر کن تا ببینی جدی می گویم یا شوخی می کنم))!چشم های روباه لبریز از اشک شد.تو پنداری شیر سماوری را بگشوده باشی.با گریه ای که از او بعید می نمود گفت:((بنده اصلا سر در نمی آورم)).مهمان دار گفت:((از چه چیزی سر در نمی آوری؟))روباه گفت:((کلاغ و دارکوب نیز با شما این شوخی را کردند؛اما چرا شما فقط زورت به من رسیده و می خواهی بنده را وسط زمین و آسمان پیاده کنی؟))مهمان دار لبخندی زهر آگین زد و گفت:((اصل مطلب همین جاست که تو از درک آن گیجی.آنان پرنده هستند و در قانون هواپیمایی ها،احترام پرنده ها بسیار واجب است.))روباه نگاهی به دوستانش کرد که بی خیال او را تماشا می کردند.سپس نالید:((ولی من شوخی.... .))مهمان دار گفت:((تو که پرنده نیستی،بی جا می کنی در آسمان شوخی می کنی.زود از جلو چشمم دور شو!))و در کمال بی رحمی در هواپیما را گشود و او را از هواپیما اخراج کرد.حالا کاری نداریم که روباه روی سقف یک مرغداری سقوط کرد و پس از سقوط خود را تکاند و شکمی از عزا در آورد؛ولی این حکایت قدیمی چند نتیجه دارد که در پندآموزی آن نباید شک کرد:
نتیجه ی اخلاقی:اگر پرواز بلد نیستی مثل بچه ی آدم سوار هواپیما شو و حرف نزن.
نتیجه ی جنگلی:شوخی با مهمان دار هواپیما در آسمان مثل بازی با دم شیر است.
نتیجه ی ضرب المثلی:کبوتر باکبوتر،باز با باز؛کند هم جنس با هم جنس شوخی!
منبع: سایت زیستیکاتور
دیگه از خودم خسته شده بودم. تصمیم گرفته بودم آدم خوبی باشم. دقیقاً یکسال پیش بود که رفتم توی یکی از بنگاههای تغییر اخلاق و کاتالوگشون رو دیدم. همهجور آدمی میتونستم بشم. خسیس، دستودلباز، منظم، بیخیال، مهربون، جدی، خشن، خونگرم، راستگو، سیاستمدار، ساده، مقتصد، خجالتی، پررو، با اعتماد به نفس و... اما هیچ کدوم اینا نمیخواستم بشم. کاتالوگ رو بستم. دستگاه مرتب از من میخواست که نوع آدمی رو که میخوام بشم براش وارد کنم. کمی مکث کردم و آخرین بار با خودم تصمیمم رو مرور کردم و بعد با تمأنینه حروف رو روی صفحه لمسی دستگاه وارد کردم. م_ س_ ل_ م_ ا_ ن. دستگاه Error داد و پیغامی اومد که نوع رفتار رو دوباره وارد کنم. این بار مطمئنتر و سریعتر نوشتم: مسلمان. و باز هم پیغام خطا رو دریافت کردم. حدس میزدم که همچین واژهای براش تعریف نشده باشه.
متصدی زیبارو و خوش صحبتی از اتاقی خارج شد و به طرفم اومد و خیلی مؤدب پرسید: مشکلی پیش آمده آقای جوان؟ گفتم: می خواستم تغییری در خودم بدم ولی ظاهراً شما نمیتونید. بهتره برم سراغ یه بنگاه دیگه. با اعتماد به نفس خاصی که معلوم بود در همین بنگاه اونو به دست آورده گفت: امکان نداره شما تغییری خواسته باشید که ما نتونیم اونو برای شما انجام بدیم. این بنگاه یکی از پیشرفتهترین بنگاههاست. گفتم: بسیار خوب. من میخوام مسلمان شم. شما میتونید؟ مکث کوتاهی کرد و با همان اعتماد به نفس قبلی گفت: بهتره شما در این مورد با مدیر بنگاه گفتگو کنید. این اولین باریه که کسی برای چنین تغییری به ما مراجعه کرده. و بعد منو به اتاق مدیر راهنمایی کرد. مدیر که ظاهراً مرد میانسالی بود روی صندلی گردانی که ضخامتش کمتر از یک برگ کاغذ بود لمیده بود و پشت به من، داشت به باغ زیبایی که به صورت مجازی از پس دیوار اتاقش دیده میشد، نگاه میکرد. خیلی وقت بود که باغ به این بزرگی ندیده بودم. همانطور پشت به من پرسید: چطور شد که خواستی مسلمون شی؟ گفتم: با اینکه فکر نمی کنم این موضوع به شما و بنگاه شما ربطی داشته باشه، ولی چندین عامل باعث شد که من این تصمیمو بگیرم. راستش من تا حالا هر چی خواستم بهش رسیدم. انواع امکانات رفاهی و جایگاه های شغلی و مسافرت های فضایی و .... در این راه به هر کاری هم دست زده ام. از همان کارهایی که امروزه همه در انجام دادن اونا از هم سبقت می گیرند و بابت اونا به هم فخر می فروشن. هر کاری رو هم امتحان کرده ام. تمام هنرهای مدرن را آموخته ام. ولی احساس می کنم چیزی در درونم هست که هنوز کشف نشده باقی مونده. پدرم همیشه می گفت که پدرانش همگی مسلمان بوده اند و همواره از خصوصیات جالب اونا برام تعریف می کرد. خصوصیاتی که من کمتر در اطرافیانم دیده ام. می خوام اونا رو تجربه کنم تا شاید چیزایی رو کشف کنم که تا حالا اونا رو درک نکرده ام. این هم یه نوع تغییره. نمی خواید بگید که به شما مربوط نمی شه؟ اونقدر محکم این جمله رو بیان کردم که صندلی را به سمت من چرخاند. تازه تونستم چهرهاش رو ببینم. چشمان گیرایی داشت. جوری که سریع نگاهم رو دزدیدم و سرم رو پایین انداختم. بعد از لحظاتی گفت: میدونی! چیزی که میخوای برای ما غیر ممکن نیست، ولی بسیار سخت و پیچیده است. یعنی ما باید تعداد زیادی از صفات رو در تو ایجاد کنیم و این مستلزم صبر و تحمل و هزینه زیادیه. سری تکون دادم و گفتم: در مورد هزینه مشکلی نیست هرچی باشه حاضرم بپردازم. از جاش بلند شد و در حالی که به طرفم می اومد گفت: پس در این صورت میتونیم مراحل رو از فردا شروع کنیم. ما سعی میکنیم لیستی از صفاتی که یک مسلمان نباید داشته باشه و اونایی رو که باید داشته باشه تهیه کنیم.
