شیکردون
سیندرلا با نامادریش که اسمش صغرا خانم بود و 2 تا خواهر ناتنیاش که اسمشون زری و پری بود زندگی می کرد . بیچاره سیندرلا از صبح که از خواب پا می شد باید کار می کرد تا آخر شب . آخه صغرا خانم خیلی ظالم بود . همش می گفت سیندرلا پارکت ها رو طی کشیدی؟ سیندرلا لوور دراپه ها رو گرد گیری کردی؟ سیندرلا میلک شیک توت فرنگیه منو آماده کردی ؟ سیندرلا هم تو دلش می گفت : ای بترکی ، ذلیل مرده ی گامبو ، کارد بخوره به اون شکمت که 2 متر تو آفسایده ، و بلند می گفت : بعله مامی صغی ( همون صغرا خانم خودمون ) . خلاصه الهی بمیرم برای این دختر خوشگله که بدبختیهاش یکی دو تا نبود . .... القصه ، یه روز پسر پادشاه که خاک بر سرش شده بود و خوشی زیر دلش زده بود ، خر شد و تصمیم گرفت که ازدواج کنه . رفت پیش مامانش و گفت مامان جونم ..... مامانش : بعله پسر دلبندم .... شاهزاده : من زن می خوام ..... مامانش : تو غلط می کنی پسره ی گوش دراز ، نونت کمه ، آبت کمه ؟ دیگه زن گرفتنت چیه؟......... شاهزاده : مامان تو رو خدا ، دارم پیر پسر می شم ، دارم مثل غنچه ی گل پرپر می شم .....مامانش در حالی که اشکش سرازیر شده بود گفت : باشه قند عسلم ، شیر و شکرم ، پسر گلم ، می خوای با کی مزدوج شی؟ ....... شاهزاده : هنوز نمی دونم ولی می دونم که از بی زنی دارم می میرم ...... مامانش : من از فردا سراغ می گیرم تا یه دختر نجیب و آفتاب مهتاب ندیده و خوشگل مثل خودم برات پیدا کنم . خلاصه شاهزاده دیگه خواب و خوراک نداشت . همش منتظر بود تا مامانش یه دختر با کمالات و تحصیل کرده و امروزی براش گیر بیاره. یه روز مامانش گفت : کوچولوی عزیز مامان ، من تمام دخترای شهر رو دعوت کردم خونمون، از هر کدوم که خوشت اومد بگو تا با پس گردنی برات بگیرمش ، شاهزاده گفت : چرا با پس گردنی؟ مامانش گفت : الاغ ، چرا نمی فهمی ، برای اینکه مهریهبهش ندی، پس آخه تو کی می خوای آدم بشی ؟ روز مهمونی فرا رسید ، سیندرلا و زری و پری هم دعوت شده بودند . زری و پری هزار ماشاالله ، هزار الله اکبر ، بزنم به تخته ، شده بودند مثل 2 تا بچه میمون ، اما سیندرلا ، وای چی بگم براتون شده بود یه تیکه ماه ، اصلا" ماه کیلویی چنده ، شده بود ونوس شایدم ...( مگه من فضولم ، اصلا" به ما چه شبیه چی شده بود ) . صغرا خانم حسود چشم در اومده سیندرلا رو با خودش نبرد ، سیندرلا کنار شومینه نشست و قهوه ی تلخ نوشید و آه کشید و اشک ریخت . یهو دید یه فرشته ی تپل مپل با 2 تا بال لنگه به لنگه ، با یه دماغ سلطنتی و چشمای لوچ جلوی روش ظاهر شد ....سیندرلا گفت : سلام....... فرشته : گیریم علیک . حالا آبغوره می گیری واسه من ؟ ...... سیندرلا : نه واسه خودم می گیرم .......فرشته : بیجا می کنی ، پاشو ببینم ، من اومدم که آرزوهات رو بر آورده کنم ، زود باش آرزو کن ...... سیندرلا : آرزو می کنم که به مهمونیه شاهزاده برم ...... فرشته : خوب برو ، به درک ، کی جلوی راهتو گرفته دختره ی پررو ؟ راه بازه جاده درازه........ سیندرلا : چشم میرم ، خداحافظ ...... فرشته : خداحافظ .... سیندرلا پا شد ، می خواست راه بیفته . زنگ زد به آژانس ، ولی آژانس ماشین نداشت . زنگ زد به تاکسی تلفنی ولی اونجا هم ماشین نبود . زنگ زد پیک موتوری گفت : آقا موتور دارید؟ یارو گفت : نه نداریم. سیندرلا نا امید گوشی رو گذاشت و به فرشته گفت ؟ هی میگی برو برو ، آخه من چه جوری برم؟
فرشته گفت : ای به خشکی شانس ، یه امشب می خواستم استراحت کنم که نشد ، پاشوبیا ببینم چه مرگته !!!! بلاخره یه خاکی تو سرمون می ریزیم . با هم رفتند تو انباری ، اونجا یدونه کدو حلوایی بود ، فرشته گفت بیا سوار این شو برو ، سیندرلا گفت : این بی کلاسه ، من آبروم می ره اگه سوار این بشم . فرشته گفت : خوب پس بیا سوار من شو !!! سیندرلا گفت : یه آناناس اونجاست فرشته جون ، به دردت میخوره؟ .... فرشته : بعله می خوره .....سیندرلا : پس مبارکه انشاالله . خلاصه فرشتهچوب جادوگریش و رو هوا چرخوند و کوبید فرق سر آناناس و گفت : یالا یالا تبدیل شو به پرشیا. بیچاره آناناس که ضربه مغزی شده بود از ترسش تبدیل شد به یه پرشیای نقره ای. فرشته به سیندرلا گفت : رانندگی بلدی؟ گواهینامه داری؟....... سیندرلا : نه ندارم ........ فرشته : بمیری تو ، چرا نداری؟..... سیندرلا : شهرک آزمایش شلوغ بود نرفتم امتحان بدم...... فرشته : ای خاک بر اون سرت ، حالا مجبورم برات راننده استخدام کنم. فرشته با عصاش زد تو کله ی یه سوسک بدبخت که رو دیوار نشسته بودو داشت با افسوس به پرشیا نگاه می کرد . سوسکه تبدیل شد به یه پسر بدقیافه ، مثل پسرای امروزی . سیندرلا گفت : من با این ته دیگ سوخته جایی نمیرم.....فرشته : چرا نمیری؟........ سیندرلا : آبروم می ره....... فرشته : همینه که هست ، نمی تونم که رت باتلر رو برات بیارم ....... سیندرلا : پس حداقل به این گاگول بگو یه ژل به موهاش بزنه . خلاصه گاگول ژل زد به موهاش و با هر بدبختی بود حرکت کردند سمت خونه ی پادشاه. وقتی رسیدند اونجا دیدیند وای چه خبره !!!!! شکیرا اومده بود اونجا داشت آواز می خوند ، جنیفر لوپز داشت مخ پدر پادشاه رو تیلیت می کرد . زری و پری هم جوگیر شده بودند و داشتند تکنو می زدند . صغرا خانم هم داشت رو مخ اصغر آقا بقال راه می رفت (آخه بی چاره صغرا خانم از بی شوهری کپک زده بود ) خلاصه تو این هاگیر واگیر شاهزاده چشمش به سیندرلا افتاد و یه دل نه صد دل عاشقش شد . سیندرلا هم که دید تنور داغه چسبوند و با عشوه به شاهزاده نگاه کرد و با ناز و ادا اطوار گفت : شاهزاده ی ملوسم منو می گیری ؟....... شاهزاده : اول بگو شماره پات چنده ؟........ سیندرلا : 37 ....... شاهزاده در حالی که چشماش از خوشحالی برق می زد گفت : آره می گیرمت ، من همیشه آرزو داشتم شماره ی پای زنم 37 باشه. خلاصه عزیزان من شاهزاده سیندرلا رو در آغوش کشید و به مهمونا گفت : ای ملت همیشه آن لاین ، من و سیندرلا می خواهیم با هم ازدواج کنیم ، به هیچ خری هم ربط نداره . همه گفتند مبارکه و بعد هم یک صدا خوندند : گل به سر عروس یالا ... داماد و ببوس یالا ... سیندرلا هم در کمال وقاحت شاهزاده رو بوسید و قند تو دلش آب شد ( بعد هم مرض قند گرفت و سالها بعد سکته کرد و مرد) سپس با هم ازدواج کردند و سالهای سال به کوریه چشم زری و پری و صغرا خانم ، به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردند و شونصد تا بچه به دنیا آوردند
زیباترین داستانهای طنز در وبلاگ
شیکردون
آقای چاپار با داشتن یک شکم گنده و 50 سال عمر از آنهایی بود که عقیده داشت، مرد زندار هرقدر هم زنش خوشگل باشد، اگر گاهگاه به بازار آزاد ناخونک نزد خیلی احمق است!
آقای چاپار معتقد بود، اصولاً کلمهی نجابت، زن دوستی، و محبت خانوادگی و این قبیل مزخرفات (البته به عقیدهی آقای چاپار) برای خر کردن مردهاست. وگرنه اگر کسی حقیقتاً شعور داشته باشد، دو دفعه پشت سر هم یکجور خوراک نمیخورد.
میگویند «زوجه» که خوشگل شد، دور «رفیقه» را باید خط کشید. ولی آقای چاپار عقیده داشت کله پاچه و «جغور بغور» خیابان از چلو خورشت معطری که در خانه میپزند زیادتر زیر دندان آدم مزه میکند!
خلاصه سرتان را درد نیاورم، تمام این مقدمه ها را چیدم که خدمتتان عرض کنم، آقای چاپار سوزاک گرفته بود! یعین منطق بالا، طبیعتاً سوزاک و «غیره» میآورد!
سوزاک هم که این روزها عیب نیست و بدون آن مردانگی را کامل نمیدانند و تازه آقای چاپار پکر بود چرا بیست و پنج سال قبل سوزاک نگرفته است که پیش سر و همسر مردانگیش مسجل شده باشد!!
ولی دلش خوش بود که «ماهی را هر وقت از آب بگیرد تازه است». از این گذشته به سلامتی هرچه سوزاکی است: از هر صد نفر دکتر که در تهران تابلو زدهاند، 78 نفرشان از تصدق سر «امراض تناسلی» نااهلها نان میخورند و از بس قشنگ اعلان میکنند که آدم هوس می کند سوزاک بگیرد!
زیاد حاشیه رفتم، آنهم حاشیه رفتی که قلم را به بیحیایی میکشاند.
خوشمزگی داستان ما از اینجا سشوع میشود که آقای چاپار به آقای دکتر مراجعه میکند و آقای دکتر هم بر حسب معمول دستور میدهد، ادرارش را تجزیه کنند و صورت تجزیه را بیاورند.
چاپار وقتی از آزمایش به منزل برگشت (برخلاف عادت 50 سالهاش!) به زحمت در یک شیشه ادکلن کارخانهی «معطر» ادرار کرد و یک چوب پنبه هم سرش گذاشت و (بدون خجالت) دخترش را صدا کرد و شیشه را دستش داد و گفت به آزمایشگاه ببرد.
مریم دختر 16 ساله و زیبای آقای چاپار شیشهی ادرار را لای کاغذ روزنامه پیچیده از خانه خارج شد.
تصدیق بفرمایید پدر خانواده وقتی بیبند و بار شد، باقی اعضای خانواده هم به سرعت فاسد میشوند. ولی زودتر از همه "دختر منزل" پالانش کج میشود. بیجهت نیست که به زنها میگویند جنس "لطیف"!
