سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
طمع حکمت را از دلهای دانایان می برد . [پیامبر خدا علیه السلام]
 
امروز: یکشنبه 103 اردیبهشت 23

ایستگاه مخبرالدوله به هر بدبختی بود خودم را چپاندم توی اتوبوس. می خواستم بروم عیادت دوست صندلی سازم که فتقش را عمل کرده بود. بیمارستان هزار تختخوابی. اتوبوس جای سوزن انداختن نداشت. مسافرها دو پشته سوار شده بودند.محشر کبرایی بود.
- آقا جون برو عقب.
- از رکاب بیا بالا، جلو آینه رو نگیر.

خانمی هم پشت سر من خودش را از رکاب کشید بالا. چنان با سقلمه توی ستون فقرات من زور می آورد و می کوبید که آه از نهادم در آمده بود. داشت به عقب هلم می داد تا برای خودش جا باز کند، بیاید بالا. بغلش دختر بچه سه چهار ساله ای بود که دست انداخته بود گردنش، خودش را به زن فشار می داد. کاپشن قرمز خوش رنگی تنش بود. زیرش آنقدر لباس تنش کرده بودند که عین توپ بسکتبال گرد و قلنبه شده بود. زیر کلاه کاپشنش هم کلاه پشمی عنابی رنگی با گل های سفید سرش کرده بودند.
همین که زن با دست آزادش چسبید به میله، بچه نگاه جستجوگرانه ای به صندلی های اتوبوس انداخت و چون همه را پر دید ، خیلی جدی از مادرش پرسید:
- من کجا بشینم؟ هان؟ من کجا بشینم؟
مادر توجهی به حرفش نکرد . داشت خودش را جا به جا می کرد تا تعادل ناپایدارش را کمی پایدارتر کند. دختر بچه که بی توجهی مادرش را دید، دوباره سئوال اساسیش را تکرار کرد:
- آخه من کجا باید بشینم؟ هان مامان؟ من کجا بشینم؟
مادر بچه با بی حوصلگی جواب داد:

- می بینی که جای نشستن نیست عزیزم، باید سرپا وایسیم.

- آخه من می خوام بشینم. خسته شدم از بس وایسادم!
- تو که بغل منی سوزی جون! وا نستادی که! فکر کن روی صندلی نشستی.
- آخه من میخوام رو صندلی راس راسکی بشینم. حالا کجا بشینم؟
مادر که دید بچه هیچ جور از خر شیطان پایین نمی آید، خواست با شیره مالیدن به سرش، آرامش کند:
- الان که پیاده بشیم می خوام واست شکلات بخرم.از اون قلنبه هاش که خیلی دوست داری.
و شروع کرد به تکان دادن بچه. اما دخترک هشیارتر از این حرف ها بود و در پرسش مصمم و سمج:
- آخه من کجا باید بشینم؟ هان؟ کجا باید بشینم؟
مادر ماشین ها را نشان بچه داد:
- اونجا رو نگاه کن سوزی جان. ببین چه ماشین های قشنگیند. اون قرمزه مث ماشین دایی پرویزه.
بچه چند لحظه به خیابان و ماشین ها نگاه کرد ولی خیلی زود یادش آمد که هنوز جواب سوال اصلیش را نگرفته است، و این بار برای گرفتن جوابی قانع کننده زد زیر گریه، حالا گریه نکن، کی گریه بکن:
- آخه من کجا بشینم؟ هان؟ من کجا بشینم؟
مادر که کم کم داشت مستاصل می شد، با غیظ بچه را تکان تکان داد و به او تشر زد:
- د، آروم بگیر بچه! من چه می دونم کجا بشینی! مگه نمی بینی جا نیست؟
اما بچه از توپ و تشر مادر نه ترسید و نه جا زد ، بلکه بر عکس، با لجبازی و سرتقی تمام و کمی هم وقیحانه، گریه اش را با جیغ همراه کرد:
- من کجا بشینم؟ هان؟ من کجا بشینم؟
مادر با عصبانیت گفت:
- سر قبر بابات!
گریه بچه شدیدتر شد. جیغش به عربده و عربده اش به زوزه تبدیل شد:
- من کجا بشینم؟ هان؟ من کجا بشینم؟
یکی از کسانی که تخت و بخت روی صندلی ولو شده بود ، با خونسردی به زن گفت:
- سرکار خانوم، هر چی شما باهاش تند تر حرف بزنید، بدتر لج می کنه! قربون صدقه اش برید بلکم آروم بگیره !
مادر پیرو این رهنمود شروع کرد به قربان صدقه ی بچه رفتن:
- قربون شکل ماهت برم، گریه نکن.الان می رسیم خونه، واست بستنی می خرم، آب نبات می خرم، پفک می خرم. الهی من فدای دختر گلم بشم!
بچه بی توجه به قربان صدقه های مادرش، هم چنان عربده می زد و با تندی و تغیر می پرسید:
- من کجا بشینم؟ هان؟ من کجا بشینم؟
مادر بچه را محکم تر و محکم تر تکان داد. بچه گوشخراش تر و گوشخراش تر جیغ کشید. سرتقی بچه بد جوری داشت کلافه ام می کرد – یعنی همه را کلافه کرده بود- عصبی شده بودم.توی دلم به این بچه تخس که به هیچ صراطی مستقیم نبود، بد و بیراه می گفتم، همینطور به آن سنگ دل هایی که روی صندلی ها یله داده و ولو شده بودند و یک نفر بینشان نبود که دلش به رحم بیاید و پا شود جایش را به این زن درمانده و بچه یک دنده اش بدهد. به جوان گردن کلفتی خیره شده بودم که توی این داد و فریاد سرسام آور خوابش برده بود و خرخرش با جیغ و فریاد بچه در هم آمیخته بود. ماتم برده بود که چطور می تواند در چنین الم شنگه پر سر و صدایی، این طور غرق خواب عمیق شود! سر جوان گاهی روی شانه بغل دستیش می افتاد و گاهی هم میان زمین و هوا معلق می ماند. اتوبوس سرعت گرفته بود و با ترمز های ناگهانیش، زن و بچه پیلی پیلی می خوردند و عین آونگ ساعت نوسان می کردند . هیچ کس هم دلش به حالشان نمی سوخت.