فردا صبح با صدای Alarm صندوق پستی دیجیتالم از خواب بیدار شدم. لیست تغییرات بود با تعیین وقتی که برای هر کدوم باید به بنگاه مراجعه میکردم. هیچ فکر نمیکردم به این سرعت بتونند کار رو شروع کنند.
اول از دروغ شروع کردیم. یه هفته نگذشته بود که بدنم دیگه کاملاً میتونست لوسیفرین تولید کنه و ژن هام میتونستند با تغییر سیگنالهای مغزی لوسیفراز تولید کنند. حالا هر دروغ کوچک و بزرگی که میگفتم تمام صورتم رنگ سبز درخشانی میشد. جوری که همه در جمع برمیگشتند و با تعجب منو نگاه میکردند. اونقدر این صحنه برام آزاردهنده بود که اصلاً دیگه جرأت دروغ گفتن نداشتم.
برای غیبت و تهمت و خبرچینی و... هم با همین سیستم جاهای مختلف بدنم رنگارنگ میشد. مثلاً وقتی غیبت میکردم تمام پوست بدنم نور قرمزی از خود ساطع میکرد. جوری که همه از اطرافم پراکنده میشدند. برای تهمت زبونم زرد میشد. در خبرچینی گوشهام سرخ میشدند و....
مورد بعدی حسد بود. چشمتون روز بد نبینه. دستکاری ژنتیکی این سختتر بود. به محض اینکه به کسی حسودیام میشد غلظت برادی کینین در عروقم بالا میرفت و بر اثر گشاد شدن اونا و کاهش فشار خون در عروق، اکثر نقاط بدنم دچار ادم میشد. یک هفته هم طول میکشید تا ورم دست و پاهام کاملاً خوب شه. شما هم به جای من بودید هیچ وقت به کسی حسودیتون نمیشد.
بعد از آن رسیدیم به تکبر. تا میخواستم به چیزی مغرور بشم تمام تارهای صوتیام چنان لرزشی میگرفتند که دائماً صدای غرغره کردن آب از من به گوش میرسید و دیگه واقعاً نمیتونستم حتی از خونه بیرون برم.
وضع خوردن و آشامیدنم نور علی نور شده بود. معدهام رسپتورهایی ساخته بود که سریع الکل رو تشخیص میدادند. به محض اینکه جرعهای الکل میخوردم با فرستادن پیام انقباض اونو بیرون میریختند. من هم ترجیح میدادم الکل نخورم تا اینکه بخوام بوی اسید معده رو تحمل کنم. ولی مشکلم بیشتر این بود که گاهی چیزایی میخوردم که از بخت بد آگونیست الکل بودند و روی همون رسپتورها مینشستند و همون وضع وخیم رو ایجاد میکردند.
گوشتهای حرام وضعیتشون بهتر بود. چون اونا رو بالا نمیآوردم ولی تمام اجزاش، از protein گرفته تا چربی و... بدون اینکه وارد سلولهام بشند دفع میشدند. به همین دلیل هم گاهی دچار بیماری پروتئینوری میشدم.
Biological clock ام رو جوری تنظیم کردند که در سال یه ماه، مطابق با رمضان اصلاً گرسنه نشم!
غلظت LH بدنم هم به کمک هیپوتالاموس، جوری تنظیم شد که به جای هر 3 ساعت هر 24 ساعت یکبار، پالس داشته باشه. فقط در این مورد بود که خیلی راحت بودم و کلی فکرم آزادتر شده بود.
چندین سیستم هشدار و... هم بهم وصل کردن که با نحوه تپش قلبم تنظیم میشد و خوشبختانه جوری اخطار میداد که فقط خودم میفهمیدم.
بعد از چندین ماه که این اقدامات صورت گرفت مدیر بنگاه خواست تا منو ببینه. طبق وقت تعیین شده در اتاقش حاضر شدم. این بار صندلیاش رو به من بود و از باغ مجازیاش هم خبری نبود. چشماش هم به روی میز نانوییاش که هر لحظه به رنگی درمی اومد دوخته شده بود. پرسیدم: با من کاری داشتید؟ مشکلی پیش اومده؟ گفت: مرد جوان! همون اول هم گفتم که مورد شما مورد بسیار پیچیدهایه. محققان ما هرچه تلاش کردند نتونستند سیستمی رو طراحی کنند که شما را وادار به نماز خواندن کنه. باید بگم که ما در این مورد کاری از دستمون برنمی یاد و حاضریم بابت این قضیه خسارتی هم بپردازیم. گفتم: شما که میدونید مسلمانی که نماز نخونه که مسلمان نیست. شما تمام این بلاها رو سر من آوردید، حالا که به نقطه مهم قضیه رسیدهاید میگید متاسفم؟ من با این همه صفات رنگارنگی که پیدا کرده ام و از دست داده ام اصلاً احساس مسلمانی نمیکنم. هرچند که دیگران میگند این اواخر خیلی بهتر شده ای. اما به نظر خودم من هیچ فرقی نکردهام. من از شما و بنگاهتان شکایت میکنم.
