سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
بردبارى همچون قبیله است و نزدیکان که فراهم کند مردم را براى یارى انسان . [نهج البلاغه]
 
امروز: دوشنبه 103 اردیبهشت 24

در این روز ها غم بغمه دل خان لالا شده بود .تنظرش می رسید که بلقس

غم بلا برده را در دل سبیل مانده اش می شنود . دلش به بلای بی درمان

غم خوری دچار شده بود. غم جنگ ودعوای دخترش فریده باشوهر جلمبرش

غنی غم بیکاری وبی روزگاری پسر آغا شم شمش فرید که نه از درس

ومکتب شد ونه کدام کار وبار پیداکرد . غم بلوای خوری گل عیال داریش که

دگر در قصه خان لالا نبود وبه اصطلاح در دهن او پیاز ریزه نمی کرد . غم کار

وبار خودش که در این روز ها لق وپق شده بود این غم ها همه . دست

بدست هم داده خان لالا را پژ مرده وپرموچ وبه اصطلاح پکو ساحته بود .

هنگا میکه خان لالا از خواب بیدار شد ، آ سمان صاف بود ، هوای پاک

وسردی از کلکین به درون خانه می دمید. آ فتاب هنوز نبرامده بود اما

روشنایی کم رنگ آن در افق شرق قد بلندک میکرد .

خان لالا در بکس کار خود خوراکه صبح وچاشت خود را گذاشت ویا هو گفته

از خانه بر آ مد . موتر تاکسی اش را روشن کرد ، ویکراست بسوی میدان

هوایی روان شد . در قطار طولانی که پیش از او پر شده بود، جا گرفت و به

امید رسیدن به نوبت یک چشم خواب مرغی کرد . هنگامیکه نوبت او رسید آ

فتاب نیز یک نیزه بلند شده بود ونور پر درخشش آ ن بر چشمان بیدار خواب

خان لالا میتا بید .پیر مرد قانقرویی که خستگی مسا فرت از چشمان آ بی

او پیدا بود ، در موترتاکسی خان لالا نشست و برایش آ در س هوتل اتلانتیک

را که در مر کز شهر بساط پهن کرده است ، داد وخودش در سیت پشت سر

آ رام لمید .

خان لالا هی میدان وطی میدان ر اهی شهر شد . از ده سالی که در شهر

هامبورگ آ لمان تاکس رانی می کرد بار ها این راه ها را پیموده وسنگ و

چوب آ نرا بلد بود . میدانست که کدام چراغ سبزو کدام سرخ میشود برای

او همه چیزعادی بود ساختمان های دوکنار سرک ، خانه ها وقصر های

قدیمی وبا شکوهی که سالیان درازدر منطقهء

(( ایپندورف وروتن باوم شاسه )) لنگر انداخته بودند به نظرش یکنواخت

می آ مد ند .

خان لالا غرق در گرداب خیا لهایش بود .از گو لایی( دامتور) بطرف راست

پیچید . از پل( کنیدی) که( بینن الستر) را از( هوزن الستر ) جدا می کند و در

چهار سمت آن ساختما نهای قدیمی زیبایی قد بر افراشته اند گذشت

ونزدیک ایستگاه مرکزی ریل رسید . ودر برابر چراغ سرخ ترا فیکی که

بسمت راست آن ( اخمن پلتس) ایستگاه تاکسی های مرکزی هامبورگ

ودر سمت چپ آن سرک هوتل اتلا نتیک قرار داشت ، ایستاد . به ایستگاه

تاکسی ها که دید باورش نمی آمد ایستگاهی که همیشه پر از تاکسی می

بود تقریبا خالی است . خدا ، خدا می گفت که زود چراغ ترافیکی سبز شود

تا پیش از آ نکه کدام تاکسی دگری داخل میدان شود او زود تر در ردیف جا

بگیرد . چراغ سبز شد وخان لالا موترش را ریز داد وبدون اینکه پیر مرد

6

سواری را به هوتل اتلا نتیک برساند داخل میدان تا کسی ها ( اخمن پلتس

) شد شماره موتر های آ خری را نوشت وسیت موتر ش را کمی پشت سر

کشید ، چشمانش را بست ودوباره روی کش غم هارا برروی خود کشید

ویک چشم پینکی رفت .

چند لحظه سپری نشده بود که پیر مرد سواری از آواز هارن موتری بیدار شد

. چشمانش را مالید وپس از آنکه همه چیز را به یاد آ ورد ، به شانه خان لالا

زد وخواب وخیلا ت اورا پاره ، پاره کرد . برای خان لالا که همه چیز را ازیاد

برده بود ، ناگهانی آمد ، چیغ زد ووای وای گفت ! پیر مرد چشم آ بی که یک

قد پریدن خان لالا را دید وچیغ اورا شنید نیز ترسید ویک قد پرید فکر کرد که

خان لالا به زبا ن انگلیسی به او میگوید که چرا چرا ؟ او نیز به زبان انگلیسی

به خان لالا گفت : که ببخشید ، ببخشید من سواری هستم شما مرا از

میدان هوایی برداشتید وقرار بود، تا به هوتل اتلا نتیک بر سانید . چون من

زیاد خسته بودم ؛ در سیت پشت سر خوابیدم . حالا نمیدانم شما مرا چرا

اینجا آوردید واینجا کجاست ؟

خان لالا همه چیز را بیاد آورد . هم ترسیده بود وهم میخندید وخدا را شکر

میکرد که هوتل اتلانتیک نزدیک او بود . پایان


 نوشته شده توسط محسن تقوی در سه شنبه 86/9/20 و ساعت 9:19 عصر | نظرات دیگران()

