سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
آیا می دانی کدام یک از مردم داناترند؟ گفت : خدا [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله ـ خطاب به ابن مسعود ـ]
 
امروز: دوشنبه 103 اردیبهشت 24

منبع: سایت زیستیکاتور

دیگه از خودم خسته شده بودم. تصمیم گرفته بودم آدم خوبی باشم. دقیقاً یکسال پیش بود که رفتم توی یکی از بنگاه‌های تغییر اخلاق و کاتالوگشون رو دیدم. همه‌جور آدمی می‌تونستم بشم. خسیس، دست‌ودل‌باز، منظم، بی‌خیال، مهربون، جدی، خشن، خونگرم، راستگو، سیاستمدار، ساده، مقتصد، خجالتی، پررو، با اعتماد به نفس و... اما هیچ کدوم اینا نمی‌خواستم بشم. کاتالوگ رو بستم. دستگاه مرتب از من می‌خواست که نوع آدمی رو که می‌خوام بشم براش وارد کنم. کمی مکث کردم و آخرین بار با خودم تصمیمم رو مرور کردم و بعد با تمأنینه حروف رو روی صفحه لمسی دستگاه وارد کردم. م_ س_ ل_ م_ ا_ ن. دستگاه Error داد و پیغامی اومد که نوع رفتار رو دوباره وارد کنم. این بار مطمئن‌تر و سریع‌تر نوشتم: مسلمان. و باز هم پیغام خطا رو دریافت کردم. حدس می‌زدم که همچین واژه‌ای براش تعریف نشده باشه.

 متصدی زیبارو و خوش صحبتی از اتاقی خارج شد و به طرفم اومد و خیلی مؤدب پرسید: مشکلی پیش آمده آقای جوان؟ گفتم: می خواستم تغییری در خودم بدم ولی ظاهراً شما نمی‌تونید. بهتره برم سراغ یه بنگاه دیگه. با اعتماد به نفس خاصی که معلوم بود در همین بنگاه اونو به دست آورده گفت: امکان نداره شما تغییری خواسته باشید که ما نتونیم اونو برای شما انجام بدیم. این بنگاه یکی از پیشرفته‌ترین بنگاه‌هاست. گفتم: بسیار خوب. من می‌خوام مسلمان شم. شما می‌تونید؟ مکث کوتاهی کرد و با همان اعتماد به نفس قبلی گفت: بهتره شما در این مورد با مدیر بنگاه گفتگو کنید. این اولین باریه که کسی برای چنین تغییری به ما مراجعه کرده. و بعد منو به اتاق مدیر راهنمایی کرد. مدیر که ظاهراً مرد میانسالی بود روی صندلی گردانی که ضخامتش کمتر از یک برگ کاغذ بود لمیده بود و پشت به من، داشت به باغ زیبایی که به صورت مجازی از پس دیوار اتاقش دیده می‌شد، نگاه می‌کرد. خیلی وقت بود که باغ به این بزرگی ندیده بودم. همانطور پشت به من پرسید: چطور شد که خواستی مسلمون شی؟ گفتم: با اینکه فکر نمی کنم این موضوع به شما و بنگاه شما ربطی داشته باشه، ولی چندین عامل باعث شد که من این تصمیمو بگیرم. راستش من تا حالا هر چی خواستم بهش رسیدم. انواع امکانات رفاهی و جایگاه های شغلی و مسافرت های فضایی و .... در این راه به هر کاری هم دست زده ام. از همان کارهایی که امروزه همه در انجام دادن اونا از هم سبقت می گیرند و بابت اونا به هم فخر می فروشن. هر کاری رو هم امتحان کرده ام. تمام هنرهای مدرن را آموخته ام.  ولی احساس می کنم چیزی در درونم هست که هنوز کشف نشده باقی مونده. پدرم همیشه می گفت که پدرانش همگی مسلمان بوده اند و همواره از خصوصیات جالب اونا برام تعریف می کرد. خصوصیاتی که من کمتر در اطرافیانم دیده ام. می خوام اونا رو تجربه کنم تا شاید چیزایی رو کشف کنم که تا حالا اونا رو درک نکرده ام. این هم یه نوع تغییره. نمی خواید بگید که به شما مربوط نمی شه؟ اونقدر محکم این جمله رو بیان کردم که صندلی را به سمت من چرخاند. تازه تونستم چهره‌اش رو ببینم. چشمان گیرایی داشت. جوری که سریع نگاهم رو دزدیدم و سرم رو پایین انداختم. بعد از لحظاتی گفت: می‌دونی! چیزی که می‌خوای برای ما غیر ممکن نیست، ولی بسیار سخت و پیچیده است. یعنی ما باید تعداد زیادی از صفات رو در تو ایجاد کنیم و این مستلزم صبر و تحمل و هزینه زیادیه. سری تکون دادم و گفتم: در مورد هزینه مشکلی نیست هرچی باشه حاضرم بپردازم. از جاش بلند شد و در حالی که به طرفم می اومد گفت: پس در این صورت می‌تونیم مراحل رو از فردا شروع کنیم. ما سعی می‌کنیم لیستی از صفاتی که یک مسلمان نباید داشته باشه و اونایی رو که باید داشته باشه تهیه کنیم.

فردا صبح با صدای Alarm صندوق پستی دیجیتالم از خواب بیدار شدم. لیست تغییرات بود با تعیین وقتی که برای هر کدوم باید به بنگاه مراجعه می‌کردم. هیچ فکر نمی‌کردم به این سرعت بتونند کار رو شروع کنند.

اول از دروغ شروع کردیم. یه هفته نگذشته بود که بدنم دیگه کاملاً می‌تونست لوسیفرین تولید کنه و ژن هام می‌تونستند با تغییر سیگنال‌های مغزی لوسیفراز تولید کنند. حالا هر دروغ کوچک و بزرگی که می‌گفتم تمام صورتم رنگ سبز درخشانی می‌شد. جوری که همه در جمع برمی‌گشتند و با تعجب منو نگاه می‌کردند. اونقدر این صحنه برام آزاردهنده بود که اصلاً دیگه جرأت دروغ گفتن نداشتم.

برای غیبت و تهمت و خبرچینی و... هم با همین سیستم جاهای مختلف بدنم رنگارنگ می‌شد. مثلاً وقتی غیبت می‌کردم تمام پوست بدنم نور قرمزی از خود ساطع می‌کرد. جوری که همه از اطرافم پراکنده می‌شدند. برای تهمت زبونم زرد می‌شد. در خبرچینی گوش‌هام سرخ می‌شدند و....

 مورد بعدی حسد بود. چشمتون روز بد نبینه. دستکاری ژنتیکی این سخت‌تر بود. به محض اینکه به کسی حسودی‌ام می‌شد غلظت برادی کینین در عروقم بالا می‌رفت و بر اثر گشاد شدن اونا و کاهش فشار خون در عروق، اکثر نقاط بدنم دچار ادم می‌شد. یک هفته هم طول می‌کشید تا ورم دست و پاهام کاملاً خوب شه. شما هم به جای من بودید هیچ وقت به کسی حسودی‌تون نمی‌شد.

بعد از آن رسیدیم به تکبر. تا می‌خواستم به چیزی مغرور بشم تمام تارهای صوتی‌ام چنان لرزشی می‌گرفتند که دائماً صدای غرغره کردن آب از من به گوش می‌رسید و دیگه واقعاً نمی‌تونستم حتی از خونه بیرون برم.