مدیر سرش رو بلند کرد و تو چشمام خیره شد. دوباره سعی کردم نگاهمو از چشاش بدزدم. خیلی آروم و شمرده شمرده گفت: باور کنید کاری از دست ما ساخته نیست. هنوز شاید علم اونقدر پیشرفته نکرده که بتونه بین شما و خدا سیم اتصال بکشه. این فرایند در عین اینکه ساده به نظر می رسه ولی خیلی پیچیده ست. این یه امر درونیه. سیستمای ما جوابگوی این فرایند عظیم نیستند. باور کنید هر بنگاه دیگه ای هم برید نمی تونند کاری کنند که شما به اجبار با خدا ملاقات داشته باشید. این کاملا برمی گرده به خواست شما والبته خدا!
با عصبانیت تمام از اتاق خارج شدم. تمام بدنم خارش شدیدی گرفته بود. یادم نبود که این هم سیستم جدیدیه که هفته پیش نصبش کردهاند و هر وقت عصبانی میشوم شروع به کار میکنه.
از بنگاه تا خونه رو پیاده اومدم. ناامید و خسته روی تخت دراز کشیدم. این همه زحمت کشیدم تا مسلمان شم، ولی حالا هیچی به هیچی؟ نمی تونستم باور کنم. یعنی نمی خواستم که باور کنم. از بچگی یاد گرفته بودم که کاری رو شروع نکنم اما اگه شروع کردم حتما تمام و کمال اونو به پایان برسونم. تا عصر روی این مسئله فکر کردم. من نباید میذاشتم که همه چی خراب بشه. بالاخره اواخر شب بود که تصمیمم رو گرفتم. مجبور بودم نمازم رو خودم بخونم. فوقالعاده برام سخت بود. صبحها وقتی که هنوز همه شهر تو خواب بودند و من برای نماز بیدار میشدم از تصمیمم پشیمون می شدم. ولی به محض اینکه نماز رو میخوندم چنان آرامشی وجودمو میگرفت که منو وادار می کرد فردا صبح هم نماز رو امتحان کنم. و فردا احساس آرامش، لطیفتر از دیروز تمام زندگیمو فرا میگرفت. گویی با هر نماز یک سرنگ سرتونین و مورفین به من تزریق میکردند.
انرژی عجیبی که از خواندن نماز میگرفتم در کار روزانهام تاثیر شگرفی میذاشت. چنان که در مدت کوتاهی شدم مدیر یه شرکتی که همیشه آرزوشو داشتم. راهی که دیگران برای رسیدن به اون باید چندین سال تلاش کنند. برای دیگران هم سئوال بود که من از کدام بنگاه انرژی زایی برای این کار استفاده میکنم؟ و من تو دلم به اونا میخندیدم.
کم کم، خودم دوست نداشتم که الکل بخورم. یادم نمی اومد آخرین دروغی که گفته بودم چی بود؟ حتی فراموش کرده بودم وقتی غیبت کنم کجای بدنم چه رنگی میشه؟ ادم نیز هرگز به سراغم نیومد. دیگه کسی از من صدای غرغره کردن آب نمیشنید. دیگه بعد از اون روز هم اتفاق نیفتاده بود که بدنم خارش بگیره. توی این مدت تنها اتفاقی که افتاده بود این بود که من مسلمان شده بودم.
بعد از این که مدت ها دنبال دختری باوقار و باشخصیت گشتیم که هم خانواده ی اصیل و مؤمنی داشته باشد و هم حاضر به ازدواج با من باشد، بالاخره عمه ام دختری را به ما معرفی کرد.
وقتی پرسیدم از کجا می داند این دختر همان کسی است که من می خواهم، گفت:راستش توی تاکسی دیدمش.از قیافه اش خوشم آمد.دیدم همانی است که تو می خواهی.وقتی پیاده شد، من هم پیاده شدم و تعقیبش کردم.دم در خانه اش به طور اتفاقی بابایش را دیدم که داشت با یکی از همسایه ها حرف می زد.به ظاهرش می خورد که آدم خوبی باشد.خلاصه قیافه ی دختره که حسابی به دل من نشسته بود،گفتم: من هر طور شده این وصلت را جور می کنم.
ما وقتی حرف های محکم و مستدل عمه مان را شنیدیم.گفتیم: یا نصیب و یا قسمت! چه قدر دنبال دختر بگردیم؟از پا افتادیم، همین را دنبال می کنیم.ان شاء الله خوب است.این طوری شد که رفتیم به خواستگاری آن دختر.
پدر دختر پرسید: آقازاده چه کاره اند؟
-دانشجو هستند.
-می دانم دانشجو هستند.شغلشان چیست؟
-ما هم شغلشان را عرض کردیم.
-یعنی ایشان بابت درس خواندن پول هم می گیرند.
-نخیر، اتفاقاً ایشان در دانشگاه آزاد درس می خوانند:
به اندازه ی هیکلشان پول می دهند.
-پس بیکار هستند.
-اختیار دارید قربان! رشته ایشان مهندسی است.قرار است مهندش شوند
پدر دختر بدون این که بگذارد ما حرف دیگری بزنیم گفت: ما دختر به شغل نسیه نمی دهیم.بفرمایید؛ و مؤدبانه ما را به طرف در خانه راهنمایی کرد.
عمه خانم که می خواست هر طور شده دست من و آن دختر را بگذارد توی دست هم، آن قدر با خانواده ی دختر صحبت کرد تا بالاخره راضی شدند.فعلاً به شغل دانشجویی ما اکتفا کنند، به شرط آن که تعهد کتبی بدهیم بعد از دانشگاه حتماً برویم سرکار، این طوری شد که ما دوباره رفتیم خواستگاری.
پدر دختر گفت:و اما . . . مهریه، به نظر من هزار تا سکه طلا. . .
تا اسم«هزار تا سکه طلا» آمد، بابام منتظر نماند پدر دختر بقیه ی حرفش را بزند بلند شد که برود؛اما فک و فامیل جلویش را گرفتند که: بابا هزار تا سکه که چیزی نیست؛ مهریه را کی داده کی گرفته . . . بابام نشست؛ اما مثل برج زهر مار بود.پدر دختر گفت:میل خودتان است.اگر نمی خواهید، می توانید بروید سراغ یک خانواده ی دیگر.
بابام گفت:نخیر، بفرمایید. در خدمتتان هستیم.