چاپ ارسال به دوست


آن مرحوم خیلی نازنین بود،‌ در یک بیمارستان پنج ستاره در شمالی ترین نقطه شهر به دنیا آمد و سپس در یک خانه، ببخشید ویلا مراتب پیشرفت را ترقید! و بعد از یک کودکستان کلاس بالا به یک دبستان خصوصی! راهنمایی خصوصی؛ دبیرستان خصوصی و سپس یک دانشگاه خصوصی رفت! پس از یک دوره تکمیلی درخارج از کشور عزیزمان هم یک شرکت خصوصی تأسیس کرد و با توجه به ساپورت پدری چنانچه گاهی چکی سرگردان هم در مجموعه مبادلات حسابداری پدیدار می شد به طرفه العینی پاس می فرمود!
آن مرحوم جنت مکان به سبک وسیاق همه مردان موفق روزگار بایک دانه دختر یک استاد دانشگاه که دستی هم در تجارت فرش داشت ازدواج کرد و پس از گذراندن ماه عسل در آمستردام به پشت میز ریاست شرکت بازگشت.
اما از آن جا ک مدار چرخ کج تشریف دارد در یک عصر جمعه هنگامی که از ییلاق زیبای بیرون شهر به خانه؛ ‌ای بابا ، ویلا! ‌بر می گشت ناگهان چهار چرخش ـ منظورم ماشین آن مرحوم والاگهر است ـ به هوا رفت و با کمال تأسف مرحوم فوق الذکر به رحمت ایزدی پیوست.
من که از نزدیک شاهد وجنات آن مرحوم نیکو سرشت بودم چون هر پنج شنبه ظهر ایشان به دستوراتی که بنده در آن سمت سرویس چین را دارم نزول اجلال می فرمودند با توجه به اینکه به هر حال درست نیست یک زن جوان آن هم در این روزگار بیوه بماند، به خواستگاری همسر آن مرحوم رفتم و ایشان بی کلاسی بنده را یادآور شدند.
ما هم راستش هر چه بیشتر فکر کردیم ، کمتر یافتیم و از آن جا که کیسه تهی همیشه عواقب بی شماری از جمله بی کلاسی دارد سرشکسته سراغ رفقا رفتیم.
هر کسی برای با کلاس شدن چیزی پیشنهاد می کرد که همه یک  جورهایی به پول برمی گشت. از تحصیل در خارج گرفته تا میهمانی و کادو دادن!
تا این که شاهین اقبال بالاخره بر شانه ما هم نشست! نویسندگی! این یکی دیگر پول نمی خواست و هم فال بود و هم تماشا.
پرسان پرسان رفتیم کلاس قصه. چیزکی نوشتیم توی مایه های پسر فقیر و دختر پولدار و یک ترانه هندی هم که بچه ها  تازه از روی سی دی برایم . ... بودند به پیوست برای استاد کلاس قصه خواندم . استاد که با آن هیبت هیولایی ، با سبیل های کلفت و موهای ریخته به همه چیز شبیه بود به جز به آن عکس "مکش مرگ ما"ی پوستر در تئاتر شهر، ناگهان فریاد زد: این مهملات چیه! قصه نویس نمی شوی! بیرون!
گوش هایم آویزان شد . اما خوب، از رو نرفتم. باز هم رفتم توی کار استاد! و فهمیدم سه چهار تا "باربی" شاگرد خاصه ایشان هستند که قلمشان را استاد می پرستند. چه بهتر این که ما هم یک بار دست به کار شویم و مقداری مطلب کش برویم. از همان ها که نویسندگان به آن «الهام» می گویند. 
با اجازه رفتم سراغ کیف الهام خانم! از مقربین خاص درگاه کلاس قصه نویسی استاد!‌با کمک یکی از بچه ها کیف را توی فرعی یکی از کوچه های آن بالاها دزدیدیم! نامردی بود. دخترک کلی ترسید! اما خوب راستش توی کیف تنها چیزی که بود یک نوار بود از آن نوع که همه زنها از نویسنده تا خانه دار استفاده می کنند!
بخشکی شانس! نه از کلاس قصه نویسی خبری رسید و نه هم از باربی های مقرب! اینجا بود که به توصیه یکی از بچه ها برای کلاس آمدن رفتیم کلاس زبان و بعد از چند ترم سلام و احوالپرسی، انگلیسی را به فارسی تکلم کردیم! و دیدیم نه بابا خبری نیست! و زبان آموزی و شکم خالی جور در نمی آید!
تا اینکه مجید،‌ کنترلچی که توی سینما کار می کرد از کلاس عرفان و یوگای یک یوگی تازه از هند برگشته که شاگرد اشو بوده داد سخن داد! ما هم عزم کلاس یوگا کردیم که قبل از ما ، پلیس سراغ یوگی و دوستان رفت! و همه را به جرم مسائل اخلاقی دستگیر کرد!  به خیر گذشت! نزدیک بود که ... ای بابا فایده این حرفهای غیر قابل چاپ چیست؟ برویم سر اصل مطلب! صد رحمت به همان داستان نویسی!
خلاصه از آن جایی که ما در دیدار بعدی با همسر آن مرحومه در کافی شاپی رویایی ، کلاس آمدیم که سری در داستان نویسی داریم و خوب قرار شد اگر در جشنواره فلان برگزیده شدیم به وصال یار هم بله!
داوران محترم! زیاده عرضی نیست! این طوری هاست که من تصمیم گرفتم که داستان بنویسم و چه بهتر که به توصیه بیوه آن مرحوم خلد آشیان بنویسم.
 و خلاصه داوران محترم چنانچه لطف بفرمایید و بنده را انتخاب کنید که دمتان گرم و البته در غیر این صورت هم مایلم به عرض برسانم که یک تیزی به پیوست این داستان می باشد که امیدوارم نیازی به استفاده از آن نباشد و دوستان آن را با بستنی قیفی اشتباه نگیرند!