وضع خوردن و آشامیدنم نور علی نور شده بود. معده‌ام رسپتورهایی ساخته بود که سریع الکل رو تشخیص می‌دادند. به محض اینکه جرعه‌ای الکل می‌خوردم با فرستادن پیام انقباض اونو بیرون می‌ریختند. من هم ترجیح می‌دادم الکل نخورم تا اینکه بخوام بوی اسید معده رو تحمل کنم. ولی مشکلم بیشتر این بود که گاهی چیزایی می‌خوردم که از بخت بد آگونیست الکل بودند و روی همون رسپتورها می‌نشستند و همون وضع وخیم رو ایجاد می‌کردند.

 گوشت‌های حرام وضعیتشون بهتر بود. چون اونا رو بالا نمی‌آوردم ولی تمام اجزاش، از protein گرفته تا چربی و... بدون اینکه وارد سلولهام بشند دفع می‌شدند. به همین دلیل هم گاهی دچار بیماری پروتئینوری می‌شدم.

Biological clock ام رو جوری تنظیم کردند که در سال یه ماه، مطابق با رمضان اصلاً گرسنه نشم!

غلظت LH بدنم هم به کمک هیپوتالاموس، جوری تنظیم شد که به جای هر 3 ساعت هر 24 ساعت یکبار، پالس داشته باشه. فقط در این مورد بود که خیلی راحت بودم و کلی فکرم آزادتر شده بود.

 چندین سیستم هشدار و... هم بهم وصل کردن که با نحوه تپش قلبم تنظیم می‌شد و خوشبختانه جوری اخطار می‌داد که فقط خودم می‌فهمیدم.

بعد از چندین ماه که این اقدامات صورت گرفت مدیر بنگاه خواست تا منو ببینه. طبق وقت تعیین شده در اتاقش حاضر شدم. این بار صندلی‌اش رو به من بود و از باغ مجازی‌اش هم خبری نبود. چشماش هم به روی میز نانویی‌اش که هر لحظه به رنگی درمی اومد دوخته شده بود. پرسیدم: با من کاری داشتید؟ مشکلی پیش اومده؟ گفت: مرد جوان! همون اول هم گفتم که مورد شما مورد بسیار پیچیده‌ایه. محققان ما هرچه تلاش کردند نتونستند سیستمی رو طراحی کنند که شما را وادار به نماز خواندن کنه. باید بگم که ما در این مورد کاری از دستمون برنمی یاد و حاضریم بابت این قضیه خسارتی هم بپردازیم. گفتم: شما که می‌دونید مسلمانی که نماز نخونه که مسلمان نیست. شما تمام این بلاها رو سر من آوردید، حالا که به نقطه مهم قضیه رسیده‌اید می‌گید متاسفم؟ من با این همه صفات رنگارنگی که پیدا کرده ام و از دست داده ام اصلاً احساس مسلمانی نمی‌کنم. هرچند که دیگران می‌گند این اواخر خیلی بهتر شده ای. اما به نظر خودم من هیچ فرقی نکرده‌ام. من از شما و بنگاهتان شکایت می‌کنم.

 مدیر سرش رو بلند کرد و تو چشمام خیره شد. دوباره سعی کردم نگاهمو از چشاش بدزدم. خیلی آروم و شمرده شمرده گفت: باور کنید کاری از دست ما ساخته نیست. هنوز شاید علم اونقدر پیشرفته نکرده که بتونه بین شما و خدا سیم اتصال بکشه. این فرایند در عین اینکه ساده به نظر می رسه ولی خیلی پیچیده ست. این یه امر درونیه. سیستمای ما جوابگوی این فرایند عظیم نیستند. باور کنید هر بنگاه دیگه ای هم برید نمی تونند کاری کنند که شما به اجبار با خدا ملاقات داشته باشید. این کاملا برمی گرده به خواست شما والبته خدا!

 با عصبانیت تمام از اتاق خارج شدم. تمام بدنم خارش شدیدی گرفته بود. یادم نبود که این هم سیستم جدیدیه که هفته پیش نصبش کرده‌اند و هر وقت عصبانی می‌شوم شروع به کار می‌کنه.

از بنگاه تا خونه رو پیاده اومدم. ناامید و خسته روی تخت دراز کشیدم. این همه زحمت کشیدم تا مسلمان شم، ولی حالا هیچی به هیچی؟ نمی تونستم باور کنم. یعنی نمی خواستم که باور کنم. از بچگی یاد گرفته بودم که کاری رو شروع نکنم اما اگه شروع کردم حتما تمام و کمال اونو به پایان برسونم. تا عصر روی این مسئله فکر کردم. من نباید می‌ذاشتم که همه چی خراب بشه. بالاخره اواخر شب بود که تصمیمم رو گرفتم. مجبور بودم نمازم رو خودم بخونم. فوق‌العاده برام سخت بود. صبح‌ها وقتی که هنوز همه شهر تو خواب بودند و من برای نماز بیدار می‌شدم از تصمیمم پشیمون می شدم. ولی به محض اینکه نماز رو می‌خوندم چنان آرامشی وجودمو می‌گرفت که منو وادار می کرد فردا صبح هم نماز رو امتحان کنم. و فردا احساس آرامش، لطیف‌تر از دیروز تمام زندگیمو فرا می‌گرفت. گویی با هر نماز یک سرنگ سرتونین و مورفین به من تزریق می‌کردند.

انرژی عجیبی که از خواندن نماز می‌گرفتم در کار روزانه‌ام تاثیر شگرفی می‌ذاشت. چنان که در مدت کوتاهی شدم مدیر یه شرکتی که همیشه آرزوشو داشتم. راهی که دیگران برای رسیدن به اون باید چندین سال تلاش کنند. برای دیگران هم سئوال بود که من از کدام بنگاه انرژی زایی برای این کار استفاده می‌کنم؟ و من تو دلم به اونا می‌خندیدم.

کم کم، خودم دوست نداشتم که الکل بخورم. یادم نمی اومد آخرین دروغی که گفته بودم چی بود؟ حتی فراموش کرده بودم وقتی غیبت کنم کجای بدنم چه رنگی می‌شه؟ ادم نیز هرگز به سراغم نیومد. دیگه کسی از من صدای غرغره کردن آب نمی‌شنید. دیگه بعد از اون روز هم اتفاق نیفتاده بود که بدنم خارش بگیره. توی این مدت تنها اتفاقی که افتاده بود این بود که من مسلمان شده بودم.


 نوشته شده توسط محسن تقوی در جمعه 86/3/11 و ساعت 3:13 عصر | نظرات دیگران()

بعد از این که مدت ها دنبال دختری باوقار و باشخصیت گشتیم که هم خانواده ی اصیل و مؤمنی داشته باشد و هم حاضر به ازدواج با من باشد، بالاخره عمه ام دختری را به ما معرفی کرد.Go to fullsize image