پیرمردی که به سختی تعادلش را حفظ می کرد، با پرخاش گفت:
- آهای، ایها الناس، می خوام ببینم، یه جوونمرد توی این اتوبوس پیدا نمی شه که پاشه جاشو بده به این خانم بچه به بغل تا این بچه زبون بسته این طور نعره نکشه؟
کسی جوابی نداد. پیرمرد دیگری گفت:
- عجب دوره زمونه وانفسایی شده! غیرت از جنم ها رفته، حمیت باد هوا شده پر کشیده از وجودا رفته، یک جو انسانیت توی وجود کسی نیست.
مرد جوانی به رفیق بغل دستیش گفت:
- سابق بر این، من همیشه پا می شدم، جامو می دادم به آدمای مسّن، آدمای علیل و عاجز، زنای بچه دار، ولی یه بار حرفی شنیدم که دیگه پشت دستمو داغ کردم جامو به هیچکس ندم، حتی اگر از بیچارگی مشرف به موت باشه!
جوان بغل دستیش با کنجکاوی پرسید:
- چی شنیدی؟
- قصه اش درازه، سرتو درد نیارم، یه روز داشتم سوار اتوبوس می شدم. دو تا زن پشت سرم بودند. یکیشون به اون یکی گفت صبر کن آبجی، بعدی رو سوار بشیم، این یکی تموم صندلیاش پر شده، جا واسه نشستن نداره... می دونی اون یکی چی جواب داد؟
- نه، چی جواب داد؟
- گفت، بیا بالا خواهر. یعنی میگی دو تا نره خر بی دم و سم احمق پیدا نمیشن پا شن جاشونو بدن به ما دو تا دسته گل؟...از اون روزی که این حرفو شنیدم با خودم عهد کردم دیگه هیچ وقت جامو به هیچ احدالناسی ندم. - که اینطور!عجب آدمایی پیدا میشن!
- من کجا بشینم؟هان؟ من کجا بشینم؟
پیر مردی که قدی بلند و هیکلی چهار شانه داشت و کله اش هم کل بود، با غیظ و تحکم گفت:
- بیا اینجا فرق سر من بشین! هی من کجا بشینم، من کجا بشینم، مگه سوزنت گیر کرده، بچه؟ اعصابمونو خط خطی کردی با اون زرزرت.
پیرمرد دیگری که کنار من ، دو دستی به میله های بالای سرش چسبیده بود و با هر ترمز ماشین یک طرفی سکندری می خورد و روی یکی ولو می شد، غرغر کنان گفت:
- مرده شور این بچه تربیت کردنو ببرد! اونقدر به قر و فرشون می رسند که وقت بچه تربیت کردن واسشون نمی مونه... بچه پس می ندازن بلای جون مردم!
خانمی به طرفداری از زن بچه به بغل گفت:
- وا! چه حرف ها!خوب میگین چکار کنه؟ بچه است دیگه، دلش می خواد بشینه، عوض این حرفها، یکی از این جوونای گردن کلفتو بلند کنید، جاشو بدین به این زن بد بخت تا غائله ختم بشه!
- من کجا بشینم؟هان؟ من کجا بشینم؟
مرد ریز اندامی از ته اتوبوس داد کشید:
- ساکتش کن خانم اون ورپریده رو. بزن تو سرش تا نفسش ببره!
زن با حالتی مستاصل نالید:
- میگین چیکارش کنم حضرت آقا؟ از اتوبوس بندازمش بیرون؟ خب، بچه است دیگه، حرف که حالیش نمیشه، میخواد بشینه.
زنی که ردیف جلو نشسته و برگشته بود صحنه را زیر نظر داشت، گفت:
- اگر خارج بود این خانم می تونست قانونن از آقایون بخواد بلند بشن اون بشینه.
مردی از پشت سر با لحنی اعتراض آمیز گفت:
- چطور؟ مگه خون خانوما قرمز تر از خون ما آقایونه ؟ یا گلبولای قرمزش بیشتره؟
- خونشون قرمزتر نیست، گلوبولاشم بیشتر نیست، قانون رعایت حال افراد مسن و خانم های باردار و بچه دار را کرده، قانون اونا رو آدمای فهیم با معرفت می نویسند، مثل اینجا هپلی هپو و هردنبیلی نیست که!