-اگر در خدمت ما هستید، پس چرا بلند شدید؟
بابام که دیگر حسابی کفری شده بود، گفت:بابا جان! بلند شدم کمربندم را سفت کنم، شما امرتان را بفرمایید.
پدر دختر گفت:بله، هزار تا سکه ی طلا، دو دانگ خانه...
بابا دوباره بلند شد که از خانه بزند بیرون؛ ولی باز هم بستگان راضی اش کردند که ای بابا خانه به اسم زن باشد، یا مرد که فرقی نمی کند.هر دو می خواهند با هم زندگی کنند دیگر.
و باز بابام با اوقات تلخی نشست.پدر دختر پرسید: باز هم بلند شدید کمربندتان را سفت کنید؟بابام گفت: نخیر! دفعه ی قبل شلوارم را خیلی بالا کشیده بودم داشتم میزانش می کردم!
پدر دختر گفت:بله، داشتم می گفتم دو دانگ خانه و یک حج.مبارک است ان شاء الله
بابام این دفعه بلند شد و داد زد: برو بابا، چی چی را مبارک است؟مگر در دنیا فقط همین یک دختر است.و ما تا بیاییم به خودمان بجنبیم،کفش هایمان توسط پدر آن دختر خانم به وسط کوچه پرواز کردند و ما هم وسط کوچه کفش هایمان را جفت کردیم و پوشیدیم و با خیال راحت رفتیم خانه مان.
مگر عمه خانم دست بردار بود.آن قدر رفت و آمد تا پدر او را راضی کرد که فعلاً اسمی از حج نیاورد تا معامله جوش بخورد.بعداً یک فکری بکنند.
پدر دختر گفت:و اما شیربها، شیربها بهتر است دو میلیون تومان باشد...
بعد زیر چشمی نگاه کرد تا ببیند بابام باز هم بلند می شود یا نه.وقتی آرامش بابام را دید ادامه داد:به اضافه وسایل چوبی منزل.
بابام حرف او را قطع کرد.منظورتان از وسایل چوبی همان در و پنجره و این جور چیزهاست؟
پدر دختر با اوقات تلخی گفت:نخیر، کمد و میز توالت و تخت و میز ناهارخوری و میز تلویزیون و مبلمان است.
بابام گفت:ولی آقاجان، پسر ما عادت ندارد روی تخت بخوابد.ناهارش را هم روی زمین می خورد.اهل مبل و این جور چیزها هم نیست.
پدر دختر گفت:ولی این ها باید باشد،اگر نباشد، کلاس ما زیر سؤال می رود.
و بعد از کمی گفتمان و فحشمان، کفش های ما رفت وسط کوچه.
دوباره عمه خانم دست به کار شد.انگار نذر کرده بود هر طور شده این دختره را ببندد به ناف ما! قرار شد دور وسایل چوبی را خط بکشند؛و ما دوباره به خانه ی آن دختر رفتیم.
بابام تصمیم گرفته بود مسأله ی جهیزیه را پیش بکشد و سنگ تمام بگذارد تا بلکه گوشه ای از کلاس گذاشتن های بابای آن دختر را جواب گفته باشد.این بود که تا صحبت ها شروع شد،بابام گفت: در رابطه با جهیزیه... !
پدر دختر حرف او را قطع کرد و گفت:البته باید عرض کنم در طایفه ما جهیزیه رسم نیست.
بابام گفت:اتفاقاً در طایفه ی ما رسم است.خوبش هم رسم است.شما که نمی خواهید جهیزیه بدهید، پس برای چی از ما شیربها می خواهید؟
- شیربها که ربطی به جهیزیه ندارد.شیربها پول شیری است که خانمم به دخترش داده.او دو سال تمام شیره ی جانش را به کام دختری ریخته که می خواهد تا آخر عمر در خانه ی پسر شما بماند.بابام گفت:خب می خواست شیر ندهد. مگر ما گفتیم به دخترتان شیر بدهید؟اگر با ما بود می گفتیم چایی بدهد تا ارزان تر در بیاید.مگر خانمتان شیر نارگیل و شیرکاکائو به دخترتان داده که پولش دو میلیون تومان شده است؟!
پدر دختر گفت: دختر ما کلفت هم می خواهد.
بابام گفت:چه بهتر.یک کلفت هم با او بفرستید بیاید خانه ی پسرم.
- نه خیر کلفت را باید داماد بگیرد.دختر من که نمی تواند آن جا حمالی کند.
- حالا کی گفته دخترتان می خواهد حمالی کند؟
مگر می خواهید دخترتان را بفرستید کارخانه ی گچ و سیمان؟کفش های ما طبق معمول وسط کوچه!!!
در مجلس بعد پدر دختر گفت:محل عروسی باید آبرومند باشد.اولاً، رسم ما این است که سه شب عروسی بگیریم. ثانیاً باید هر شب سه نوع غذا سفارش بدهید، در یک باشگاه مجهز و عالی.
بابا گفت:مگر دارید به پسر خشایار شاه زن می دهید؟اصلاً مگر باید طبق رسم شما عمل کنیم؟
کفش ها طبق معمول وسط کوچه!!!
دیگر از بس کفش هایمان را پرت کرده بودند وسط کوچه، اگر یک روز هم این کار را نمی کردند، خودمان کفش هایمان را می بردیم وسط کوچه می پوشیدیم.
بابای دختر گفت:ان شاء الله آقا داماد برای دختر ما یک خانه ی دربست چهارصد متری در بالای شهر می گیرد.
بابام گفت:خانه برای چی؟زیر زمین خانه ی خودم هست.تعمیرش می کنم.یک اتاق و یک آشپزخانه هم در آن می سازم، می شود یک واحد کامل.پدر دختر گفت:نه ما آبرو داریم، نمی شود یک دفعه عمه خانم جوش کرد و داد زد: واه چه خبرتان است؟بس کنید دیگر، این کارها چیست؟مگر توی دنیا همین یک دختر است که این قدر حلوا حلوایش می کنید؟از پا افتادیم از بس رفتیم و آمدیم.اصلاً ما زن نخواستیم مگر یک دانشجو می تواند معجزه کند که این همه خرج برایش می تراشید؟
این دفعه قبل از این که کفش هایمان برود وسط کوچه، خودمان مثل بچه ی آدم بلند شدیم و زدیم بیرون.