وقتی پرسیدم از کجا می داند این دختر همان کسی است که من می خواهم، گفت:راستش توی تاکسی دیدمش.از قیافه اش خوشم آمد.دیدم همانی است که تو می خواهی.وقتی پیاده شد، من هم پیاده شدم و تعقیبش کردم.دم در خانه اش به طور اتفاقی بابایش را دیدم که داشت با یکی از همسایه ها حرف می زد.به ظاهرش می خورد که آدم خوبی باشد.خلاصه قیافه ی دختره که حسابی به دل من نشسته بود،گفتم: من هر طور شده این وصلت را جور می کنم.
ما وقتی حرف های محکم و مستدل عمه مان را شنیدیم.گفتیم: یا نصیب و یا قسمت! چه قدر دنبال دختر بگردیم؟از پا افتادیم، همین را دنبال می کنیم.ان شاء الله خوب است.این طوری شد که رفتیم به خواستگاری آن دختر.
پدر دختر پرسید: آقازاده چه کاره اند؟
-دانشجو هستند.
-می دانم دانشجو هستند.شغلشان چیست؟
-ما هم شغلشان را عرض کردیم.
-یعنی ایشان بابت درس خواندن پول هم می گیرند.
-نخیر، اتفاقاً ایشان در دانشگاه آزاد درس می خوانند:
به اندازه ی هیکلشان پول می دهند.
-پس بیکار هستند.
-اختیار دارید قربان! رشته ایشان مهندسی است.قرار است مهندش شوند
پدر دختر بدون این که بگذارد ما حرف دیگری بزنیم گفت: ما دختر به شغل نسیه نمی دهیم.بفرمایید؛ و مؤدبانه ما را به طرف در خانه راهنمایی کرد.
عمه خانم که می خواست هر طور شده دست من و آن دختر را بگذارد توی دست هم، آن قدر با خانواده ی دختر صحبت کرد تا بالاخره راضی شدند.فعلاً به شغل دانشجویی ما اکتفا کنند، به شرط آن که تعهد کتبی بدهیم بعد از دانشگاه حتماً برویم سرکار، این طوری شد که ما دوباره رفتیم خواستگاری.
پدر دختر گفت:و اما . . . مهریه، به نظر من هزار تا سکه طلا. . .
تا اسم«هزار تا سکه طلا» آمد، بابام منتظر نماند پدر دختر بقیه ی حرفش را بزند بلند شد که برود؛اما فک و فامیل جلویش را گرفتند که: بابا هزار تا سکه که چیزی نیست؛ مهریه را کی داده کی گرفته . . . بابام نشست؛ اما مثل برج زهر مار بود.پدر دختر گفت:میل خودتان است.اگر نمی خواهید، می توانید بروید سراغ یک خانواده ی دیگر.
بابام گفت:نخیر، بفرمایید. در خدمتتان هستیم.
-اگر در خدمت ما هستید، پس چرا بلند شدید؟
بابام که دیگر حسابی کفری شده بود، گفت:بابا جان! بلند شدم کمربندم را سفت کنم، شما امرتان را بفرمایید.
پدر دختر گفت:بله، هزار تا سکه ی طلا، دو دانگ خانه...
بابا دوباره بلند شد که از خانه بزند بیرون؛ ولی باز هم بستگان راضی اش کردند که ای بابا خانه به اسم زن باشد، یا مرد که فرقی نمی کند.هر دو می خواهند با هم زندگی کنند دیگر.
و باز بابام با اوقات تلخی نشست.پدر دختر پرسید: باز هم بلند شدید کمربندتان را سفت کنید؟بابام گفت: نخیر! دفعه ی قبل شلوارم را خیلی بالا کشیده بودم داشتم میزانش می کردم!
پدر دختر گفت:بله، داشتم می گفتم دو دانگ خانه و یک حج.مبارک است ان شاء الله
بابام این دفعه بلند شد و داد زد: برو بابا، چی چی را مبارک است؟مگر در دنیا فقط همین یک دختر است.و ما تا بیاییم به خودمان بجنبیم،کفش هایمان توسط پدر آن دختر خانم به وسط کوچه پرواز کردند و ما هم وسط کوچه کفش هایمان را جفت کردیم و پوشیدیم و با خیال راحت رفتیم خانه مان.
مگر عمه خانم دست بردار بود.آن قدر رفت و آمد تا پدر او را راضی کرد که فعلاً اسمی از حج نیاورد تا معامله جوش بخورد.بعداً یک فکری بکنند.
پدر دختر گفت:و اما شیربها، شیربها بهتر است دو میلیون تومان باشد...
بعد زیر چشمی نگاه کرد تا ببیند بابام باز هم بلند می شود یا نه.وقتی آرامش بابام را دید ادامه داد:به اضافه وسایل چوبی منزل.
بابام حرف او را قطع کرد.منظورتان از وسایل چوبی همان در و پنجره و این جور چیزهاست؟
پدر دختر با اوقات تلخی گفت:نخیر، کمد و میز توالت و تخت و میز ناهارخوری و میز تلویزیون و مبلمان است.
بابام گفت:ولی آقاجان، پسر ما عادت ندارد روی تخت بخوابد.ناهارش را هم روی زمین می خورد.اهل مبل و این جور چیزها هم نیست.
پدر دختر گفت:ولی این ها باید باشد،اگر نباشد، کلاس ما زیر سؤال می رود.
و بعد از کمی گفتمان و فحشمان، کفش های ما رفت وسط کوچه.
دوباره عمه خانم دست به کار شد.انگار نذر کرده بود هر طور شده این دختره را ببندد به ناف ما! قرار شد دور وسایل چوبی را خط بکشند؛و ما دوباره به خانه ی آن دختر رفتیم.
بابام تصمیم گرفته بود مسأله ی جهیزیه را پیش بکشد و سنگ تمام بگذارد تا بلکه گوشه ای از کلاس گذاشتن های بابای آن دختر را جواب گفته باشد.این بود که تا صحبت ها شروع شد،بابام گفت: در رابطه با جهیزیه... !
پدر دختر حرف او را قطع کرد و گفت:البته باید عرض کنم در طایفه ما جهیزیه رسم نیست.
بابام گفت:اتفاقاً در طایفه ی ما رسم است.خوبش هم رسم است.شما که نمی خواهید جهیزیه بدهید، پس برای چی از ما شیربها می خواهید؟
- شیربها که ربطی به جهیزیه ندارد.شیربها پول شیری است که خانمم به دخترش داده.او دو سال تمام شیره ی جانش را به کام دختری ریخته که می خواهد تا آخر عمر در خانه ی پسر شما بماند.بابام گفت:خب می خواست شیر ندهد. مگر ما گفتیم به دخترتان شیر بدهید؟اگر با ما بود می گفتیم چایی بدهد تا ارزان تر در بیاید.مگر خانمتان شیر نارگیل و شیرکاکائو به دخترتان داده که پولش دو میلیون تومان شده است؟!
پدر دختر گفت: دختر ما کلفت هم می خواهد.
بابام گفت:چه بهتر.یک کلفت هم با او بفرستید بیاید خانه ی پسرم.
- نه خیر کلفت را باید داماد بگیرد.دختر من که نمی تواند آن جا حمالی کند.
- حالا کی گفته دخترتان می خواهد حمالی کند؟
مگر می خواهید دخترتان را بفرستید کارخانه ی گچ و سیمان؟کفش های ما طبق معمول وسط کوچه!!!
در مجلس بعد پدر دختر گفت:محل عروسی باید آبرومند باشد.اولاً، رسم ما این است که سه شب عروسی بگیریم. ثانیاً باید هر شب سه نوع غذا سفارش بدهید، در یک باشگاه مجهز و عالی.
بابا گفت:مگر دارید به پسر خشایار شاه زن می دهید؟اصلاً مگر باید طبق رسم شما عمل کنیم؟
کفش ها طبق معمول وسط کوچه!!!
دیگر از بس کفش هایمان را پرت کرده بودند وسط کوچه، اگر یک روز هم این کار را نمی کردند، خودمان کفش هایمان را می بردیم وسط کوچه می پوشیدیم.
بابای دختر گفت:ان شاء الله آقا داماد برای دختر ما یک خانه ی دربست چهارصد متری در بالای شهر می گیرد.
بابام گفت:خانه برای چی؟زیر زمین خانه ی خودم هست.تعمیرش می کنم.یک اتاق و یک آشپزخانه هم در آن می سازم، می شود یک واحد کامل.پدر دختر گفت:نه ما آبرو داریم، نمی شود یک دفعه عمه خانم جوش کرد و داد زد: واه چه خبرتان است؟بس کنید دیگر، این کارها چیست؟مگر توی دنیا همین یک دختر است که این قدر حلوا حلوایش می کنید؟از پا افتادیم از بس رفتیم و آمدیم.اصلاً ما زن نخواستیم مگر یک دانشجو می تواند معجزه کند که این همه خرج برایش می تراشید؟
این دفعه قبل از این که کفش هایمان برود وسط کوچه، خودمان مثل بچه ی آدم بلند شدیم و زدیم بیرون.
و این طوری شد که ما دیگر عطای آن دختر را به لقایش بخشیدیم و از آن جا رفتیم که رفتیم.
یک سال از آن ماجرا گذشت.من هم پاک آن را فراموش کرده بودم و اصلاً به فکرش نبودم.یک روز صبح، وقتی در را باز کردم تا به دانشگاه بروم، چشمم به زن و مردی خورد که پشت در ایستاده بودند.مرد دستش را بالا آورده بود تا زنگ خانه را بزند، اما همین که مرا دید جا خورد و فوری دستش را انداخت.با دیدن من هر دو با خجالت سلام دادند.کمی که دقت کردم، دیدم پدر و مادر آن دختر هستند.لبخندی زدم و گفتم:بفرمایید تو.
پدر دختر گفت:نه. . . نه. . . قصد مزاحمت نداشتیم.فقط می خواستم بگویم که چیز، چرا دیگر تشریف نیاوردید؟ما منتظرتان بودیم.
من که خیلی تعجب کرده بودم، گفتم:ولی ما که همان پارسال حرف هایمان را زدیم.خودتان هم که دیدید وضعیت ما طوری بود که نمی خواستیم آن همه بریز و بپاش کنیم.
پدر دختر لبخندی زد و گفت: ای آقا. . .کدام بریز و بپاش؟. . . یک حرفی بود زده شد، رفت پی کارش.توی تمام خواستگاری ها از این چیزها هست.حالا ان شاء الله کی خدمت برسیم،داماد گُلم؟
من که از این رفتار پدر دختر خانم مُخم داشت سوت می کشید،گفتم:آخه. . . چیز. . . راستش شغل من. . .
-ای بابا. . . شغل به چه درد می خورد.دانشجویی خودش بهترین شغل است.من همه جا گفته ام دامادم یک مهندس تمام عیار است.
-آخه هزار تا سکه هم. . .
-ای بابا. . . شما چرا شوخی های آدم را جدی می گیرید.من منظورم هزار تا سکه ی بیست و پنج تومانی بود.
ولی دو دانگ خانه. . .
پدر عروس:بابا جان من منظورم این بود که دو دانگ خانه به اسمتان کنم.
-سفر حج هم. . .
-راستی خوب شد یادم انداختید.اگر می خواهید سفر حج بروید همین الان بگویید من خودم اسمتان را بنویسم.
-دو میلیون تومان شیربها هم که. . .
-چی؟من گفتم دو میلیون تومان؟من غلط کردم.من گفتم دو میلیون تومان به شما کمک کنم.
-خودتان گفتید خانمتان به دخترتان شیر داده، باید پول شیرش را بدهیم. . .
-ای بابا. . . خانم من کلاً به دخترم چهار، پنج قوطی شیر خشک داده که آن هم پولش چیزی نمی شود.مهمان ما باشید
-در مورد جهیزیه گفتید. . .
-گفتم که. . . اتاق دخترم را پر از جهیزیه کرده ام.بیایید ببینید.اگر کم بود، بگویید باز هم بخرم.
-اما قضیه ی آن کلفت. . .
-آی قربون دهنت. . . دختر من کلفت شماست.خودم هم که نوکر شما هستم، داماد عزیزم!. . . خوش تیپ من!. . . جیگر!. . . باحال!. . .
وقتی دیدم پدر دختر حسابی گیر داده و نمی خواهد دست از سر من بردارد، مجبور شدم حقیقت را بگویم.با خجالت گفتم: راستش شرایط شما خیلی خوب است.من هم خیلی دوست دارم با خانواده ی شما وصلت کنم.اما. . .
پدر دختر با خوشحالی دست هایش را به هم مالید و گفت:دیگر اما ندارد. . . مبارک است ان شاء الله.
گفتم:اما حقیقت را بخواهید فکر نکنم خانمم اجازه بدهد.
تا این حرف را زدم دهن پدر و مادر دختر از تعجب یک متر واماند.پدر دختر گفت: یعنی تو. . . در همین موقع خانمم از پله های زیرزمین بالا آمد.مرا که دید لبخندی زد و گفت: وقتی که از دانشگاه برگشتی، سر راهت نیم کیلو گوجه بگیر برای ناهار املت بگذارم.
با لبخند گفتم:چشم، حتماً چیز دیگری نمی خواهی؟
-نه، فقط مواظب باش.
-تو هم همین طور.
خانمم رفت پایین، رو کردم به پدر و مادر دختر که هنوز دهانشان باز بود و خشکشان زده بود و گفتم: ببخشید من کلاس دارم؛ دیرم می شود خداحافظ.
و راه افتادم به طرف دانشگاه