 نوشته شده توسط محسن تقوی در پنج شنبه 86/7/12 و ساعت 1:7 عصر | نظرات دیگران()

رفیقم میگفت : ای کاش روز اول که با پدرزن فعلی خودم بر خورد کردم چشمم کور گوشم کر میشد تا نه رویش را میدیدم و نه حرفهای چرب و نرمش را میشنیدم! آن پیرمرد با آن چک و چانه گود افتاده و آن ریش بزی به قدری با آب و تاب از هنرهای دخترش تعریف کرد که بالاخره آن ناف را به من بست و آن ماست ترشیده را به ریشم ماسوند. میگفت : دختر من در هنرمندی و خانه داری نظیر نداره در پخت و پز و دوخت و دوز و شستشو کت دست تمام کدبانوها را از پشت بسته، در بافندگی ید طولایی دارد خواننده خوبی است نوازنده ماهری است در نقاشی استاد است در رانندگی استاد است
ولی چند وقت که از ازدواج مان گذشت فهمیدم خانم برعکس ادعا های پدرش نه تنها یک جو هنر ندارد بلکه هفته ای یک بار هم موهایش را شانه نمی کند به طوری که کم مانده لا بلای چین و شکن گیسو هایش عنکبوت تار ببندد. پدرش میگفت دخترم دوخت و دوز خوب بلد است حالا فهمیدم جز پا پوش دوختن برای مادرم چیز دیگری بلد نیست! گفته بودند او نوازنده ماهری است صحیح است علیا مخدره همه کس را مینوازد جز حقیر فقیر را، امّا چرا یک شب من را هم نواخت چنان سیلی آب داری به گوشم نواخت که آبش از چشمم در آمد به من می گفتند او در رانندگی تصدیق دارد من هم تصدیق میکنم چون خودم را دوسه مرتبه با لنگه کفش از خانه رانده است
صحبت رفیقم که به اینجا رسید گفتم جوش نزن فقط تو نیستی که به این درد مبتلایی رفیق خودم میگفت چون من اهل مطالعه بودم و شنیدم دختری تحصیل کرده و اهل مطالعه است، فریفته او شدم ولی در همان ماه اول فهمیدم نه تنها دوستدار کتاب نیست بلکه دشمن کتاب هم هست!! یک روز دیدم حافظ کوچک بغلی را زیر پایه میز توالتش گذاشته که میز نلنگد به او پرخاش کردم که چرا این کار را کردی؟ خانم عصبانی شود و شاهنامه فردوسی به آن بزرگی را برداشت و مثل پاره اجر به مخم کوبید! ادعا میکرد که پانزده سال تحصیل کرده و همیشه نمره اش بیست بوده ولی هیچ درسی را به اندازه سر سوزنی بلد نیست. چرا از تاریخ فقط تاریخ تولد خودش را میداند. از جغرافیا فقط اوضاع طبیعی فلان باشگاه و کاباره را بلد است. حساب که اصلا سرش نمی شه «ولگردی» و «ولخرجی» و «وراجی» و«گریه» را چهار عمل اصلی میداند و در فیزیک جیب بنده را مرکز ثقل دستهای خود فرض میکند. از اصول چیزیکه شنیده همان ادا و اصول است در کشاورزی که واقعا معرکه است یک جا گفته بود از میان مرکبات فقط خرمالو را دوست دارد


 نوشته شده توسط محسن تقوی در سه شنبه 86/4/26 و ساعت 8:37 عصر | نظرات دیگران()