راننده که جوش آورده بود، داد کشید:
- یه با غیرت اینجا نیست پاشه، جاشو بده این خانوم بشینه؟ سرسام گرفتیم از بس این بچه عر زد.
زنی از عقب گفت:
- خدا بیامرزه با غیرتاشو. همگیشون سینه قبرستون خوابیدن. توی این دور و زمونه با غیرت کجا پیدا می شه، مرد حسابی؟ تو هم انگار خیلی دلت خوشه ها!
معلوم نشد چی شد که ناگهان راننده پایش را محکم کوبید روی ترمز، ما ایستاده ها ریختیم روی هم، زن بچه به بغل هم افتاد روی راننده، راننده هم که دست و پایش را گم کرده بود محکم تر کوبید روی ترمز و ما ایستاده ها را از جا کند و انداخت بغل نشسته ها. فریاد های همراه با فحش و بد و بیراه از هر طرف بلند شد:
- این چه وضع رانندگیه مرد ناحسابی؟ انگار نوبرشو آورده!
- گندشو درآوردی بابا با اون رانندگیت.

- بلد نیستی اتول برونی، مگه مجبوری پشت این ابو قراضه بشینی.
- قبلن توی ده خرکچی بوده، حالا اومده شهر شده راننده شرکت واحد. به خیالش اتوبوسم مث الاغ توی دهه که با هین وهش کنترل بشه!
- آخ کمرم.تو که پدرکمر منو درآوردی خدا مرگ داده، آش و لاشش کردی، مرتیکه نفهم. تازه چار میلیون خرج جراحیش کرده بودم. الهی خیر از جوونیت نبینی.
- من کجا بشینم؟هان؟ من کجا بشینم؟
راننده با شنیدن فریادهای اعتراض آمیز مردم، ماشین را پهلوی نهر آب کنار متوقف کرد. ترمز دستی را کشید. از جایش بلند شد. از جلو صندلی آمد بیرون و یقه اولین جوانی را که ردیف اول نشسته بود و دم دستش بود گرفت و داد کشید:
- بلند شو مرتیکه! جاتو بده به این خانوم!
جوان در حالی که یقه اش را از دست راننده بیرون می کشید، فریاد زد:
- یقه رو ول کن عوضی!
پیرزنی که اول ردیف روبرو نشسته بود و ساک بزرگی روی پایش گذاشته بود، برای این که جلو الم شنگه تازه را بگیرد، تکانی به خودش داد که از جا بلند شود:
- صبر کنین. یقه هم دیگه رو ول کنین. الان من پا می شم، جامو میدم این خانوم بشینه، بلکه غائله ختم به خیر بشه!
و بعد در حالی که به سختی تقلا می کرد تا از جایش بلند شود، گفت:
- بیا دخترم، بیا جای من پیرزن بشین. حالا که یه جوونمرد توی این همه نره غول سبیل کلفت بی شاخ و دم پیدا نمی شه، بیا جای من چلاق بشین.
و در حالی که از صندلی بلند می شد، گفت:

- خانوم جون بیا جای من بشین .

زن، اول نمی خواست قبول کند جای پیرزن بنشیند، شاید وجدانش این اجازه را به او نمی داد که جای مستحق تر از خودش را بگیرد . ولی فریادی تشرآمیز او را بی اختیار روی صندلی ولو کرد:
- خانم لطفن بتمرگ بذار این الم شنگه فیصله پیدا کنه.
بچه که تا آن لحظه اتوبوس را با جیغ و داد روی سرش گذاشته بود، همین که مادرش نشست و او را روی زانویش نشاند، آرام گرفت، انگار نه انگار که مسبب این همه بلوا و غوغا او بوده است!
و بعد در حالی که اشک هایش را پاک می کرد و مفش را بالا می کشید، نگاهی به پنجره انداخت و گفت:
- من می خوام دم پنجره بشینم!
زن چنان از ماجرای پیش آمده ناراحت بود که حرف بچه را نشنید. بچه دوباره تکرار کرد:
- گفتم می خوام دم پنجره بشینم!
زنی که کنار پنجره نشسته بود، برای این که غائله جدیدی به پا نشود، هولکی و با دست پاچگی از جا بلند شد و گفت:
- خانوم جون! بیا تا دوباره دست به جیغ نگذاشته ، جامونو عوض کنیم، بذار بچه بشینه دم پنجره .
زن در حالی که جایش را با بغل دستیش عوض می کرد، گفت:
- خدا خیرتون بده! بزرگواری کردید.
بچه که حالا به آرزویش رسیده بود، ایستاد کنار پنجره و صورتش را چسباند به شیشه، گفت: ماشین دایی پرویز کو مامان جون؟

زن با غیظ گفت: از بس تو جیغ کشیدی، گوشش کر شد، فرار کرد رفت.

بچه با حالتی فیلسوفانه گفت: آخه می خواستم سر جام بشینم.

بعد با لحنی طلب کارانه اضافه کرد: حالا واسم شوکولات و پفک می خری؟

زن با عصبانیت گفت:
- آره جون خودت. واست نه یکی که ده تا می خرم.