 نوشته شده توسط محسن تقوی در جمعه 86/3/4 و ساعت 11:10 صبح | نظرات دیگران()

نویسنده : مهدی سهیلی

به قدراین این حادثه زنده است که از میان تاریکی‌های حافظه‌ام روشن و پرفروغ، مثل روز می‌درخشد. گویی دو ساعت پیش اتفاق افتاده، هنوز در خانه اول حافظه‌ام باقی است.Go to fullsize image

تا آنروزها که کلاس هشتم بودم خیال می‌کردم عینک مثل تعلیمی و کراوات یک چیز فرنگی مآبی است که مردان متمدن برای قشنگی به چشم می‌گذارند. دایی جان میرزا غلامرضا که خیلی به خودش ور می‌رفت و شلوار پاچه تنگ می‌پوشید و کراوات از پاریس وارد می‌کرد و در تجدد افراط داشت به طوری که از مردم شهرمان لقب مسیو گرفت، اولین مردم عینکی بود که دیده بودم. علاقه دایی جان در واکس کفش و کارد و چنگال و کارهای دیگر فرنگی مآبان، مرا در فکر تقویت کرد. گفتم هست و نیست، عینک یک چیز متجددانه است که برای قشنگی به چشم می‌گذارند.

این مطلب را داشته باشید و حالا سری به مدرسه‌ای که در آن تحصیل می‌کردم بزنیم. قد بنده نسبت به سنم همیشه دراز بود. ننه، خداحفظش کند، هر وقت برای من و برادرم لباس میخرید ناله‌اش بلند می‌شد. متلکی می‌گفت که دو برادری مثل علم یزید می‌مانید. دراز دراز، میخواهید برید آسمان شوربا بیاورید. در مقابل این قد دراز چشمم سو نداشت و درست نمی‌دید. بی‌آنکه بدانم چشمم ضعیف و کم‌سو است، چون تابلو سیاه را نمی‌دیدم بی‌اراده در همه کلاسها به طرف نیمکت ردیف اول میرفتم. همه شما مدرسه رفته‌اید و میدانید که نیمکت اول مال بچه‌های کوتاه قد است.