و این طوری شد که ما دیگر عطای آن دختر را به لقایش بخشیدیم و از آن جا رفتیم که رفتیم.
یک سال از آن ماجرا گذشت.من هم پاک آن را فراموش کرده بودم و اصلاً به فکرش نبودم.یک روز صبح، وقتی در را باز کردم تا به دانشگاه بروم، چشمم به زن و مردی خورد که پشت در ایستاده بودند.مرد دستش را بالا آورده بود تا زنگ خانه را بزند، اما همین که مرا دید جا خورد و فوری دستش را انداخت.با دیدن من هر دو با خجالت سلام دادند.کمی که دقت کردم، دیدم پدر و مادر آن دختر هستند.لبخندی زدم و گفتم:بفرمایید تو.
پدر دختر گفت:نه. . . نه. . . قصد مزاحمت نداشتیم.فقط می خواستم بگویم که چیز، چرا دیگر تشریف نیاوردید؟ما منتظرتان بودیم.
من که خیلی تعجب کرده بودم، گفتم:ولی ما که همان پارسال حرف هایمان را زدیم.خودتان هم که دیدید وضعیت ما طوری بود که نمی خواستیم آن همه بریز و بپاش کنیم.
پدر دختر لبخندی زد و گفت: ای آقا. . .کدام بریز و بپاش؟. . . یک حرفی بود زده شد، رفت پی کارش.توی تمام خواستگاری ها از این چیزها هست.حالا ان شاء الله کی خدمت برسیم،داماد گُلم؟
من که از این رفتار پدر دختر خانم مُخم داشت سوت می کشید،گفتم:آخه. . . چیز. . . راستش شغل من. . .
-ای بابا. . . شغل به چه درد می خورد.دانشجویی خودش بهترین شغل است.من همه جا گفته ام دامادم یک مهندس تمام عیار است.
-آخه هزار تا سکه هم. . .
-ای بابا. . . شما چرا شوخی های آدم را جدی می گیرید.من منظورم هزار تا سکه ی بیست و پنج تومانی بود.
ولی دو دانگ خانه. . .
پدر عروس:بابا جان من منظورم این بود که دو دانگ خانه به اسمتان کنم.
-سفر حج هم. . .
-راستی خوب شد یادم انداختید.اگر می خواهید سفر حج بروید همین الان بگویید من خودم اسمتان را بنویسم.
-دو میلیون تومان شیربها هم که. . .
-چی؟من گفتم دو میلیون تومان؟من غلط کردم.من گفتم دو میلیون تومان به شما کمک کنم.
-خودتان گفتید خانمتان به دخترتان شیر داده، باید پول شیرش را بدهیم. . .
-ای بابا. . . خانم من کلاً به دخترم چهار، پنج قوطی شیر خشک داده که آن هم پولش چیزی نمی شود.مهمان ما باشید
-در مورد جهیزیه گفتید. . .
-گفتم که. . . اتاق دخترم را پر از جهیزیه کرده ام.بیایید ببینید.اگر کم بود، بگویید باز هم بخرم.
-اما قضیه ی آن کلفت. . .
-آی قربون دهنت. . . دختر من کلفت شماست.خودم هم که نوکر شما هستم، داماد عزیزم!. . . خوش تیپ من!. . . جیگر!. . . باحال!. . .
وقتی دیدم پدر دختر حسابی گیر داده و نمی خواهد دست از سر من بردارد، مجبور شدم حقیقت را بگویم.با خجالت گفتم: راستش شرایط شما خیلی خوب است.من هم خیلی دوست دارم با خانواده ی شما وصلت کنم.اما. . .
پدر دختر با خوشحالی دست هایش را به هم مالید و گفت:دیگر اما ندارد. . . مبارک است ان شاء الله.
گفتم:اما حقیقت را بخواهید فکر نکنم خانمم اجازه بدهد.
تا این حرف را زدم دهن پدر و مادر دختر از تعجب یک متر واماند.پدر دختر گفت: یعنی تو. . . در همین موقع خانمم از پله های زیرزمین بالا آمد.مرا که دید لبخندی زد و گفت: وقتی که از دانشگاه برگشتی، سر راهت نیم کیلو گوجه بگیر برای ناهار املت بگذارم.
با لبخند گفتم:چشم، حتماً چیز دیگری نمی خواهی؟
-نه، فقط مواظب باش.
-تو هم همین طور.
خانمم رفت پایین، رو کردم به پدر و مادر دختر که هنوز دهانشان باز بود و خشکشان زده بود و گفتم: ببخشید من کلاس دارم؛ دیرم می شود خداحافظ.
و راه افتادم به طرف دانشگاه
نویسنده : مهدی سهیلی
به قدراین این حادثه زنده است که از میان تاریکیهای حافظهام روشن و پرفروغ، مثل روز میدرخشد. گویی دو ساعت پیش اتفاق افتاده، هنوز در خانه اول حافظهام باقی است.
تا آنروزها که کلاس هشتم بودم خیال میکردم عینک مثل تعلیمی و کراوات یک چیز فرنگی مآبی است که مردان متمدن برای قشنگی به چشم میگذارند. دایی جان میرزا غلامرضا که خیلی به خودش ور میرفت و شلوار پاچه تنگ میپوشید و کراوات از پاریس وارد میکرد و در تجدد افراط داشت به طوری که از مردم شهرمان لقب مسیو گرفت، اولین مردم عینکی بود که دیده بودم. علاقه دایی جان در واکس کفش و کارد و چنگال و کارهای دیگر فرنگی مآبان، مرا در فکر تقویت کرد. گفتم هست و نیست، عینک یک چیز متجددانه است که برای قشنگی به چشم میگذارند.