بچه حرف مادرش را جدی گرفت و ذوق زده گفت:

- ده تا!؟ آخ جون ده تا!
زن رو کرد به پیرزنی که جایش را به او بخشیده بود واز او با شرمساری تشکر کرد. پیرزن گفت:
- تشکر نمی خواد خانم جون. وظیفه انسونی هر کسه که اگر کمکی از دستش بر میاد به همنوعش مدد برسونه. وقتی یه جو انسانیت تو ذات جوونامون نیست، پیرها باید از خودشون حمیت نشون بدهند! من و شما نداره، راحت بشین دخترم، اینقدر خودتو معذب نکن.من هم اینجا می شینم روی زمین!..آن..آن...
و کنار دسته دنده ماشین ولو شد روی زمین. زن گفت:
- اوا، خدا مرگم بده! آخه این جوری که نمی شه، مایه شرمندگیه.اجازه بدین من پا شم شما بشینین.
و آمد به خودش تکانی بدهد که بچه نگذاشت:
- من نمی خوام پاشم مامان جون! من می خوام کنار پنجره وایسم ، خیابونو تماشا کنم. خانوم پیره بذار همون جا بشینه، جاش راحته.
پیرزن خندید و گفت:
- راست میگه. من جام راحته... حرف حسابو باهاس از بچه شنید!

زن با لحنی عذرخواهانه و خجالت زده گفت:
- آخه این جوری که اسباب شرمندگیه. آدم از خجالت آب میشه.
- دشمنات خجالت بکشن مادر جون! این فرمایش ها کدومه؟
بالاخره راننده اتوبوس رضایت داد که یقه مرد جوان را ول کند، بنشیند پشت فرمان ودوباره راه بیفتد.هنوز بازار بحث و اظهار نظر گرم بود و هر کس چیزی می گفت یا مزه ای می پراند. جوانی که نزدیک من نشسته بود، به بغل دستیش گفت:
- یه وقت باور نکنی ها! اینا همش فیلم بود! زنیکه به بچه هه یاد داده بود، رفتیم بالا کولی بازی درآر تا یه هالویی پیدا شه، پاشه ما بشینیم. دوزاریت افتاد؟ این طوریه... اینا همش شامورتی بازیه، این هفت خط هارو من می شناسم!
- جدی میگی!؟
- آره جون تو.
- جل الخالق! عجب دور و زمونه ای شده....دیگه آدم به جفت چشای خودشم نمی تونه اطمینان کنه!


حیف که دیگر به مقصد رسیده بودم وباید پیاده می شدم .نمی توانستم بقیه حرف ها را بشنوم. با خودم گفتم : الان که بروم عیادت دوستم، ماجرا را برایش تعریف می کنم، سیر داغ پیاز داغش را هم زیاد می کنم تا دوستم کلی بخندد و از فکر و خیال فتقش بیاید بیرون. حتمن ، طبق معمول، دوست صندلی سازم قیافه ای فیلسوفانه به خودش می گرفت و می گفت:
- فتقم باد کرد از بس زور زدم که بابا جون، بی چوب قانون هیچ کاری از پیش نمیره! چوب و چماق باید بالای سر ماها باشه تا ما رو آدم کنه، تا نباشد چوب تر، فرمان نبرند گاو و خر، ولی کو گوش شنوا!؟
 نوشته شده توسط محسن تقوی در جمعه 86/4/22 و ساعت 11:56 صبح | نظرات دیگران()

یک روز که خار کنی رفته بود برای خارکنی ،خسته شد ورفت کنار چشمهوقدری آب خورد وگفت :((اُخی!)) ناگهان اُخیک (سلطان هفت اُخیک یکی بود یکی نبود،غیر از خدا هیچ کس نبود.روزیروزگاری،یک مرد خارکنی بوددر ((پرت آباد)) (توضیحدریا)سر از چشمه در آورد وگفت:سلام بابا خارکن ،چهفرمایشی داری؟بابا خارکن آهی کشید وگفت :ای برادر،دست به دلم نگذار کهدلم خون است.صبح تا شب کار میکنم.کم کم دارم چهل ساله میشوم وهنوز زن ندارم.اخیک گفت :این که مشکلی نیست.بعد بهیک چشم بر هم زدن ،دختری مثلپنجه آفتاب ،لب چشمه پیداشد.اخیک گفت:بفرما،این هم زنی که میخواستی.بعد از اینحرف اخیک ناپدید شد.دختر به خارکن گفت :ای خارکن بدانوآگاه باش که من دختر شاه پریان هستم وعقد من وتو را درآسمانها بسته اند.
بابا خارکن خوشحال شد وبا زنش راه افتاد که برود بهخانه.یک دفعه با خودش فکر کرد که ای دل غافل!من که اصلاخانه ندارم ،این شد که دوباره برگشت سرچشمه وقدری آبخورد وگفت:اخی دوباره اخیک از آب بیرون امد وگفت:سلامبابا خارکن چه خواسته ای داری؟بابا خارکن گفت:ایبرادر،من خانه ندارم.اگر التفاتی بکنی ویک غاری برایزندگی در اختیارمان بگذاری،منت پذیرت می شویم.اخیکگفت:پدرآمرزیده،این روزها با ایران رادیاتور کی میره توغار؟یک ساختمان ویلایی دوبلکس مبله،با استخر وسوناوجکوزی وپارکینگ وانبار با تمام وسایل منزل ،حوالی تجریشونیاوران برایت سراغ دارم.چطور است؟خارکن گفت :بد نیست.به یک چشم بر هم زدن،سند منگوله دار یک ساختمانویلایی،از آسمان افتاد پیش پای بابا خارکن واخیک ناپدیدشد.بابا خارکن سند را برداشت ودست زنش را گرفت وراه افتادکه برود به طرف نیاوران.دختر شاه پریانگفت:ای خارکن،میدانی از اینجا تا نیاوران چند فرسخ راه است؟تو که ازاخیک این همه چیز گرفتی،یک چهارپایی هم میگرفتی کهدوتایی ترکش بنشینیم وبرویم.خارکن دوباره آمد لب چشمه وقدری اب خوردوگفت:((اخِی))دوباره اخِیک پیدا شد وگفت:با عرض سلام
مجدد!دیگر چه میخواهی بابا خارکن؟بابا خارکن گفت:ایبرادر ،هیچ فکر نکردی که من وعیالم این همه راه را چطورباید برویم؟ یک اسبی،(بلانسبت خوانندگان محترم اینافسانه)قاطری،چیزی...اخیک خنده ای کرد وگفت:آخر باباخارکن آدم با این همه دارایی که دوترکه سوار الاغنمیشود... یک بنز شش در مشکی با راننده اختصاصی برایخودت بخواه،یک لیموزین آلبالویی هم برای عیالت.بابا خارکن گفت:حالا که چاره ای نیست باشد!!! به یک چشمبر هم زدن دوتا ماشین کنار دست بابا خارکن وعیالش سبز شدواخیک ناپدید شد.وقتی بابا خارکن روی صندلی گرم ونرم وچرمی بنز نشست وتاکمر توی آن فرو رفت،خوش خوشانش شد و زیر لب گفت
((اُخی!))دوباره اخیک ،سر از آب در آورد وگفت:بابا خارکناین دفعه دیگه خودم می دانم چه می خواهی .بیا.این یکدفترچه دویست برگی حساب در گردش که هرچه ازش خرج کنی،تمام نمیشود.این هم یک دفترچه پس انداز چندمیلیون دلاریدر بانکهای سوئیس ،این هم یک تعداد سند وبنچاق که به دردروز مبادایت می خورد.اخیک اینها را داد به دست بابا خارکن وناپدید شد.بعد از این واقعه بابا خارکن و دختر شاه پریان رفتند کهبا هم زندگی خوبی داشته باشند.
* * * * *
# خلاصه پرونده اتهامی:

نام: بابا
شهرت: خارکن
شغل: خارکنی
# موارد اتهام:

1.کسب درآمد های باد آورده
2.داشتن روابط نا مشروع با خانم ((دال.شین.پ))معروف
به دختر شاه پریون
3.جعل اسناد دولتی
4.و غیره!!!

#رای دادگاه:

متهم به هزار بار حبس ابد محکوم شد.
* * * * *

اما بشنوید از بابا خارکن که همان روز اول داشت تویزندان آب خنک می خورد،طبق عادت زیر لب گفت:((اُخی)).
اخیک (سلطان هفت دریا) از توی لیوان آب بیرون آمد و وقتیحال و روز بابا خارکن را دید ،ترتیب آزادی اش را داد.
بابا خارکن الان دارد با دختر شاه پریان به خوشی وخرمیزندگی می کند.

ما از این داستان نتیجه می گیریم که آدم باید بعد از آبخوردن ((اُخی))بگوید.قصه ما به سر رسید،غلاغه به خونه اش نرسید
 نوشته شده توسط محسن تقوی در جمعه 86/4/22 و ساعت 11:52 صبح | نظرات دیگران()

خدا رو شکر، اگر پدر بالای سرم نبود، یه عموی پیر داشتم، که هروقت بهش سر می‌زدم، تا جای خالی بچه‌هاش رو که ترکش کرده بودن حس نکنه، پندم می‌داد و می‌گفت: "بچه جان! از قدیم گفتن «کرباس می‌گیری، پهناش-و نگا کن؛ دختر می‌گیری ننه‌ش-و نگا کن!». خواستی زن بگیری، خــوب چشات-و واکن! مبادا قبای پاره بــِت بندازن!"

 الان دو-سه سالی می‌شه که عموجان، باقی ِعمرش رو داده به من-و، باقی ِاموالش رو، به بچه‌هاش! خدا رحمتش کنه، مرد خیلی خوبی بود؛ واقعن دوست داشت که زن انتخابی من رو ببینه، و روز خواستگاری، حتمن همراهم باشه. خب دیگر، قسمتش نبود. شاید هم قسمت من نبود!

 امشب یک سال و سه ماه از اون زمان می‌گذره. به‌رغم اینکه خیلی کوشش کردم تا فراموشش کنم، ولی خاطره‌ش هرازگاهی باز به ذهنم خطور می‌کنه. اولین‌بار یک سال، پیش از خواستگاری دیدمش. البته تنها در یک‌لحظه، اون هم از پشت سر. همون موقع می‌دونستم که مادر، باز با تیر من برام نشون کرده-و، خیالاتی داره! گمانم هم بی‌راه نبود؛ و یک روز سرد زمستانی، «آفتاب» از غربی‌ترین نقطهٔ باختری زندگیم، طلوع کرد! رنگ‌پریده و یخ‌چهره، و من در مقابل، گرم و خوش‌رو. اومده بود مغازه، پارچه بخره. من هم دو مترونیم از پارچه‌ای رو که می‌خواست، بهش دادم. پولش رو نگرفتم، و درعوض ازش خواستم، تا دعوتم رو به صرف قهوه، قبول کنه. اون هم پذیرفت؛ با این شرط که پول قهوه رو خودش حساب کنه.