این دعوا در کلاس بود. همیشه با بچه‌های کوتوله دست به یقه بودم. اما چون کمی جوهر شرارت داشتم طفلک‌ها همکلاسان کوتاه قد و همدرسان خپل از ترس کشمکش و لوطی‌بازیهای خارجی از کلاس، تسلیم می‌شدند اما کار به اینجا پایان نمی‌گرفت. یک روز معلم خودخواه لوسی دم مدرسه یک کشیده جانانه به گوشم نواخت که صدایش تا وسط حیات مدرسه پیچید و به گوش بچه‌ها رسید. همین طور که گوشم را گرفته بودم و از شدت درد برق از چشمانم پریده بود، آقا معلم دو سه تا فحش چارواداری به من داد و گفت: چشمت کوره؟ حالا دیگه پسر اتول خان رشتی شدی؟ آدمو تو کوچه می‌بینی سلام نمی‌کنی؟

معلوم شده دیروز آقا معلم از آن طرف کوچه رد می‌شده و من او را ندیده و سلام نکرده‌ام. ایشان هم عملم را حمل بر تکبر و گردن کشی کرده و اکنون انتقام گرفته و مرا ادب کرده است.

در خانه هم بی دشت نبودم. غالبا پای سفره ناهار یا شام بلند می‌شدم،‌ چشمم نمی‌دید، پایم به لیوان آب خوری یا بشقاب یا کوزه آب می‌خورد. آب می‌ریخت یا ظرف می‌شکست. آن وقت بی آنکه بدانند و بفهمند که من نیمه کورم و نمیبینم خشمگین می‌شدند. پدرم بد و بیراه می‌گفت. مادرم شماتتم می‌کرد. می‌گفت:‌به شتر افسار گسیخته می‌مانی! شلخته و هردم‌بیل و هپل و هپو هستی، جلو پایت را نگاه نمی‌کنی، شاید چاه جلوت باشد و در آن بیفتی. بدبختانه خودم هم نمی‌دانستم که نیم کورم. خیال می‌کردم همه مردم همین قدر می‌بینند!!

لذا فحش‌ها را قبول داشتم، در دل خودم را سرزنش می‌کردم که با احتیاط حرکت کن! این چه وضعی است؟ دائما یک چیزی به پایت می‌خورد و رسوائی راه می‌افتد. اتفاق‌های دیگر هم دارد. در فوتبال اصلا پیشرفت نداشتم. مثل بقیه بچه‌ها پایم را بلند می‌کردم، نشانه می‌رفتم که به توپ بزنم، اما پایم به توپ نمی‌خورد. خیت می‌شدم و بچه‌ها می‌خندیدند. من به رگ غیرتم برمیخورد. دردناکترین صحنه‌ها در یک شب نمایش پیش آمد.

یک کسی شبیه لوطی غلامحسین شعبده‌باز به شیراز آمده بود. گروه گروه مردان و زنان و بچه‌ها برای دیدن چشم‌بندیهای او به نمایش می‌رفتند. سالن مدرسه شاپور محل نمایش بود. یک بلیت مجانی ناظم مدرسه به من داد. هر شاگرد اول و دومی یک بلیت مجانی داشت.

من از ذوق بلیت در پوست خودم نمی‌گنجیدم. شب راه افتادم و رفتم. جایم آخر سالن بود. چشمم را به سن دوختم، خوب باریک‌بین شدم، یارو وارد سالن شد،‌ شامورتی را درآورد، بازی را شروع کرد. همه اطرافیان من محسور بازیهای او بودند.

گاهی حیرت داشتند، گاهی می‌ترسیدند. گاهی می‌خندیدند و دست می‌زدند اما من هر چه چشمم را تنگتر می‌کردم و به خودم فشار می‌آوردم درست نمی‌دیدم. اشباحی به چشمم میخورد اما تشخیص نمی‌دادم که چیست و کیست و چه می‌کند. رنجور و وامانده دنباله رو شده بودم. از پهلودستیم می‌پرسیدم چه می‌کند؟ یا جوابم را نمی‌داد یا میگفت: مگر کوری؟ نمی‌بینی؟ آن شب احساس کردم که مثل بچه‌های دیگر نیستم. اما باز نفهمیدم چه مرگی در جانم است. فقط حس کردم که نقصی دارم و از این احساس، غم و اندوه سختی وجودم را گرفت.

بدبختانه یکبار هم کسی به دردم نرسید. تمام غفلت‌هایم را که ناشی از بینایی بود حمل بر بی‌استعدادی و مهملی و ول‌انگاری‌ام کردند. خودم هم با آنها شریک می‌شدم و....

با آنکه چندین سال بود که شهرنشین بودیم، خانه ما شکل دهاتیش را حفظ کرده بود. همانطور که در بندر یک مرتبه ده دوازده نفر از صحرا می‌آمدند و با اسب و استر و الاغ به عنوان مهمانی لنگر می‌انداختند و چندین روز در خانه ما می‌ماندند، در شیراز هم این کار را تکرار می‌کردند. پدرم از بام افتاده بود ولی دست از کمرش برنمی‌داشت. با آنکه خانه و اثاث به گرو و همه به سمساری رفته بود مهمان‌داری ما پایان نداشت. هر بی صاحب مانده‌ای که از جنوب راه می‌افتاد سری به خانه ما می‌زد.

خداش بیامرزد، پدرم دریا دل بود، در لاتی کارشاهان را می‌کرد، ساعتش را می‌فروخت و مهمانش را پذیرایی می‌کرد.

یکی از این مهمانان پیرزن کازرونی بود. کارش نوحه سرایی برای زنان بود. روضه می‌خواند. در عیدها تصنیف‌های بند تنبانی می‌خواند. خیلی حراف و فضول بود. اتفاقا شیرین زبان و نقال هم بود. ما بچه‌ها او را خیلی دوست داشتیم. وقتی می‌آمد کیف ما به راه بود. شبها قصه می‌گفت.

گاهی هم تصنیف می‌خواند و همه در خانه کف می‌زدند. چون با کسی رودرباسی نداشت رک و راست هم بود و عینا عیب دیگران را پیش چشمشان می‌گفت، ننه خیلی او را دوست داشت. اولا هردو کازرونی بودند و کازرونیان سخت برای هم تعصب دارند. ثانیا طرفدار مادرم بود و به خاطر او همیشه پدرم را با خشونت سرزنش می‌کرد که چرا دو زن دارد و بعد از مادرم زن دیگری گرفته است. خلاصه میهمان عزیزی بود.

البته زادالعماد و کتاب دعا و کتاب جودی و هرچه ازین کتب تعزیه و مرثبه بود همراه داشت. همه این کتاب‌ها را در یک بقچه می‌پیچید. یک عینک هم داشت. از آن عینک‌های بادامی شکل قدیم. البته عینک کهنه بود. به قدری کهنه بود که فرامش شکسته بود. اما پیرزن کذا بجای دسته فرام یک تکه سیم سمت راستش چسبانده بود و یک نخ قند سمت چپ. وقتی مطالعه می‌کرد سیم را به گوش راستش وصل می‌کرد و نخ قند را می‌کشید چند دور، دور گوش چپش می‌پیچید.

من شیطنت کردم و روزی که پیرزن نبود رفتم سر بقچه‌اش. اول کتابهایش را به هم ریختم. بعد برای مسخره از روی بدجنسی و شرارت عینک موصوف را از جعبه‌اش درآوردم. آن را به چشمم گذاشتم که بروم و با این ریخت مضحک سر به سر خواهرم بگذارم و دهن کجی کنم...

آه... هرگز فراموش نمی‌کنم! برای من لحظه عجیبی و عظیمی بود! همین که عینک به چشم من رسید ناگهان دنیا برایم تغییر کرد. همه چیز برایم عوض شد. یادم می‌آید که بعدازظهر یک روز پاییز بود...