این مطلب را داشته باشید و حالا سری به مدرسهای که در آن تحصیل میکردم بزنیم. قد بنده نسبت به سنم همیشه دراز بود. ننه، خداحفظش کند، هر وقت برای من و برادرم لباس میخرید نالهاش بلند میشد. متلکی میگفت که دو برادری مثل علم یزید میمانید. دراز دراز، میخواهید برید آسمان شوربا بیاورید. در مقابل این قد دراز چشمم سو نداشت و درست نمیدید. بیآنکه بدانم چشمم ضعیف و کمسو است، چون تابلو سیاه را نمیدیدم بیاراده در همه کلاسها به طرف نیمکت ردیف اول میرفتم. همه شما مدرسه رفتهاید و میدانید که نیمکت اول مال بچههای کوتاه قد است.
این دعوا در کلاس بود. همیشه با بچههای کوتوله دست به یقه بودم. اما چون کمی جوهر شرارت داشتم طفلکها همکلاسان کوتاه قد و همدرسان خپل از ترس کشمکش و لوطیبازیهای خارجی از کلاس، تسلیم میشدند اما کار به اینجا پایان نمیگرفت. یک روز معلم خودخواه لوسی دم مدرسه یک کشیده جانانه به گوشم نواخت که صدایش تا وسط حیات مدرسه پیچید و به گوش بچهها رسید. همین طور که گوشم را گرفته بودم و از شدت درد برق از چشمانم پریده بود، آقا معلم دو سه تا فحش چارواداری به من داد و گفت: چشمت کوره؟ حالا دیگه پسر اتول خان رشتی شدی؟ آدمو تو کوچه میبینی سلام نمیکنی؟
معلوم شده دیروز آقا معلم از آن طرف کوچه رد میشده و من او را ندیده و سلام نکردهام. ایشان هم عملم را حمل بر تکبر و گردن کشی کرده و اکنون انتقام گرفته و مرا ادب کرده است.
در خانه هم بی دشت نبودم. غالبا پای سفره ناهار یا شام بلند میشدم، چشمم نمیدید، پایم به لیوان آب خوری یا بشقاب یا کوزه آب میخورد. آب میریخت یا ظرف میشکست. آن وقت بی آنکه بدانند و بفهمند که من نیمه کورم و نمیبینم خشمگین میشدند. پدرم بد و بیراه میگفت. مادرم شماتتم میکرد. میگفت:به شتر افسار گسیخته میمانی! شلخته و هردمبیل و هپل و هپو هستی، جلو پایت را نگاه نمیکنی، شاید چاه جلوت باشد و در آن بیفتی. بدبختانه خودم هم نمیدانستم که نیم کورم. خیال میکردم همه مردم همین قدر میبینند!!
لذا فحشها را قبول داشتم، در دل خودم را سرزنش میکردم که با احتیاط حرکت کن! این چه وضعی است؟ دائما یک چیزی به پایت میخورد و رسوائی راه میافتد. اتفاقهای دیگر هم دارد. در فوتبال اصلا پیشرفت نداشتم. مثل بقیه بچهها پایم را بلند میکردم، نشانه میرفتم که به توپ بزنم، اما پایم به توپ نمیخورد. خیت میشدم و بچهها میخندیدند. من به رگ غیرتم برمیخورد. دردناکترین صحنهها در یک شب نمایش پیش آمد.
یک کسی شبیه لوطی غلامحسین شعبدهباز به شیراز آمده بود. گروه گروه مردان و زنان و بچهها برای دیدن چشمبندیهای او به نمایش میرفتند. سالن مدرسه شاپور محل نمایش بود. یک بلیت مجانی ناظم مدرسه به من داد. هر شاگرد اول و دومی یک بلیت مجانی داشت.
من از ذوق بلیت در پوست خودم نمیگنجیدم. شب راه افتادم و رفتم. جایم آخر سالن بود. چشمم را به سن دوختم، خوب باریکبین شدم، یارو وارد سالن شد، شامورتی را درآورد، بازی را شروع کرد. همه اطرافیان من محسور بازیهای او بودند.
گاهی حیرت داشتند، گاهی میترسیدند. گاهی میخندیدند و دست میزدند اما من هر چه چشمم را تنگتر میکردم و به خودم فشار میآوردم درست نمیدیدم. اشباحی به چشمم میخورد اما تشخیص نمیدادم که چیست و کیست و چه میکند. رنجور و وامانده دنباله رو شده بودم. از پهلودستیم میپرسیدم چه میکند؟ یا جوابم را نمیداد یا میگفت: مگر کوری؟ نمیبینی؟ آن شب احساس کردم که مثل بچههای دیگر نیستم. اما باز نفهمیدم چه مرگی در جانم است. فقط حس کردم که نقصی دارم و از این احساس، غم و اندوه سختی وجودم را گرفت.
بدبختانه یکبار هم کسی به دردم نرسید. تمام غفلتهایم را که ناشی از بینایی بود حمل بر بیاستعدادی و مهملی و ولانگاریام کردند. خودم هم با آنها شریک میشدم و....
با آنکه چندین سال بود که شهرنشین بودیم، خانه ما شکل دهاتیش را حفظ کرده بود. همانطور که در بندر یک مرتبه ده دوازده نفر از صحرا میآمدند و با اسب و استر و الاغ به عنوان مهمانی لنگر میانداختند و چندین روز در خانه ما میماندند، در شیراز هم این کار را تکرار میکردند. پدرم از بام افتاده بود ولی دست از کمرش برنمیداشت. با آنکه خانه و اثاث به گرو و همه به سمساری رفته بود مهمانداری ما پایان نداشت. هر بی صاحب ماندهای که از جنوب راه میافتاد سری به خانه ما میزد.
خداش بیامرزد، پدرم دریا دل بود، در لاتی کارشاهان را میکرد، ساعتش را میفروخت و مهمانش را پذیرایی میکرد.
یکی از این مهمانان پیرزن کازرونی بود. کارش نوحه سرایی برای زنان بود. روضه میخواند. در عیدها تصنیفهای بند تنبانی میخواند. خیلی حراف و فضول بود. اتفاقا شیرین زبان و نقال هم بود. ما بچهها او را خیلی دوست داشتیم. وقتی میآمد کیف ما به راه بود. شبها قصه میگفت.