سه سال از پشت میز نشینی خودم نگذشته بود که اینطرف نیمکتهای مدرسه روی تک صندلی منفور همه دانش آموزان نشسته بودم، اما واقعیت این بود که من از اون دسته معلمهایی نبودم که منفور دانش آموزان هستند. اولا که خیلی جوون تر از اونی بودم که بخواهم ژست بگیرم برای بچه ها و از اون گذشته معلم نقاشی و معلم ورزش همیشه محبوب ترین معلمها هستند
دانشجوی سال دوم گرافیک بودم و توی یک دبستان پسرانه معلم نقاشی بودم. از کلاس اول تا پنچم، خوب طبیعی بود که سر و کله زدن با پسر بچه های شیطون برای من که هیچ تجربه ای هم نداشتم خیلی سخت بود، اما خوشبختانه همه شاگردها دوستم داشتند. نه کسی سوسک مرده می گذاشت توی کیفم، نه مارمولک می گذاشتند توی جامیزیم و نه عکسم را روی در و دیوار می کشیدند. اینها یک قسمت کوچکی از بلاهایی بود که سر معلمهای دیگه می آمد. اما من از این بلاها در امان بودم
صبح که از سر خیابان اصلی به طرف مدرسه حرکت می کردم، از جلوی هر خانه که می گذشتم یک جفت چشم مشتاق از پشت پنجره به کوچه دوخته شده بود ، که بعد از رد شدن من از اون خونه با یک جفت پای کوچولو شروع به تعقیب کردن من می کرد. آدم یاد کارتون پلنگ صورتی و نی جادویی می افتاد، وقتی می رسیدم مدرسه پانزده شانزده تا پسر بچه پشت سرم بودند که هر کدام سعی داشتند از دیگری به خانم معلم نزدیک تر باشند، این محبوبیت کم نبود، یک نقشه انسان ساز آقای معاون مدرسه دیگه از این خانم معلم کوچولو یک قهرمان ساخت
جریان از این قرار بود که عباس ابراهیمی یکی از شرورترین پسر بچه های مدرسه (البته به گفته دیگران چون سر کلاس من که از هر موشی کم آزار تر بود) به خاطر شیطنت و کم شدن نمره دیکته اش قرار بود از مدرسه اخراج بشود و طبق نقشه از قبل هماهنگ شده اولیاء مدرسه و آقای ابراهیمی بزرگ پرونده عباس را به دستش دادن که بره خونه تا دلش می خواهد شیطنت بکنه
خوب خودتون حدس بزنید ناجی این طفل معصوم که مثل ابر بهار اشک می ریخت کی باید باشه بجز خانم معلم کوچولو که اتفاقا عباس هم خیلی دوستش داشت
آقا ناظم یواشکی حیدر خان بابای مدرسه را فرستاد سراغم که مثلا سر زده سر برسم و وساطت عباس را بکنم. وقتی جلوی در دفتر رسیدم دلم برای شاگرد کوچولوم کباب شد. رد اشک روی صورت سیاهش مونده بود و مرتب با پشت دستش آب دماغش را پاک می کرد پرونده اش زیر بغلش بود و چند برگ هم از لای اون جلوی پایش ریخته بود. با دیدن عباس بیچاره اصلا نقشه آقای ناظم یادم رفت ، رفتم جلو برگه ها را از روی زمین جمع کردم گذاشتم لای پرونده ، عباس سرش و انداخته بود پایین ، دستم را گذاشتم زیر چونه اش و سعی کردم سرش را بالا بیاورم، که طفلی عباس خودشو انداخت توی بغل ام و با صدای بلند شروع کرد به گریه کردن. همین موقع زنگ تفریح به صدا در اومد، اصلا دلم نمی خواست غرور عباس که برای خودش یه پا فرمانده بود بین بچه ها ار بین بره ، با عجله عباس را زدم زیر بغلم و بردمش توی دستشویی معلمها ، سطل زباله را کشیدم جلو گذاشتم زیر پایش محکم صورت کوچولو و اشک الوده اش را شستم. بینی کوچولوشو پاک کردم، بعد با یک ژست بیخبر از همه جا ازش پرسیدم : چه شده؟
با هق هق و دست و پا شکسته برام تعریف کرد که از مدرسه اخراج شده باباش اومده پرونده اش را بگیرد. تا اومدم نصیحت اش کنم در کمال تعجب در ادامه توضیحات اش اضافه کرد که اصلا از این که از مدرسه اخراج شده ناراحت نیست فقط از این ناراحت هست که دیگه من را نمی بیند و بعد باز هم خودشو انداخت توی بغلم و زار زار گریه کرد
بهش تشر زدم که که حق نداره مثل دخترها گریه کنه (آقایون خوب می دونن که این موثر ترین تحقیر برای یک پسر بچه 8 ساله هست که بهش بگی فلان کار تو مثل دخترها هست) شاید اگر معلم محبوب اش نبودم بابت این حرفی که زدم حداقل ظرف مایع صابون را روی لباسم خالی می کرد اما از اونجا که تمام غصه این پسر کوچولو ندیدن معلم نقاشی اش بود و من هم همون معلم بودم اتفاقی که افتاد این بود که عباس با هق هق های مدام سعی در خودداری از گریه نمود
نمی دونستم باید به پسر بچه ای که از اخراج شدن از مدرسه خوشحال هست و تنها ناراحتیش از بابت زنگ نقاشی و ورزش هست چی باید بگم، یک مشت از اون حرفهایی که خودم هم یکیشو قبول نداشتم به عباس گفتم و طفلی اون هم که اصلا نمی فهمید من چی دارم می گم با تعجب به من نگاه می کرد و گریه کردنش قطع شده بود
فکر کنم یه نیم ساعتی گوشه دستشویی ایستاده بودم و داشتم عباس طفل معصوم را نصیحت می کردم. قبول دارم، کنار دستشویی جای مناسبی برای نصیحت کردن اون هم از نوع فرهنگی اش نیست اما خوب نمی خواستم بچه های دیگه اون را پرونده زیر بغل پشت در دفتر ببیند
عباس همونجا بالای سطل زباله کنار دستشویی بهم قول داد که درسهاشو خوب بخوانه و دیگه کمتر شیطونی کنه، توجه کنید، فقط کمتر، در مورد این که اصلا شیطونی نکنه قولی به من نداد، چون طی یک اعتراف محرمانه به من گفت که نمی دونه به چه کارهایی می گن شیطنت فقط بعدا که تنبیه می شود می فهمد که این کار هم جزو همون شیطونی ها بوده ، فقط قول مردونه داد که هر کاری که بعدا معلوم شد شیطنت هست دیگه هیچ وقت تکرار نکنه
من و عباس مثل سفیر دو کشور همسایه که قرارداد مهمی را امضاء کرده باشیم هر دو سر بلند و خندان از دستشویی اومدیم بیرون و با چشمهای متعجب پدر عباس و معاون مواجه شدیم که دنبال من و عباس می گشتند بعدا مدیر مدرسه در حالی که از خنده به گریه افتاده بود بریده بریده بهم گفت که پدر عباس فکر کرده من پسرش را دزدیده ام یا این که دوتایی باهم فرار کرده ایم. خلاصه عباس تعهد داد و من ضامن اش شدم و قرار شد عباس تلث دوم همه کم کاریهایش را جبران کند که خوب البته خیلی هم جبران نکرد اما طفلی سعی خودشو کرد که من شرمنده آقای مدیر نشوم
با وجودی که من سعی کرده بودم کسی از بچه ها متوجه مشکل عباس نشود
خود عباس با افتخار تمام ماجرا را با کلی شاخ و برگ برای بچه ها تعریف کرده بود و خانم معلم نقاشی تبدیل شد به یک قهرمان افسانه ای برای پسر بچه های شیطونی که کل مدرسه از دستشون عاصی بودند اما سر کلاس من درست مثل بچه موشهای کوچولو با اون دستهای کوچولوشون برام نقاشی های قشنگ می کشیدند و زیرش می نوشتند خانم معلم دوست دارم. بعضی وقتها فکر می کنم دل یک معلم باید از جنس دریا باشه تا این همه احساسات پاک بچه ها را بشه توش جا داد