مریم از خانه خارج شد ولی از بس سرگرم نظربازی بود، سرپیچ خیابان وقتی خواست به یکی از جوانها یک «پدرسوخته»ی مصلحتی (!) بگوید پایش به سنگ گرفت و شیشه از دستش افتاد و شکست… و «امانتی پاپا» با تمام «گونوکوک»هایش بر خاک ریخت!
مریم مضطرب شد و تبسم از گوشهی لبش ریخت. ولی آدمهای پررو (چه زن و چه مرد) علاج همه کار را با پررویی پیش میبرند. برای مریم زیبا که دور از چشم پدر و مادر، یک جنین سه ماهه در شکم داشت، ریختن یک شیشهی ادرار، چندان مهم نبود. با خونسردی از نزدیکترین دواخانه یک شیشهی خالی خرید و به منزل برگشت و مخفیانه از ادرار شخصی خود شیشه را پر کرد و به آزمایشگاه برد.
دو روز بعد، وقتی ورقه آزمایشگاه به دست آقای چاپار رسید، اینطور نوشته بود:
«آقای محترم!
با کمال افتخار (و اطمینان) اطلاع میدهد که در تجزیهی ادرار آن وجود محترم، علایم حاملگی کاملاً نمایان است!»
الآن مدتها از این قضیه میگذرد و هنوز آقای چاپار نفهمیده است که چرا وقتی آدم سوزاک میگیرد و ادرارش را تجزیه میکنند، علایم آبستنی آشکار میشود؟!
منبع:ایران مانیا
گضنفر جان سلام! ما اینجا حالمام خوب است. امیدوارم تو هم آنجا حالت خوب باشد. این نامه را من میگویم و جعفر خان کفاش براید مینویسد. بهش گفتم که این گضنفر ما تا کلاس سوم بیشتر نرفته و نمیتواند تند تند بخواند، آروم آروم بنویس که پسرم نامه را راحت بخواند و عقب نماند.
وقتی تو رفتی ما هم از آن خانه اسباب کشی کردیم. پدرت توی صفحه حوادت خوانده بود که بیشتر اتفاقا توی 10 کیلومتری خانه ما اتفاق میافته. ما هم 10 کیلومتر اینورتر اسباب کشی کردیم. اینجوری دیگر لازم نیست که پدرت هر روز بیخودی پول روزنامه بدهد. آدرس جدید هم نداریم. خواستی نامه بفرستی به همان آدرس قبلی بفرست. پدرت شماره پلاک خانه قبلی را آورده و اینجا نصب کرده که دوستان و فامیل اگه خواستن بیان اینجا به همون آدرس قبلی بیان.
آب و هوای اینجا خیلی خوب نیست. همین هفته پیش دو بار بارون اومد. اولیش 4 روز طول کشید ،دومیش 3 روز . ولی این هفته دومیش بیشتر از اولیش طول کشید
گضنفر جان،آن کت شلوار نارنجیه که خواسته بودی را مجبور شدم جدا جدا برایت پست کنم. آن دکمه فلزی ها پاکت را سنگین میکرد. ولی نگران نباش دکمه ها را جدا کردم وجداگانه توی کارتن مقوایی برایت فرستادم.
پدرت هم که کارش را عوض کرده. میگه هر روز 800، 900 نفر آدم زیر دستش هستن. از کارش راضیه الحمدالله. هر روز صبح میره سر کار تو بهشت زهرا، چمنهای اونجا رو کوتاه میکنه و شب میاد خونه.
ببخشید معطل شدی. جعفر جان کفاش رفته بود دستشویی حالا برگشت.
دیروز خواهرت فاطی را بردم کلاس شنا. گفتن که فقط اجازه دارن مایو یه تیکه بپوشن. این دختره هم که فقط یه مایو بیشتر نداره،اون هم دوتیکه است. بهش گفتم ننه من که عقلم به جایی قد نمیده. خودت تصمیم بگیر که کدوم تیکه رو نپوشی.