گاهی هم تصنیف میخواند و همه در خانه کف میزدند. چون با کسی رودرباسی نداشت رک و راست هم بود و عینا عیب دیگران را پیش چشمشان میگفت، ننه خیلی او را دوست داشت. اولا هردو کازرونی بودند و کازرونیان سخت برای هم تعصب دارند. ثانیا طرفدار مادرم بود و به خاطر او همیشه پدرم را با خشونت سرزنش میکرد که چرا دو زن دارد و بعد از مادرم زن دیگری گرفته است. خلاصه میهمان عزیزی بود.
البته زادالعماد و کتاب دعا و کتاب جودی و هرچه ازین کتب تعزیه و مرثبه بود همراه داشت. همه این کتابها را در یک بقچه میپیچید. یک عینک هم داشت. از آن عینکهای بادامی شکل قدیم. البته عینک کهنه بود. به قدری کهنه بود که فرامش شکسته بود. اما پیرزن کذا بجای دسته فرام یک تکه سیم سمت راستش چسبانده بود و یک نخ قند سمت چپ. وقتی مطالعه میکرد سیم را به گوش راستش وصل میکرد و نخ قند را میکشید چند دور، دور گوش چپش میپیچید.
من شیطنت کردم و روزی که پیرزن نبود رفتم سر بقچهاش. اول کتابهایش را به هم ریختم. بعد برای مسخره از روی بدجنسی و شرارت عینک موصوف را از جعبهاش درآوردم. آن را به چشمم گذاشتم که بروم و با این ریخت مضحک سر به سر خواهرم بگذارم و دهن کجی کنم...
آه... هرگز فراموش نمیکنم! برای من لحظه عجیبی و عظیمی بود! همین که عینک به چشم من رسید ناگهان دنیا برایم تغییر کرد. همه چیز برایم عوض شد. یادم میآید که بعدازظهر یک روز پاییز بود...
آفتاب رنگرفته و زردی طالع بود. برگ درختان مثل سربازان تیرخورده تک تک میافتادند. من که تا آن روز از درختها جز انبوهی برگ درهم رفته چیزی نمیدیدم ناگهان برگها را جدا جدا دیدم. من که دیوار مقابل اطاقمان را یک دست و صاف میدیدم و آجرها مخلوط و با هم به چشمم میخورد، در قرمزی آفتاب آجرها را تک تک دیدم و فاصله آنها را تشخیص دادم. نمیدانید چه لذتی یافتم. مثل آن بود که دنیا را به من دادهاند.
هرگز آن دقیقه و آن لذت تکرار نشد. هیچ چیز جای آن دقایق را برای من نگرفت. آنقدر خوشحال شدم که بیخودی چندین بار خودم را چلاندم. ذوق زده بشکن میزدم و میپریدم. احساس کردم که تازه متولد شدهام و دنیا برایم معنای جدیدی دارد. از بس که خوشحال بودم صدا در گلویم میماند. عینک را در آوردم. دوباره دنیای تیره در چشمم آمد. اما این بار مطمئن و خوشحال بودم.
آن را بستم و در جلدش گذاشتم. به ننه هیچ نگفتم. فکر کردم اگر یک کلمه بگویم عینک را از من خواهد گرفت و چند نی قلیان به سر و گردنم خواهد زد. میدانستم پیرزن تا چند روز دیگر به خانه ما بر نمیگردد. قوطی حلبی عینک را در جیب گذاشتم و مست و ملنگ سرخوش از دیدار دنیای جدید به مدرسه رفتم....
بعدازظهر بود. کلاس ما در ارسی قشنگی جا داشت. خانه مدرسه از ساختمانهای اعیانی قدیم بود. از نارنجستان بود. اطاقهای آن بیشتر آیینهکاری داشت. کلاس ما بهترین اطاقهای خانه بود. پنجره نداشت. مثل ارسیهای قدیم دری داشت پر از شیشههای رنگارنگ. آفتاب عصر بدین کلاس میتابید. چهره معصوم هم کلاسیها مثل نگینهای خوشگل و شفاف یک انگشتر پربها به ترتیب به چشم میخورد.
درست ساعت اول تجزیه و ترکیب عربی بود. معلم عربی پیرمرد شوخ و نکتهگویی بود که نزدیک یک قرن و نیم از عمرش میگذشت. همه همسالان من که در شیراز تحصیل کردهاند او را میشناسند. من که دیگر به چشمم اطمینان داشتم برای نشستن بر نیمکت ردیف اول کوشش نکردم. رفتم و در ردیف آخر نشستم. میخواستم چشمم را با عینک امتحان کنم.
مدرسه ما مدرسه بچه اعیانها نبود. در محله لاتها جا داشت. لذا دوره متوسطهاش شاگرد زیادی نداشت. مثل محصول آفتزده، سال به سال شاگردانش درمیرفتند و تهیه نان سنگک را بر خواندن تاریخ و ادبیات ترجیح میدادند. در حقیقت زندگی، آنان را به ترک مدرسه وادار میکرد.
کلاس ما شاگرد زیادی نداشت. همه شاگردان اگر حاضر بودند تا ردیف ششم کلاس مینشستند در حالیکه کلاس ده ردیف نیمکت داشت و من برای امتحان چشم مسلح، ردیف دهم را انتخاب کرده بودم.
اینکار با مختصر سابقه شرارتی که داشتم اول وقت کلاس سوءظن پیرمرد معلم را تحریک کرد. دیدم چپ چپ به من نگاه میکند. پیش خودش خیال کرد چه شده که این شاگرد شیطان برخلاف همیشه ته کلاس نشسته است، نکند کاسهای زیر نیمکاسه است. بچهها هم کم و بیش تعجب کردند.