 نوشته شده توسط محسن تقوی در سه شنبه 86/4/26 و ساعت 8:30 عصر | نظرات دیگران()

ماجراهای سقراط عشقی و گزانتیپ خاتون و ژولیت خوشگله !!!
جونم واستون بگه که حضرت سقراط در زمان جوانی یک غلطی کرد و اون موقع که دانشجوی رشته فلسفه دانشگاه آپولون بود عاشق ”گزانتیپ“ یکی از دختران همکلاسیش گردید و هنوز چند ماهی از این آشنایی میمون نگذشته بود که ازدواج مابین سقراط و گزانتیپ به خوشی و میمنت صورت گرفت اما چشتون روز بد نبینه از شانس ترشیده سقراط، گزانتیپ یکی از اون زنهای ناتوی هزار چهره بد خلق و نامهربان از آب در آمده و چنان بلایی بر سر سقراط حکیم در آورد که مرغان آسمان آتن هفت شب و هفت روز به خاطر سیاه بختی سقراط جوان اشک ریخته و حلوا پخش می کردند!

به هر حال حضرت سقراط حدود پنجاه سالی با گزانتیپ خاتون سر کرده و به امید اینکه گذشت زمان و بچه دار شدن در روحیه و رفتار سگی وی اثر مثبت بجای گذارد، دندان بر روی جگر گذاشته و لام تا کام صدای اعتراضش بلند نمی شد. اما هر چه سقراط نجابت به خرج می داد، گرانتیپ رویش بیشتر شده و هر روز بیش از دیروز حال سقراط را گرفته و به نحوی از انحا شکنجه روحی و روانیش می داد، متاسفانه یا خوشبختانه هم حضرت استاد سقراط، کاتولیک متعصب تشریف داشته و بدین ترتیب نه می توانستند تجدید فراش نموده و نه قادر بودند که علیا مخدره گزانتیپ را طلاق داده و برای همیشه از شر ایشان رها شوند تا اینکه در روزی از روزهای بهاری که جناب استاد در سر کلاس درس منطق مشغول تدریس به شاگردان خویش بودند چشمان تیز بینشان به چهره فتان یکی از دانشجویان ترم اولی افتاد و حالا عاشق نشو کی بشو! به قول معروف: عشق پیری گر بجنبد سر به رسوایی زند!! جالب آنکه دختری که قلب استاد را ربوده و به تسخیر در آورده بود کسی نبود جز ژولیت معشوقه رومئو!!!