***

 قهوه‌خانه محیط گرم و دل‌چسبی داشت. شمع‌ها نورپراکنی می‌کردند-و، رقاصان پروانه‌وار چرخ‌میزدند. صدای تار و دف و سنتور و تنبک هم، هر مسلمون و نامسلمونی رو عارف و شیدا می‌کرد. ازش خواهش کردم تا کمی از خودش بگه؛ خواست که من اول شروع کنم. برای من تفاوتی نداشت، چون می‌دونستم، در اینجور مواقع تنها باید حقیقت رو گفت؛ و نه کم، نه بیش. پس از دوران تنهاییم در ایران گفتم- و، از کار در دورافتاده‌ترین جزیرهٔ ایران؛ و از چگونگی آمدنم به فرانسه. همین موضوع، کلیدی شد تا ققل ِزبان آفتاب باز شه. نیم‌ساعتی پیرامون اختلاف فرهنگی-اجتماعی میان ایران و فرانسه، گفتگو کردیم. از اونجایی که آفتاب مدت بیشتری در اروپا زندگی می‌کرد، دیدگاه خیلی گسترده‌تری داشت. درحالیکه من تنها به جنبه‌های دینی و مذهبی توجه داشتم.

فال قهوه؛ علی رحیمی

 پس از پایان گفتگوی داغ، اما بی‌ثمرمون، برگشتیم به موضوع اصلی؛ و آفتاب شروع کرد به تعریف‌کردن: چهارده‌تا خواهروبرادر بودن. از سه مادر، در سه نقطه از ایران؛ تبریز، تهران، و مشهد. آفتاب، و البته مهتاب -خواهر دوقلوش- در مشهد به دنیا اومدن. از دوازده‌تا خواهروبرادر دیگر‌ش، تنها یک برادر ناتنیش رو دیده بود، به نام شاهین. چیزی که با شوق عجیبی بیان می‌کرد، نامهای برادر و خواهرهای دیگرش بود. سعی ‌کرد صدای پدر آذریش رو تقلید کنه، و خاطرهٔ نامگذاریش رو، که به قول خودش «اِنِ‌ به‌ اضافهٔ ‌بینهایت بار» از پدرش شنیده بود، بازگو کنه:

 "زمانِ ما مرسوم بود، که مردم اسم امام و پیگمبر روی بچه‌هاشون بزارن؛ من هم حافظِ شاهنامه، سرلج ایستادم. دوازده‌تا ترگل‌مرگل ساخته بودم، یکی از یکی گشنگتر! که نام همشون هم پارسی سره: شهین و مهین، شهناز و مهناز، شاهدخت و ماهدخت، شاهرخ و ماهرخ، شاهان و ماهان، و شاهین و ماهین!! قوم‌وخویش اومدن گفتن «دوازده شوماره امامه!»، من-َم تخم آخری رو کاشتم. شصت‌سال داشتم‌آ! مادرشون-َم چهل-و گذرونده بود. پنداشتیم که بی‌ثمر شه، تیر به تخته چفت نشه! امّا از خوب یا بدِ روزگار، تخمش دوزرده افتاد! شدن چارده‌تــا! شومی ِسینزده، بیشتر از سنگینی ِچارده پسند بود، امّا نشد! دستِ من که نبود!؟ اسم یکی رو گذاشتیم مهتاب، اون‌یکی رو شهتاب. ولی این سه‌جلدیای قرمساق نپذیرفتن. گفتن «شهتاب دیگه چیه؟ شاهِ شبِ چهارده‌ست؟!». الکی گفتم «نور اعلی‌حضرتِ»، تا دلش خوش باشه! امّا مردکِ کج‌فهم زیر بار نرفت کـه. گفت باید اسمش دِگر شه. ‌نـاچـار نوشتیـم «آفتــاب»." 

 من در حالیکه از تقلید صدای آفتاب، که همراه نمایش دست و صورت اجرا می‌کرد، بلندبلند می‌خندیدم، پرسیدم: "ببینم! مگه بابات، بچهٔ تهرون-مهرونه که اسم بچه‌هاش رو گذاشته آفتاب-مهتاب؟!" و بی‌آنکه منتظر پاسخ بشم، ادامه دادم: "والا، اگه بابای من بود، اسم هر چارده‌تاتون رو از چارده‌معصوم می‌ذاشت. براش-َم فرقی نمی‌کرد که اسم پسرونه، روی دخترش گذاشته! یا اگر-َم فرق می‌کرد، یه تِ تأنیث می‌بست به دمبش!" بعد بدون اینکه بتونم جلوی خنده‌م رو بگیرم، ادامه دادم: "مثلن اسم تو رو می‌زاشت «مهدیه»!؟"

 صورت آفتاب قرمز شد. قهوهٔ شیرینش رو آروم سر کشید-و، لبخند تلخی زد. پول میز رو زیر نعلبکی‌ گذاشت-و، آهسته از قهوه‌خانه خارج شد.

***

 امشب، پس از گذشت یک‌ سال و سه ماه، هنوز طنین صدای ساز و آواز عرفانی قهوه‌خانه، در گوشم هست؛ اما رنگ آفتاب رو دیگر هرگز ندیدم. مادرم شنیده بود که آفتاب ازدواج کرده، و صاحب یک دختر شده. اسمش رو هم گذاشته «مهدیه». 


 نوشته شده توسط محسن تقوی در جمعه 86/3/25 و ساعت 4:31 عصر | نظرات دیگران()

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود .

سه تا شپش بودند در ولایت جابلقا که با فلاکت و بدبختی زندگی می کردند . یک روز یک جلسه‌ی مشورتی گذاشتند که با هم مشورت کنند، ببینند چطور می توانند از این وضعیت خلاص شوند.

شپش اول گفت : «همه ی بدبختی ما از این است که حوزه ی فعالیتمان مشخص نیست. باید از هم جدا شویم، هر کداممان برویم سر وقت یک گروه خاصی.» دو شپش دیگر هم گفتند : «درستش همین است.» بعد تصمیم گرفتند هر کدام حوزه ی کارشان را مشخص کنند.

شپش اول گفت: «من می‌روم سر وقت ملک التجار چون نسل اندر نسل خاندان ما با بزرگان نشست و برخاست داشته اند.»

شپش دوم گفت: «من هم می روم به خانه ی مش حسن بیل زن. اصولا خون آدم ثروتمند به مزاج من سازگار نیست.»

شپش سوم گفت: «من هم می روم به ولایت غربت پیش فک و فامیل های خودم.»

باری سه شپش جوانمردانه بر سر و روی هم بوسه زدند و خداحافظی کردند و از هم جدا شدند.

شپش اول مستقیما رفت به خانه ی ملک التجار. شب بود و ملک التجار در پشه بند خوابیده بود. شپش بینوا تا صبح منتظر نشست تا ملک التجار از خواب بیدار شد و از پشه بند آمد بیرون. وقتی چشم ملک التجار به شپش افتاد، گفت : «اگر با من کاری داری، حالا فرصت نیست، ظهر بیا دم حجره.» شپش بیچاره تا ظهر گرسنگی کشید و بعد رفت به حجره.

ملک التجار به شپش گفت : «چه می خواهی پدر جان؟» شپش که نسل اندر نسل با بزرگان نشست و برخاست کرده بود، گفت: «تصدقت گردم بنده به یک مریضی صعب العلاجی دچار شده ام. حکیم گفته دوای درد من دو قورت و نیم از خون حضرت عالی است لذا جهت خون خوری استعلاجی خدمت رسیدم.» ملک التجار سری از روی تاثر و تاسف تکان داد و گفت: «آخیش، حیوونکی، پس تو هم با من همدردی . اتفاقا من هم کم خونی دارم و به همین خاطر مجبورم با این حال مریض بنشینم دم در حجره و با هزار بدبختی خون مردم را توی شیشه کنم. لذا متاسفم. خدا روزی ات را جای دیگری حواله کند.»

شپش زبان بسته با دل پر غصه از حجره آمد بیرون و از ناراحتی رفت سر چهار سوق، خودش را انداخت توی جوی آب.

شپش دوم رفت سر وقت میرزا مش حسن بیل زن. مش حسن نگاهی از سر اوقات تلخی به او کرد. شپش با شرمندگی گفت: «مشدی، رویم سیاه، آمده ام برای صرف نهار!» مش حسن دستش را دراز کرد طرف شپش و گفت: «بفرما.» شپش رفت روی دست مش حسن و رگ را پیدا کرد و بنا کرد به مکیدن. قدری تقلا کرد و وقتی دید از خون خبری نیست با عصبانیت از دست مش حسن پرید پایین و گفت: «مرد حسابی! تو که خون نداری چرا بی خود بفرما می زنی؟» بعد هم از زور غصه رفت مرکز بازپروری و در حال حاضر مشغول ترک است.

شپش سوم رفت به ولایت غربت پیش فک و فامیل هایش. اهل فامیل از او استقبال کردند و گفتند: «جایی آمده ای که وفور رزق و روزی است. در وسط شهر، یک پایگاه انتقال خون است. صبح به صبح با هم می رویم آنجا، خون کسانی را که آمده اند برای اهدای خون، با خیال راحت نوش جان می کنیم.»

شپش سوم که عاقبت به خیر شده بود هر روز با فک و فامیل هایش می رفت به پایگاه انتقال خون.

آخرین خبر
با کمال تاسف و تحسر درگذشت زنده یاد روان شاد، مرحوم شپش سوم را به اطلاع کلیه دوستان و آشنایان می رساند. آخرین بیت شعری از آن زنده یاد که در واپسین لحظات سروده (معلوم می شود که آن خدابیامرز طبع شعری هم داشته ـ توضیح نگارنده) جهت درج و ثبت در تاریخ چاپ می شود:

بیهده گشتیم در جهان و به نوبت
«ایدز» گرفتیم در ولایت غربت!

ما از این داستان نتیجه می گیریم که آدم اگر عاقل باشد، نمی نشیند درباره شپش ها افسانه بنویسد.