اون یکی خواهرت هم امروز صبح فارغ شد. هنوز نمیدونم بچه اش دختره یا پسره . فهمیدم بهت خبر میدم که بدونی بالاخره به سلامتی عمو شدی یا دایی.
راستی حسن آقا هم مرد! مرحوم پدرش وصیت کرده بود که بدنش را به آب دریا بندازن. حسن آقا هم طفلکی وقتی داشت زیر دریا برای مرحوم پدرش قبرمیکند نفس کم آورد و مرد!شرمنده.
همین دیگه .. خبر جدیدی نیست.
قربانت .. مادرت.
راستی:گضنفر جان خواستم برات یه خرده پول پست کنم، ولی وقتی یادم افتاد که دیگه خیلی دیر شده بود و این نامه را برایت پست کرده بودم.
آمیرزا تقی که در اصل نقال بود و بعد بقال شد و حالا از اجلهی تجار و اجنهی فجار به شمار میرود، دختری دارد بیست و هشت ساله که هنوز شوهر نکرده و اگر به زودی بیخ ریش کسی ماسیده نشود ترشیده خواهد شد.
این خانم وقتی که بی بزک نیست، پر بدک نیست. دو تا خواستگار پر و پا قرص هم دارد که اسم یکی "جعفر" است و نام دیگر "کاووس". اینها "فرنگیس" را که دختر آمیرزا تقی است بیشتر برای ثروت پدرش میخواهند، نه برای وجاهت خودش.
آقا میرزا تقی هم خیلی ناقلاست. او میخواهد با دخترش تجارت کند. او میل دارد همانقدر که چند روز پیش از یک گونی زعفران ارزانخرید استفاده برد، از عروسی دخترش هم فایدهی هنگفتی ببرد. او به هیچ وجه مایل نیست دخترش را به خواستگارهای لات و لوتی امثال کاووس یا جعفر بدهد.او معتقد است که جنس تا فایده نکند نباید فروخت، ولو اینکه پنجاه سال هم بیخ انبار بماند و بپوسد.
به هر حال کاووس و جعفر مدتهاست که برای خاطر دختر آمیرزا تی ولمعطلند و هرکدام سعی دارند به نحو بهتری دل دختر را به دست آورند. فرنگیس چون خیلی فرنگی است از کاووس که قدری لوس است، خوشش نمیآید و به جعفر که کَت هزار تا «جعفر جنی» را از پشت میبندد، بیشتر گل و گردن نشان میدهد.
از این جهت کاووس خیال میکند اگر جعفر را از پیش پا بردارد به وصال دختر خواهد رسید و چندی بعد هم روی اسکناسهای تانخوردهی پدرش خواهد افتاد. چه کند؟ چه نکند؟ بالاخره فکر کرد که آمیرزا تقی به همان اندازه که زرنگ است، همان قدر هم خسیس است و از خست شدید او میتواند به نفع خود استفاده کند. لذا کاغذ زیر را به آمیرزا تقی فرستاد:
«آقای آمیرزا تقی، من مدتی است که از نزدیک با شما و کار شما آشنایی دارم و میدانم که در مقابل ثروت سرشار شما، ده هزار تومان ارزشی ندارد. لذا اگر جان خود را دوست دارید تا فردا ساعت 10، هزار قطعه اسکناس صدتومانی در یک کاغذ روزنامه پیچیده، پشت صندوق زبالهای که سر کوچهتان است بگذارید. اگر این بستهی صدهزارتومانی فردا ساعت 10 در آنجا نباشد، کشته خواهید شد. چنانچه این نامه با ماشین تحریر نوشته شده و بی امضاست معذرت میخواهم، لابد خودتان علتش را حدس میزنید.»