خلاصه آنکه درس شروع شد. معلم عباراتی عربی را بر تخته سیاه نوشت و بعد جدولی خطکشی کرد، یک کلمه عربی را در ستون اول جدول نوشت و در مقابل آن کلمه را تجزیه کرد. در چنین حالی موقع را مغتنم شمردم. دست بردم و جعبه عینک را درآوردم. با دقت عینک را از جعبه بیرون آوردم. آن را به چشم گذاشتم. دسته سیمی را به پشت گوش راست گذاشتم. نخ قند را به گوش چپ بردم و چند دور تاب دادم و بستم.
در این حال وضع من تماشایی بود. قیافه یغورم، صورت درشتم، بینی گردن کش و دراز و عقابیم، هیچکدام با عینک بادامی شیشه کوچک جور نبود. تازه اینها به کنار، دستههای عینک سیم و نخ قوزبالاقوز بود که هر پدرمرده مصیبت دیدهای را میخنداند، چه رسد به شاگردان مدرسهای که بیخودی از شکاف دیوار هم خندهشان میگرفت.
خدا روز بد نیاورد. سطر اول را که معلم بزرگوار نوشت رویش را برگرداند که کلاس را ببیند و درک شاگردان را از قیافهها تشخیص دهد. ناگهان نگاهش به من افتاد. حیرت زده گچ را انداخت و قریب به یک دقیقه بروبر چشم به عینک و قیافه من دوخت.
من متوجه موضوع نبودم. چنان غرق در لذت بودم که سرازپا نمیشناختم. من که در ردیف اول با هزاران فشار و زحمت نوشته روی تخته را میخواندم اکنون در ردیف دهم آنرا مثل بلبل میخواندم. محسور کار خود بودم.
ابدا توجهی به ماجرای شروع شده نداشتم. بیتوجهی من و اینکه با نگاهها هیچ اضطرابی نشان ندارم معلم را در ظن خود تقویت کرد. یقین شد که من بازی جدید درآوردهام که او را دست بیندازم و مسخره کنم. ناگهان چون پلنگی خشمناک راه افتاد.
اتفاقا این آقای معلم لهجه غلیظ شیرازی داشت و اصرار داشت که خیلی خیلی عامیانه صحبت کند. همین طور که پیش میآمد با لهجه خاصش گفت: به به! به به! نره خر! مثل قوالها صورتک زدی! مگه اینجا دسته هفت صندوقی آوردن؟
تا وقتیکه معلم سخن نگفته بود کلاس آرام بود و بچهها به تخته سیاه چشم دوخته بودند. وقتی آقا معلم به من تعرض کرد شاگردان کلاس روبرگردانیدند که از واقعه باخبر شوند.
همینکه شاگردان به عقب نگریستند و عینک مرا با توصیفی که از آن شد دیدند، یک مرتبه گویی زلزله آمد و کوه شکست. صدای مهیب خنده آنان کلاس و مدرسه را تکان داد. هر و هر، تمام شاگردان به قهقهه افتادند. این کار بیشتر معلم را عصبانی کرد. برای او توهم شد که همه بازیها را برای مسخره کردنش راه انداختهام. خنده بچهها و حمله آقامعلم مرا به خود آورد.
احساس کردم که خطری پیش آمده، خواستم به فوریت عینک را بردارم، تا دست به عینک بردم فریاد معلم بلند شد: دستش نزن، بگذار همینطور تو را با صورتک پیش مدیر مدرسه ببرم! بچه تو باید سپوری کنی، تو را چه به مدرسه و کتاب و درس خواندن؟ برو بچه! روبام حمام قاپ بریز!
حالا کلاس سخت در خنده فرو رفته، من بدبخت هم دست و پا گم کردهام، گنگ شدهام. نمیدانم چه بگویم، مات و مبهوت عینک کذا به چشمم است و خیره خیره معلم را نگاه میکنم. این بار سخت از جا در رفت و درست آمد کنار نیمکت من. یکدستش پشت کتش بود. یکدستش هم آماده کشیده زدن. در چنین حال خطاب کرد: پاشو برو گمشو! یاالله! پاشو برو گمشوّ من بدبخت هم بلند شدم.
عینک همانطور به چشمم بود و کلاس هم غرق خنده بود. کمی خودم را دزدیدم که اگر کشیده را بزند به من نخورد یا لااقل به صورتم نخورد. فرز و چابک از جلوی آقا معلم در رفتم که ناگهان کشیده به صورتم خورد و سیم عینک شکست و عینک آویزان و منظره مظحکتر شد. همین که خواستم عینک را جمع و جور کنم دوتا اردنگی محکم به پشتم خودر. مجال آخ گفتن نداشتم، پریدم و از کلاس بیرون جستم....
آقای مدیر و آقای ناظم و آقای معلم عربی کمیسیون کردند. بعد از چانه زدن بسیار تصمیم به اخراجم گرفتند. وقتی خواستند حکم را به من ابلاغ کنند ماجرای نیمهکوری خودم را برایشان گفتم. اول باور نکردند اما آنقدر گفتهام صادقانه بود که در سنگ هم اثر میکرد.
وقتی مطمئن شدند که من نیمه کورم از تقصیرم گذشتند و چون آقای معلم عربی نخود هر آش و متخصص هر فن بود با همان لهجه گفت: بچه میخواستی زودتر بگی. جونت بالا بیاد! اول میگفتی. حالا فردا وقتی مدرسه تعطیل شد بیا شاهچراغ دم دکون میزسلیمون عینکساز. فردا پس از یک عمر رنج و بدبختی و پس از خفت دیروز وقتی که مدرسه تعطیل شد رفتم در صحن شاهچراغ دم دکان میرزاسیلمان عینکساز. آقای معلم عربی هم آمد.
یکی یکی عینکها را از میرزاسلیمان گرفت و به چشم من گذاشت و گفت نگاه کن به ساعت شاه چراغ. ببین عقربه کوچک را میبینی یا نه؟ بنده هم یکی یکی عینکها را امتحان کردم، بالاخره یک عینک به چشمم خورد و با آن عقربه کوچک را دیدم.
پانزده قران دادم و آن را از میرزاسیلمان خریدم و به چشم گذاشتم و عینکی شدم.