آفتاب رنگ‌رفته و زردی طالع بود. برگ درختان مثل سربازان تیرخورده تک تک می‌افتادند. من که تا آن روز از درخت‌ها جز انبوهی برگ درهم رفته چیزی نمی‌دیدم ناگهان برگ‌ها را جدا جدا دیدم. من که دیوار مقابل اطاقمان را یک دست و صاف می‌دیدم و آجرها مخلوط و با هم به چشمم می‌خورد، در قرمزی آفتاب آجرها را تک تک دیدم و فاصله آنها را تشخیص دادم. نمیدانید چه لذتی یافتم. مثل آن بود که دنیا را به من داده‌اند.

هرگز آن دقیقه و آن لذت تکرار نشد. هیچ چیز جای آن دقایق را برای من نگرفت. آنقدر خوشحال شدم که بیخودی چندین بار خودم را چلاندم. ذوق زده بشکن می‌زدم و می‌پریدم. احساس کردم که تازه متولد شده‌ام و دنیا برایم معنای جدیدی دارد. از بس که خوشحال بودم صدا در گلویم می‌ماند. عینک را در آوردم. دوباره دنیای تیره در چشمم آمد. اما این بار مطمئن و خوشحال بودم.

آن را بستم و در جلدش گذاشتم. به ننه هیچ نگفتم. فکر کردم اگر یک کلمه بگویم عینک را از من خواهد گرفت و چند نی قلیان به سر و گردنم خواهد زد. می‌دانستم پیرزن تا چند روز دیگر به خانه ما بر نمی‌گردد. قوطی حلبی عینک را در جیب گذاشتم و مست و ملنگ سرخوش از دیدار دنیای جدید به مدرسه رفتم....

بعدازظهر بود. کلاس ما در ارسی قشنگی جا داشت. خانه مدرسه از ساختمانهای اعیانی قدیم بود. از نارنجستان بود. اطاقهای آن بیشتر آیینه‌کاری داشت. کلاس ما بهترین اطاقهای خانه بود. پنجره نداشت. مثل ارسی‌های قدیم دری داشت پر از شیشه‌های رنگارنگ. آفتاب عصر بدین کلاس می‌تابید. چهره معصوم هم کلاسیها مثل نگین‌های خوشگل و شفاف یک انگشتر پربها به ترتیب به چشم می‌خورد.

درست ساعت اول تجزیه و ترکیب عربی بود. معلم عربی پیرمرد شوخ و نکته‌گویی بود که نزدیک یک قرن و نیم از عمرش می‌گذشت. همه همسالان من که در شیراز تحصیل کرده‌اند او را می‌شناسند. من که دیگر به چشمم اطمینان داشتم برای نشستن بر نیمکت ردیف اول کوشش نکردم. رفتم و در ردیف آخر نشستم. میخواستم چشمم را با عینک امتحان کنم.

مدرسه ما مدرسه بچه اعیانها نبود. در محله لات‌ها جا داشت. لذا دوره متوسطه‌اش شاگرد زیادی نداشت. مثل محصول آفت‌زده، سال به سال شاگردانش درمیرفتند و تهیه نان سنگک را بر خواندن تاریخ و ادبیات ترجیح می‌دادند. در حقیقت زندگی، آنان را به ترک مدرسه وادار می‌کرد.

کلاس ما شاگرد زیادی نداشت. همه شاگردان اگر حاضر بودند تا ردیف ششم کلاس می‌نشستند در حالیکه کلاس ده ردیف نیمکت داشت و من برای امتحان چشم مسلح، ردیف دهم را انتخاب کرده بودم.

اینکار با مختصر سابقه شرارتی که داشتم اول وقت کلاس سوءظن پیرمرد معلم را تحریک کرد. دیدم چپ چپ به من نگاه می‌کند. پیش خودش خیال کرد چه شده که این شاگرد شیطان برخلاف همیشه ته کلاس نشسته است، نکند کاسه‌ای زیر نیمکاسه است. بچه‌ها هم کم و بیش تعجب کردند.

خلاصه آنکه درس شروع شد. معلم عباراتی عربی را بر تخته سیاه نوشت و بعد جدولی خط‌کشی کرد، یک کلمه عربی را در ستون اول جدول نوشت و در مقابل آن کلمه را تجزیه کرد. در چنین حالی موقع را مغتنم شمردم. دست بردم و جعبه عینک را درآوردم. با دقت عینک را از جعبه بیرون آوردم. آن را به چشم گذاشتم. دسته سیمی را به پشت گوش راست گذاشتم. نخ قند را به گوش چپ بردم و چند دور تاب دادم و بستم.

در این حال وضع من تماشایی بود. قیافه یغورم، صورت درشتم، بینی گردن کش و دراز و عقابیم، هیچکدام با عینک بادامی شیشه کوچک جور نبود. تازه اینها به کنار، دسته‌های عینک سیم و نخ قوزبالاقوز بود که هر پدرمرده مصیبت دیده‌ای را می‌خنداند، چه رسد به شاگردان مدرسه‌ای که بی‌خودی از شکاف دیوار هم خنده‌شان می‌گرفت.

خدا روز بد نیاورد. سطر اول را که معلم بزرگوار نوشت رویش را برگرداند که کلاس را ببیند و درک شاگردان را از قیافه‌ها تشخیص دهد. ناگهان نگاهش به من افتاد. حیرت زده گچ را انداخت و قریب به یک دقیقه بروبر چشم به عینک و قیافه من دوخت.

من متوجه موضوع نبودم. چنان غرق در لذت بودم که سرازپا نمی‌شناختم. من که در ردیف اول با هزاران فشار و زحمت نوشته روی تخته را می‌خواندم اکنون در ردیف دهم آنرا مثل بلبل می‌خواندم. محسور کار خود بودم.

ابدا توجهی به ماجرای شروع شده نداشتم. بی‌توجهی من و اینکه با نگاه‌ها هیچ اضطرابی نشان ندارم معلم را در ظن خود تقویت کرد. یقین شد که من بازی جدید درآورده‌ام که او را دست بیندازم و مسخره کنم. ناگهان چون پلنگی خشمناک راه افتاد.

اتفاقا این آقای معلم لهجه غلیظ شیرازی داشت و اصرار داشت که خیلی خیلی عامیانه صحبت کند. همین طور که پیش می‌آمد با لهجه خاصش گفت: به به! به به! نره خر! مثل قوالها صورتک زدی! مگه اینجا دسته هفت صندوقی آوردن؟

تا وقتیکه معلم سخن نگفته بود کلاس آرام بود و بچه‌ها به تخته سیاه چشم دوخته بودند. وقتی آقا معلم به من تعرض کرد شاگردان کلاس روبرگردانیدند که از واقعه باخبر شوند.

همینکه شاگردان به عقب نگریستند و عینک مرا با توصیفی که از آن شد دیدند، یک مرتبه گویی زلزله آمد و کوه شکست. صدای مهیب خنده آنان کلاس و مدرسه را تکان داد. هر و هر، تمام شاگردان به قهقهه افتادند. این کار بیشتر معلم را عصبانی کرد. برای او توهم شد که همه بازی‌ها را برای مسخره کردنش راه انداخته‌ام. خنده بچه‌ها و حمله آقامعلم مرا به خود آورد.

احساس کردم که خطری پیش آمده، خواستم به فوریت عینک را بردارم، تا دست به عینک بردم فریاد معلم بلند شد: دستش نزن، بگذار همینطور تو را با صورتک پیش مدیر مدرسه ببرم! بچه تو باید سپوری کنی، تو را چه به مدرسه و کتاب و درس خواندن؟ برو بچه! روبام حمام قاپ بریز!