ضمناً کاووس نامهی دیگری از طرف دختر به جعفر نوشت:
«جعفر عزیزم، چون پدرم با ازدواج من و تو مخالف است، میخواهم او را در مقابل عمل انجام شده قرار دهیم و بیاطلاع او ازدواج کنیم. بدین منظور نقشهی خود را لای کاغذ روزنامه پیچیده در پشت صندوق زبالهای که سر کوچهی ماست میگذارم. فردا ساعت 10، برو کاغذ را از آنجا بردارد و به مضمونش عمل کن. اگر جوابی هم دارد، بنویس و همانجا بگذار. من به موقع خود آن را برمیدارم.»
کاووس پس از ارسال این دو نامه پیش خود گفت: "آمیرزا تقی ِ خسیس که اگر دستش را داغ کنند یکشاهی از آن نمیافتد، قطعاً این کاغذ تهدیدآمیز را به مقامات مربوطه نشان خواهد داد و از دست کسی که میخواهد مفت ده هزار تومان از او بگیرد، شکایت خواهد کرد. مأمورین مربوطه هم برای دستگیری این شخص با لباس مبدل ساعت 10 از گوشه و کنار، صندوق زباله را مورد مراقبت قرار خواهند داد و از طرف دیگر جعفر از همه جا بیخبر به خیال اینکه کاغذ معشوقهاش را بردارد، ساعت 10 خود را به صندوق زباله رسانده، خم میشود که نامه را بردارد ولی یک مرتبه خود را در میان مأمورین در محاصره میبیند."
کاووس منظرهی دستگیری جعفر را در مغز خود مجسم میکرد و دلش از شوق در سینه میرقصید. با خود گفت: خوبست ساعت ده خودم هم در آنجا حاضر باشم و از دور ببینم که چطور رقیبم را میگیرند و به دستش دستبند میزدند.
به همین منظور، ساعت 9 و نیم در آن نزدیکی ها حاضر شد و به قدم زدن مشغول گرردید. در ضمن هرکس را که در آن اطراف میدید خیال میکرد که او مأمور دستگیری جعفر است که با لباس مبدل میخواهد انجام وظیفه کند.
درست یکدقیقه به ساعت ده مانده بود که جعفر از دور پیدا شد و بیاینکه به کسی توجه کند خود را به صندوق زباله نزدیک کرد.
کاووس هر دقیقه انتظار داشت که یک نفر هفت تیری از جیب بیرون درآورده و به جغفر بگوید: «دستها بالا وگرنه کشته میشوی» ولی متأسفانه هیچکس کوچکترین حرکتی نکرد. تا اینکه جعفر به صندوق نزدیک گردید. خم شد و در پشت آن دست کرد. بستهای را برداشت و همینکه بازش کرد، کاووس از دور دید که یکدسته اسکناس از لای آن بیرون آمد. فوراً فهمید که آمیرزا تقی وقتی آن کاغذ تهدیدآمیز را دیده از ترس جان خود بیاینکه شکایت کند صد هزار تومان اسکناس تا نخورده را در کاغذ روزنامه پیچیده و آنجا گذاشته است. آهی کشید و بیاختیار گفت: «ای بر پدر هرچه آدم بزدل و ترسو است لعنت!»
بیچاره میدید خواسته خاک بر سر رقیبش کند ولی با دست خود پول در جیب او ریخته است! در حالیکه مرتباً به بدشانسی خود و بزدلی آمیرزا تقی لعنت میفرستاد، دید جعفر پس از اینکه پولها در جیب جابجا کرد، مدادی درآورده، کاغذی نوشت و آن را توی همان کاغذ روزنامه پیچید و پشت صندوق زباله گذاشت و رفت.
پس از رفتن او کاووس به صندوق نزدیک شده، کاغذ را برداشت و دید چنین نوشته است:
«فرنگیس عزیزم، مبلغی که من باب مساعده برای مخارج ازدواج فرستاده بودی، به دستم رسید. امیدوارم بقیهاش را هم بفرستی که زودتر این امر خیر را انجام دهیم!»