سقراط که بدجوری خاطر خواه ژولیت شده بود به هر کاری که از یک پیرمرد هفتاد ساله آن هم استاد دانشگاه بعید بود دست می زد تا بلکه نظر ژولیت را به خود جلب نموده و بعله دیگه... یک روز کت و شلوار مخمل پسته ای می پوشید با جلیقه جیر، روز دیگر اورکت پلنگی به تن می کرد با کفشهای پاشنه قیصری، روز بعد ادوکلن «وان من شو» می زد و سرش را با روغن نارگیل «چارلی» چرب می کرد، روز بعدترش هم کت تک قرمز جیگری بر تن کرده و عینک آفتابی «رِیبن» زده و پشت ماشین اپل کورسای زرشکی اش جلوی درب دانشگاه « تیک آف» می زد، روزهای دیگه اش هم که سیگار برگ «کاپیتان بلک» بر لب و کلاه کابویی بر سر بر روی موتور هوندا تک چرخ می زد و آواز هندی «مرا ببوس» را چهچهه می زد! ولی تموم این کارها بجز اینکه مقام و مرتبت اجتماعی جناب سقراط را تنزل داده و ایشان را نزد اهالی آتن سرافکنده و رو سیاه بگرداند اثر دیگری نداشت که نداشت چرا که ژولیت اصلاً و ابداً نه تنها روی خوش به سقراط نشان نداده بلکه یک بار هم که جناب سقراط اون رو دعوت به پیتزا در رستوران «ببرهای گرسنه» واقع در «شهرک شرق» نمود با افاده و ناز و کرشمه گوشه چشمی نازک کرده و خطاب به استاد گفتش که: ایش، واه واه، خجالت هم خوب چیزیه! مرتیکه کچل با یک زن و سه تا بچه و هفتاد سال سن تازه فیلش یاد هندوستان کرده و افتاده توی خط دختر بازی!! تو که الان یک پات لب گوره به جای این کارها باید بری دنبال نماز و روزه تا بلکه یک کمی از گناهات بخشیده بشه، نه اینکه بیفتی دنبال دختر مردم که همسن و سال دختر خودت می مونه!!! به هر حال این درست که سقراط خاطر خواه و عاشق ژولیت شده بود منتهی چون سنشون اصلاً بهم نمی خورد و از طرفی هم سقراط کچل تمام عیاری بود و عینهو «یول برینر» و «زینال بندری» سرش را تیغ ژیلت می انداخت و باز هم از شانس بد سقراط، اون موقع هنوز کاشت مو و هرپیس و کلاه گیس مد نشده بود به همین خاطر ژولیت خوشگله روز بروز نسبت به ابراز عشق سقراط منزجرتر شده و به رومئو علاقمندتر می گشت! آخر الامرهم سقراط که از دزدیده شدن قلب ژولیت توسط رومئو بد جوری آزرده خاطر ناامید شده بود برای ژولیت پیغام فرستاد که: ای یار بی وفا! ای شاگرد تنبل درس عشق و عاشقی! ای گل سر سبد استان روم شرقی و غربی! سَنه قوربان اولوم! بابا ای ولله دمت گرم! وُلک، دختر آتنی که این قدر نامرد نمی شه!!! ما چی چیمون از اون پسره لاغر مردنی رومئو کمتر بود که دلت را به اون دادی و قلوه ات را به ما حواله کردی! آخه اون بچه رپ زیر ابرو برداشته ژل به سر گرفته که دیپلم نظام قدیمش را هم به زور پارتی بازی از دست عمو افلاطون گرفت کجاش به ما سره که تو ما را ول کردی و چسبیده ای به او! تازه اگه اون مدل موهاش تیفوسی و تن تنیه، من مدل موهام کله پوستیه که هم مدل جدیدتریه و هم ابهت و قدر منزلت آدم رو نزد برادران نئونازی بالاتر می بره! مثلاً من سقراطم و هفت هشت تا مدرک پزشکی و مهندسی فاضلاب و فیزیک اتمی و شیمی محض و ریاضیات کاربردی از دانشگاههای معتبر سرتاسر دنیا اعم از نیوجرسی، سوربن، شیکاگو و همین دانشگاه آزاد خودمون واحد آتن مشرق برای خودم دست و پا کرده ام، پول ندارم که دارم، شهرت و مقام و موقعیت ندارم که دارم، خوش تیپ و های کلاس و استاد دانشگاه نیستم که هستم، موبایل و پاترول و ویلای شمال در نمک آبرود و رامسر ندارم که دارم، هر سال شیش هفت بار بلاد خارجه از ایران و روم و مغولستان گرفته تا ونزوئلا و شاخ آفریقا و هلند و اسپانیا سفر نمی کنم که می کنم، ده پونزده تا برج و آپارتمان دوبلکس و باغ و خونه درندشت با کلیه امکانات رفاهی اعم از سونا، جکوزی، استخر و آسانسور توی نیاوران و شهرک غرب و فرمانیه ندارم که دارم، اون موقع تو دختره مانتو کوتاه پوشیده رژلب مالیده به ما می گی بریم کنار بوی اخ می دیم و به رومئو علاف و بیکار و دختر باز پشت کنکوری که حتی هنوز پول تو جیبیش را از مامان و باباش می گیره و سابقه خلاف و چاقو کشی و حشیش کشی و فرار از خدمت سربازی را هم یدک می کشه می گی عزیز دلم؟ وای به حالت ژولیت اگه به عشق خالصانه و بی شیله پیله من پاسخ مثبت دادی که هیچ و گرنه همین فردا پس فردا علاوه بر اینکه نمره پایان ترمت در درس فلسفه و تاریخ و منطق را صفر میدهم، می روم نزد مسئولان حراست دانشگاه و پرونده گودبای پارتی رفتن های و بد حجابی ها و آرایش های غلیظ و اتوزنی ها و سوار ماشین پسرهای غریبه شدن و رابطه نامشروع با رومئو لات آسمان جل بی خانواده داشتن و پای تلفن های عمومی کشیک دادنهایت را افشا می کنم تا برای همیشه از دانشگاه و ادامه تحصیل اخراجت کرده و بفهمی که یک من ماست چند من کره می دهد؟!