حالا کلاس سخت در خنده فرو رفته، من بدبخت هم دست و پا گم کرده‌ام، گنگ شده‌ام. نمیدانم چه بگویم، مات و مبهوت عینک کذا به چشمم است و خیره خیره معلم را نگاه می‌کنم. این بار سخت از جا در رفت و درست آمد کنار نیمکت من. یکدستش پشت کتش بود. یکدستش هم آماده کشیده زدن. در چنین حال خطاب کرد: پاشو برو گمشو! یاالله! پاشو برو گمشوّ من بدبخت هم بلند شدم.

عینک همانطور به چشمم بود و کلاس هم غرق خنده بود. کمی خودم را دزدیدم که اگر کشیده را بزند به من نخورد یا لااقل به صورتم نخورد. فرز و چابک از جلوی آقا معلم در رفتم که ناگهان کشیده به صورتم خورد و سیم عینک شکست و عینک آویزان و منظره مظحکتر شد. همین که خواستم عینک را جمع و جور کنم دوتا اردنگی محکم به پشتم خودر. مجال آخ گفتن نداشتم، پریدم و از کلاس بیرون جستم....

آقای مدیر و آقای ناظم و آقای معلم عربی کمیسیون کردند. بعد از چانه زدن بسیار تصمیم به اخراجم گرفتند. وقتی خواستند حکم را به من ابلاغ کنند ماجرای نیمه‌کوری خودم را برایشان گفتم. اول باور نکردند اما آنقدر گفته‌ام صادقانه بود که در سنگ هم اثر می‌کرد.

وقتی مطمئن شدند که من نیمه کورم از تقصیرم گذشتند و چون آقای معلم عربی نخود هر آش و متخصص هر فن بود با همان لهجه گفت: بچه میخواستی زودتر بگی. جونت بالا بیاد! اول می‌گفتی. حالا فردا وقتی مدرسه تعطیل شد بیا شاه‌چراغ دم دکون میزسلیمون عینک‌ساز. فردا پس از یک عمر رنج و بدبختی و پس از خفت دیروز وقتی که مدرسه تعطیل شد رفتم در صحن شاه‌چراغ دم دکان میرزاسیلمان عینک‌ساز. آقای معلم عربی هم آمد.

یکی یکی عینکها را از میرزاسلیمان گرفت و به چشم من گذاشت و گفت نگاه کن به ساعت شاه چراغ. ببین عقربه کوچک را می‌بینی یا نه؟ بنده هم یکی یکی عینکها را امتحان کردم، بالاخره یک عینک به چشمم خورد و با آن عقربه کوچک را دیدم.

پانزده قران دادم و آن را از میرزاسیلمان خریدم و به چشم گذاشتم و عینکی شدم.


 نوشته شده توسط محسن تقوی در جمعه 86/3/4 و ساعت 11:3 صبح | نظرات دیگران()

نویسنده: عزیز نسین
مترجم: رضا همراه‏‏‏‏
منبع: سایت زابغر

گفت: خیلی مشتاق دیدارتن... دلشون می‌خواد به هر ترتیبی شده تو رو ببینن.


گفتم: چطور مگه.. من که اونا رو نمی‌شناسم.


گفت: باشه... آخه تو نمی‌دونی ما چقدر تعریفتو کردیم... مخصوصاً راجع به هوش سرشارت خیلی چیزها گفتیم...


کی بدش میاد که «باهوش» یاشه؟... مخصوصاً کی دلش نمی‌خواد بین خلق‌الله با این صفت مشهور باشه؟...


عین یک آدمی که دو دونگی صدا داشته باشه و ازش بخوان یک دهن آواز بخونه، گذاشتم تاقچه بالا... . آنقدر ادا و اصول درآوردم و ناز و نوز کردم و تو بمیری، من بمیرم در آوردم و شکسته نفسی کردم که نمی‌دونید... . و بالاخره رضایت دادم. قرار شد به اتفاق رفیقم بروم و چشم آنهایی را که از دور شیفته و فریفته‌ی ذکاوت و هوش فوق‌العاده‌ام بودند، به دیدار جمال مبارکم روشن کنم.


وقتی وارد شدم، درست مثل این بود که موجود فوق‌العاده‌ای بر آنها نازل گشته است - موجودی که از فرق سر تا نوک ناخن انگشت‌های پا، چیک و چیک ازش هوش و معرفت می چکید – با چشم‌هایی پر از تعجب و تحسین، نگاه‌هایکنجکاوشانرا به من دوخته بودند. من بیچاره درست مثل شاگرد تنبل و بازیگوشی که پای تخته آمده تا درسی را که حتی یک کلمه‌اش را بلد نیست جواب بدهد، تو مخمصه افتاده بودم.


پدر خانواده گفت: بفرمایید قربون.. بنده و فرد فرد افراد خانواده‌ام فریفته و شیفته‌ی هوش و ذاوت سرشار حضرت مستطاب عالی هستیم...


البته خودتان حدس می‌زنید که چقدر تعجب کردم. گفتم: «دِ... که اینجور؟...» و اول بسم‌الله آب پاکی ا ریختم رو دستش.


مادر خانواده گفت: «همه‌ی دوستان ما، یعنی اونهایی که سرکار رو می‌شناسن، راجع به هوش سرشار جنابعالی...»


درست در همین موقع، دختر جوان که از شدت هیجان نمی‌دانست چه کار کند و مدام دست‌هایش را به هم می‌مالید، گقت: «یک عده از دوستانمون که شنیده‌ن سرکار اینجا تشریق میارین، با اشتیاق اومده‌ن که خمتتون شرفیاب بشن.»


و آن‌وقت میزبان‌ها و میهمان‌ها، مثل اینکه تو باغ وحش به حیوان عجیب‌الخلقه‌ای بخورده باشند، مرا دوره کردند. حالا تکلیف من چی بود؟.. به گوش اینها فرو کرده بودند که من یک موجود خارق‌العاده و فوق‌العاده باهوشی هستم.


ترسم برداشته بود.. می‌ترسیدم مثل جنس فاسدی که به وسیله موسسات آگهی معرفی شده باشد، تو زرد در بیام و گند قضیه در بیاد. هم‌اش خدا خدا می‌ردم که مثل «عروس تعریفی!» دسته گل به آب ندهم.


نمی دانستم چه کار کنم؟ آیا باید مثل همیشه یک گوشه کز می‌کردم و از ترس رسوایی جیک نمی‌زدم، یا بهتر بود تو حرف این و آن می‌دویدم و با چرت و پرت، به اصطلاح ابتکار عملیات را به دست می گرفتم؟.. آیا باید چاک دهنم را می‌کشیدم و با بذله‌گویی و صدور لطیفه‌های ملیح، ملت را از خنده روده بر می کردم. یا بهتر بود خودم را می گرفتم و مثل اینکه انگار هر کلمه از حرف‌هام هزار سکه‌ی اشرفی قیمت دارد، چکه چکه حرف می‌زدم؟... چاره چی بود؟... خیس عرق شده بودم...


به هر حال کار از کار گذشته بود و راه پس و پیش نداشتم، باید قافیه را نمی‌باختم و هرجور که شده حضور ذهنی به خرج می‌دادم... همه‌اش درست، ولی من در آن ساعت به کلی خرفت شده بودم و مختصر هوش و حواسی هم که داشتم، پاک ار سرم پریده بود. حتی کارم به جایی رسیده بود که نمی‌دانستم دستهایم را چه کنم یا کجا بگذارم. حس می‌کردم که صورتم دارد کش میاد و دراز می‌شود. دندانهایم تو دهنم داشت قد می‌کشید و بزرگ می‌شد... درست مثل این بود که یک کله خر رو گردن من سوار کرده بودند...، چه خاکی باید به سر می‌ریختم؟...