 نوشته شده توسط محسن تقوی در سه شنبه 86/3/15 و ساعت 11:40 صبح | نظرات دیگران()

حکایت فرموده اند در زمانهای خیلی خیلی قدیم که هنوز اتوبوس اختراع نشده بود،روزی کلاغی و دارکوبی و روباهی سوار هواپیما شدند تا از سمرقند به بخارا سفر کنند.این سه دوست خیلی اهل شوخی و مزاج بودند.آن ها همه چیز و همه کس را دست می انداختند و به ریش و سبیل همه می خندیدند.در این سفر هنگامی که هواپیما اوج گرفت،با یکدیگر گفتند:((بچه ها بیایید سر به سر خانم مهمان دار بگذاریم و کلافه اش کنیم.))آن گاه از این فکر شیطانی بسیار خندیدند و از شدت خنده بر جای خود لولیدند.پس،اول کلاغ دکمه ای را که بالای سرش بود فشار داد و چراغش روشن شد.این دکمه مخصوص احضار مهمان دار بود.بانویی که مهمان دار بود و زیبا و با ادب بود،آمد و در کمال مهمان نوازی گفت:((بفرمایید جناب آقای کلاغ،کاری داشتید؟))کلاغ خنده ای قارقاری کرد و گفت:((نخیر جانم!قاری نداشتم.یعنی کاری نداشتم.می خواستم ببینم این دکمه سالم است یا نه.حالا که فهمیدم سالم است کلی خوش به حالم شد.مگر نه بچه ها؟))آن گاه هر سه نفرشان بسیار خندیدند و از این شوخی لذت ها بردند.هواپیما می لغزید و سینه ی سفید ابرها را می شکافت وبه پیش می تاخت.اندکی بعد،دارکوب،دکمه ی احضار را جیز کرد.مهمان دار با شتاب آمد و دست بر سینه گفت:((امری بود جناب دارکوب؟))دارکوب قیافه ای شاهانه به خود گرفت و فرمود:((نخیر جانم امری نبود.تا اطلاع بعدی لطفا اندکی سکوت)).سپس آن چنان خنده ای کردندکه هواپیما به لرزه در آمد و شدیداً تکان خورد.تو پنداری درون یک دست انداز یا چاله ی هوایی افتاد.این بار نیز مهمان دار لبخندی آموزشی به ایشان تقدیم کرد و از محضرشان دور شد.سومین دفعه نوبت آقا روباهه بود.روباه انگشت دراز خویش را بر دکمه ی مخصوص گذاشت و از صمیم قلب فشرد.باز همان مهمان دار مهربان از گرد راه رسید و با لبخندی که درونش اندکی خشم نهفته بود،گفت:((جناب آقای روباه کاری بود؟))روباه خنده ای زیر زیرکی کرد و گفت:((نخیر جانم!سرِ کاری    بود.البته ببخشید که این شوخی کمی تکراری بود.))این بار مهمان دار از کوره در رفت و با خشم گفت:((جدی؟حالا من هم آن چنان بلایی بر سرت بیاورم که از هر چه شوخی جدید و تکراری است پشیمان بشوی.))روباه خندید و دست بر کمر گذاشت و گفت:(( عجب مزاج بامزه ای!مثلا چه کارم می کنی؟!))مهماندار گردن دراز روباه را بگرفت و از صندلی جدایش کرد و کشان کشان تا جلو در هواپیما برد.روباه ناباورانه گفت:((می دانم که تو هم شوخی ات گرفته،پس رهایم کن تا تشریف ببرم پیش دوستانم.))مهمان دار کلید به قفل در هواپیما انداخت و دستگیره اش را پیچاند و گفت:((حال نیک نظر کن تا ببینی جدی می گویم یا شوخی می کنم))!چشم های روباه لبریز از اشک شد.تو پنداری شیر سماوری را بگشوده باشی.با گریه ای که از او بعید می نمود گفت:((بنده اصلا سر در نمی آورم)).مهمان دار گفت:((از چه چیزی سر در نمی آوری؟))روباه گفت:((کلاغ و دارکوب نیز با شما این شوخی را کردند؛اما چرا شما فقط زورت به من رسیده و می خواهی بنده را وسط زمین و آسمان پیاده کنی؟))مهمان دار لبخندی زهر آگین زد و گفت:((اصل مطلب همین جاست که تو از درک آن گیجی.آنان پرنده هستند و در قانون هواپیمایی ها،احترام پرنده ها بسیار واجب است.))روباه نگاهی به دوستانش کرد که بی خیال او را تماشا می کردند.سپس نالید:((ولی من شوخی.... .))مهمان دار گفت:((تو که پرنده نیستی،بی جا می کنی در آسمان شوخی می کنی.زود از جلو چشمم دور شو!))و در کمال بی رحمی در هواپیما را گشود و او را از هواپیما اخراج کرد.حالا کاری نداریم که روباه روی سقف یک مرغداری سقوط کرد و پس از سقوط خود را تکاند و شکمی از عزا در آورد؛ولی این حکایت قدیمی چند نتیجه دارد که در پندآموزی آن نباید شک کرد:

نتیجه ی اخلاقی:اگر پرواز بلد نیستی مثل بچه ی آدم سوار هواپیما شو و حرف نزن.

نتیجه ی جنگلی:شوخی با مهمان دار هواپیما در آسمان مثل بازی با دم شیر است.

نتیجه ی ضرب المثلی:کبوتر باکبوتر،باز با باز؛کند هم جنس با هم جنس شوخی!


 نوشته شده توسط محسن تقوی در جمعه 86/3/11 و ساعت 3:40 عصر | نظرات دیگران()
<      1   2   3   4   5      >
درباره خودم

شیکردون
محسن تقوی
مدیر این وبلاگ شیرین عقل بوده و عاشق داستانهای شیکری میباشدلذا از تمامی شیرین نویسها دعوت بعمل می آید تا داستانهای شیکری خود را برای ما بفرستند

آمار وبلاگ
بازدید امروز: 7
بازدید دیروز: 7
مجموع بازدیدها: 73908
جستجو در صفحه

لوگوی دوستان
خبر نامه