خلاصه سرتان را درد نیاورم. پس از این که این پیغام و پسغام سقراط رسید به دست ژولیت، اون هم نامردی نکرده و یک راست رفت پیش رومئو و ماجرا را از سیر تا پیاز برایش تعریف کرده و یک کمی هم بالاش گذاشت و شرط ازدواج با رومئو را کنده شدن کلک سقراط بیان نمود! رومئو رگ گردنی هم که تازگی ها فیلم قیصر و اعتراض مسعود کیمیایی را توی سینما شهر فرنگ نگاه کرده بود، کفشهایش را عینهو بهروز وثوقی ورکشیده و به افتخار عشق وفادارش ژولیت یک پیاله سرکشیده و چاقوی ضامندارش را برداشت و رفت جلوی دانشگاه ادبیات و علوم انسانی آتن وحالا نعره نکش کی بکش! علی ایحال بعد از آبروریزی مذکور و چاقو خوردن سقراط از رومئو و قشقرق وحشتناکی که زن نانجیب سقراط به پا کرد حضرت استاد اجل به این نتیجه رسید که دیگر نه برایش نزد مردم آبرویی مانده و نه عزت و حیا و شرفی! به قول معروف هر چه محبوبیت و معروفیت که طی پنجاه سال عبادت و تعلیم و تعلم و تدریش و شب زنده داری و زجر کشیدن ها و دود چراغ خوردن ها نزد اهالی آتن بدست آورده بود بر اثر لحظه ای غفلت و گرفتار شدن در دام ابلیس عشق نابهنگام و نابهنجار دود شد و رفت هوا !!! به همین خاطر سقراط معظم در یکی از شبهای سرد زمستانی تصمیم گرفت که برای رهایی از ننگ و رنگ کثیفی که دامانش را لکه دار نموده بود، خودش رو خودکشی کنه و بدین ترتیب نه تنها برای همیشه از دست آن زن عجوزه هفت خطش راحت شده، بلکه داغ عشق ژولیت را نیز با مرگ خویش به فراموشی ابدی بسپارد! اما از یک طرف هم اون موقعها تنها راه خودکشی و انتحار یا طناب دار بود یا مدل پسر عموهای «اوشین تاناکورا» هاراگیری با شمشیر و نیزه و چاقو! خوب سقراط حکیم هم با خودش حساب کرد که حالا باید بگیریم بمیریم چرا این طوری با زجر و درد بمیریم، هم بخواهیم به دیدار عزرائیل نایل شده و هم اینکه سلولهای نحیف و عزیز بدنمون رو با دستهای خودمون اره اره کنیم، این که نشد کار؟ ناسلامتی سقراطی گفتن، حکیمی گفتن، فیلسوفی گفتن!! بنده خدا، سقراط هر چی دنبال یک راه صیف تر و سالمتر و بدون درد و زجر گشت و جستجو کرد هیچ چیزی دستگیرش نشد که نشد، از بدشانسی سقراط خان اون ایام هم هنوز قرصهای آرامبخش مثل دیازپام و اگزازپام اختراع نشده بود که با خوردن چند تا دونه ناقابلش خیلی رمانتیک و احساسی بزنه بند دلش و لباس خواب ابدیش رو بپوشه و مثل یک بچه خوب و سر براه بره بخوابه توی رختخوابش و خواب اون دنیا رو ببینه؟! اینه دیگه وقتی می گن علم چیز خوبیه بازم شماها بگین نه ثروت خوبه؟! علی ایحال سقراط با جمع بندی مسایل فوق و تفکرات و تدبرات خاص فیلسوفی بدین نتیجه رسید که اگر هم بخواد از دست زنش، گزانتیپ خاتون خلاصی یافته و هم اینکه آبرو وعزت واقتدارش لکه دار نشده و برو بچه های نازی آباد و درخونگاه و قلعه مرغی فلورانس برایش متلک و لغز و ضرب المثل درست نکنند که: سقراط دستش به ژولیت نمی رسید می گفت که پیف پیف بو پیف پاف « ال جی» می ده!

فلذا تصمیم گرفت که با تقلید از فرمول مرگ امیر کبیر به زندگی خودش خاتمه داده به گونه ایکه، نه سیخ بسوزد نه کباب!!! البته به عنوان تبصره و تذکر خدمتتان عرض نمایم که عده ای از دوستان گرمابه و قهوه خانه نزد سقراط آمده و متاسفانه یا خوشبختانه او را از نوع مرگ امیر کبیر نیز ترسانیدند چرا که اولاً امیر کبیر یک ناصر الدین شاه نامردی داشت که حکم قتلش را صادر کند و سقراط این طور شاه سبیلوی بی چشم و رویی که حکم قتل دامادشان را به آسانی آب خوردن امضاء کند در اختیار نداشت. ثانیاً امیر کبیر رگش را در حمام فین کاشان زدند و سقراط محل اقامتش هتل هایت اتن بود و اگر هم می خواست که این گونه قربانی و فدایی راه عشق قلمداد گردد ناچار بود که حمام فین کاشان را از روی نقشه جغرافیا پیدا کرده و رخت سفر به انجا ببندد که آن هم میسر و میسور نبود چرا که هتل هایت آتن کجا و حمام فین کاشان کجا؟ تازه اون روزها که هنوز هواپیما و قطار و اتوبوس اختراع نشده بود پس بایستی حضرت استاد با خر و الاغ و یابو راه سفر در پیش گرفته که آن هم از توان آن پیرمرد حکیم زندگی سیر شده خارج بود و معلوم نبود که تا چند سال دیگر بایستی در راه باشد آنهم به شرط آنکه دزدها و سرگردنه گیرها راه را بر او مسدود نکرده و از سرش تاج گل عروس درست نمی کردند؟! از همه مهمتر اینکه مرگ امیر کبیر که با بریدن رگهایش به انجام رسید مرگی خونین و تا حدودی خشونت انگیز و خشن مآبانه به نظر می رسید و سقراط هم هیچ دلش نمی خواست که این چنین به ناحق نخونش به زمین ریخته و در نهایت از فردا پس فردا اب زنش هم به عنوان تنها یادگار آن مرحوم به قتل رسیده هر روز مصاحبه شده و فیلم و عکس گرفته شود و ایشان توی گور با سوسکها ومورچه ها و موشها نبرد نابرابر داشته باشند و خانم خانمها هم توی بی بی سی وان ابی سی و رویتر و آسوشیتدپرس، قهوه تلخ فرانسوی نوش جان کرده و به ریش سقراط و بابای سقراط بخندد؟! تازه از کجا معلوم ک فردا پس فردا همین خانم سقراط که شهرتی به هم زده و معروفیتی کسب می نمود کارش بالا گرفته و کارگردانهای بیکار سینما که از زور گرسنگی و بی پولی توی جیبهاشون،‌شپش ها فوتبال دستی بازی می کنند به او پیشنهاد بازی در سری فیلمهای دنباله دار «سقراط یک و سقراط دو و سقراط سه و سقراط تا بینهایت» را ندهند!؟ از همه بدتر اصلاً شاید یکی از همون خارجکی های بی چشم و رو برای اینکه معروفتر شده و دلارها و یوروهای بیشتری به جیب زده بیاید و از زن بیوه اش خواستگاری کند درست مثل ماجرای «کندی» رئیس جمهور آمریکا که تا ترور شد زودتر از همه «اناسیس» لامصب اومد و زنش «ژاکلین» را خواستگاری کرد و بعدش هم که دیگه خوب می دونین! ماه عسل خانم کندی و آقای اناسیس توی جزایر هاوایی داشتند موج سواری می کردن و به ترانه I LOVE YOU گوش می دادن و جناب کندی هم که زیر خروارها خاک مشغول حساب پس دادن و بازجویی و سین سوال و جیم جواب نکیر و منکر بود و الخ!

به هر تقدیر پس از مشورت های بسیار جمع آوری عقاید و نظرات گوناگون و متنوع جناب سقراط تصمیم گرفتند که با رفتن به نزد جادوگری معروف از اهالی شهر آتن به نام «گل اندام باجی»، سمی مهلک اما فوق العاده خوشمزه ومقوی گرفته شده از نیشکر خالص «سواحل خلیج خوکهای کوبای کنونی» به نام «شوکران» قال قضیه را کنده و با اجیر کردن چند تن از دوستان و رفقا و شفقا و شایعه و هوچی گری راه انداختن مبنی بر اینکه حضرت سقراط به خاطر این حقیقت لامکذوب که «آسمان آبی بوده و خون هم سرخ و پرسپولیس زلزله قرمز می پوشد و استقلال جغجغه آبی»،‌در یکی از صبحهای دل انگیز برفی سال نمی دونم چند قبل از میلاد دایناسور و بعد از میلاد اژدها، با خوردن شوکران به زندگی پر فضیلت و با عظمت خویش خاتمه داده و این راه عظیم و پر از راز و رمز حقیقت جویی و حقیقت خواهی را به سایر اسلاف و نوابغ و نوادر دیگر سپرده و والسلام نامه تمام !!!
 نوشته شده توسط محسن تقوی در جمعه 86/4/22 و ساعت 11:59 صبح | نظرات دیگران()
<      1   2   3   4   5      >
درباره خودم

شیکردون
محسن تقوی
مدیر این وبلاگ شیرین عقل بوده و عاشق داستانهای شیکری میباشدلذا از تمامی شیرین نویسها دعوت بعمل می آید تا داستانهای شیکری خود را برای ما بفرستند

آمار وبلاگ
بازدید امروز: 4
بازدید دیروز: 8
مجموع بازدیدها: 73913
جستجو در صفحه

لوگوی دوستان
خبر نامه