جماعت، همه‌شان مشغول بگو و بخند بودند، ولی من درست مثل این بود که این لبهای وامونده‌ام را به هم قفل کرده باشند.


خیلی نکته و لطیفه بلد بودم، آنقدر بلد بودم که حد و حساب نداشت، ولی از بخت بد، حتی یک دانه‌اش هم یادم نمیامد. شک نداشتمکه موقع رفتن، همه به ریشم خواهند خندید.


به صدای صاحب‌خانه چرتم پاره شد. یارو گفت: «خب... عقیده سرکار چیه؟..»


همه ساکت شدند و منتظر بودند که ببینند من چه غلطی می‌کنم، خیال می‌کردند تا دهنم را باز کنم، تپه‌تپه معرفت از تو دهنم میریزه بیرون... ولی من اصلا نمی‌دانستم صحبت سر چی هست. یک مرتبه مثل اینکه از خواب پریده باشم، گفتم: «من؟...بله... چیز... در واقع... بله بنده هم با سرکار هم عقیده‌ام.»


توفانی از قهقهه راه افتاد. لا اله الا الله!... عجب بلایی گرفتار شده‌ام. از روزی که موش شده بودم تو مهچی سوراخی نیفتاده ودم.


چیزی نمانده بود که های‌های بزنم زیر گریه. سرم را بلند کردم. نگاهی به سقف انداختم و یک مرتبه مثل اینکه شیطان زیر زبانم دویده باشد، گفتم: «حتماً این "انکدت" رو بلدید..؟»


ای بابا.. چه «انکدتی؟..». اصلاً «انکدت» یعنی چی؟ «انکدت» دیگر چه کشکی بود. این دیگر چه پاپوشی بود که خودم برای خود دوختم؟... تما چشم‌ها به دهنم دوخته شد. می‌خواستند ببینند چه لعل و جواهری تلپ و تلپ از دهنم بیرون خواهد زد. من ِ بیچاره هرچه زور می‌زدم، حتی یکی از آن همه لطیفه‌هایی که بلد بودم، یادم نمی‌آمد... .


بالاخره دهنم را باز کردم و گفتم: «بله... همونطوری که می‌دونین... یک روز مرحوم ملا نصرالدین...»


الهی خفه شم... ملا دیگر از کجا آمد تو دهنم؟... از هزار تا لطیفه‌اش حتی یکیش یادم نمی‌آمد و مردم مینطور منتظر بودند.
گفتم: «بله، یک روز ملانصرالدین...»
زور بیخودی می‌زدم. خواستم یک جوری سر و تهش را هم بیاورم، گفتم: «بله، ملا...»
و مثل خر تو گل ماندم و اگر زن صاحب‌خانه به جای ملا به دادم نرسیده بود(!) ذره‌ای آبرو برایم باقی نمی‌ماند. زن صاحب‌خانه گفت: «بفرمایید. شام حاضره، سرد میشه»


با وجود اینکه تصمیم گرفته بودم آخر ِ همه وارد اتاق ناهارخوری بشوم، اول همه سر سفره سبز شدم. حالا این‌هم به جهنم. نمی‌دانم چه مرگم شده بود که سوراخ دهنم را پیدا نمی‌کردم. سوپ می‌خوردم، از چاک دهنم می‌ریخت رو لباسم.


دهن باز کردم که بگویم: «خانم، دستتون درد نکنه، واقعاً که غذای خوشمزه‌ییه»، گفتم: «حیف اون‌همه زحمت، این که یک تیکه نمک شده.»


دختر خانه یک گوشت گذاشت تو بشقابم، خواستم بگویم: «متشکرم، کافیه»، گفتم: «این چیه یه ذره... پزش کن، بازم بده...، سوپه که چیز گندی بود، بشقابم رو پر ِ پرش کن.


اصلا یک چیزیم می‌شد، مثل اینکه شیطان تو بدنم رفته بود و هر کاری من می‌خواستم بکنم، او عکسش را عمل می‌کرد.


به جوانکی که پهلو دستم ایستاده بود، گفتم: «آقاجون... قمار خوب چیزی نیست... کار آدمهای لات و پدرسوخته‌س...»


بیچاره پسرک رنگش پرید و گفت: «من؟... من؟... من نه تنها تا به حال به ورق دست نزدم، اصلاً از قمار متنفرم»


و من انگار فرصتی گیرم آمده بود که «نخوانده ملایی» خود را به رخ بکشم، با صدایی دو رگه تو شکم پسره دویدم و گفتم: «آره اورا ننه‌ات.. این کلاه رو سر بابات بذار»


حالا دیگه همه متوجه من بودند. من هم مثل گرامافونی که فنرش در رفته باشد، یک ریز زبان گرفته بودم و چرت می‌گفتم. رویم را کردم به صاحب‌خانه – که شخص محترمی هم بود – و گفتم: «آقا معذرت می‌خوام... بفرمایید ببیننم که دخترتون، فی الواقع «دختر» هستن؟...»


مردک بدبخت از این سوال تا پشت گوشهایش قرمز شده بود، با شرم زیاد گفت: « هنوز ازدواج نکرده‌ن..».


گفتم: «با وجود این شما به این چیزها اعتماد نکنین بهتره... خوبه ببرینش پزشک قانونی، بدین یک معاینه‌ای ازش بکنن!»


متوجه چرندگویی خودم بوم. خواستم که مهملی را که گقته بودم، اصلاح کنم، اضافه کردم: «حتی بهتره که این معاینه ها را هفته‌ای یکبار تجدید کنید، چونکه چشمهای دختره یک جوریه!»


بعد رفتیم سالن پذیرایی، قهوه آوردند.
هرچه می‌خواهم جلوی دهنم را بگیرم، مگر میشود؟... درست مثل اینکه چفتش را کشیده باشند.


به صاحب‌خانه گفتم: «خب... سرکار آقا، بفرمایید ببینیم حقوق ماهیانه جنابعالی چقدره؟». گفت: «ماهی سیصد لیره.»


گفتم: این پذیرایی، این منزل، این اسباب و اثاثه، این وضع زن و سه تا بچه، ممکن نیست با ماهی سیصد لیره بگرده. این ها را نمیشه با این پول فراهم کرد. راستشو بگو ببینم، یارو چه کلکی سوار می‌کنی؟»


آخ‌خ‌خ‌خ... راست راستی که اگر مردی پیدا می‌شد و در آن دقیقه یکی می‌گذاشت زیر گوشم و یا یک اردنگی جانانه هم از در بیرونم می‌کرد بزرگترین محبت را در حقم رده بود.


مهمان‌ها سعی می‌کردند یک جوری صحت را عوض کنند. ولی مگر من می‌گذارم؟ باز رویم را کردم به صاحب‌خانه، گفتم: «خب... این بچه دیگه چه صیغه‌ای هستن؟ چرا هیچکدومشون به خودت نرفته‌ن؟..»


و بعد به قیافه‌ی موجوداتی که فریفته‌ی هوش سرشارم بودند نگاهی کردم. همه شان در سکوتی مطلق با شیفتگی و ستایشگری عجیبی مرا نگاه می‌کردند. یکهو پا شدم و فریاد زدم:
- من احمقم.... من یک احمق بیشرفی بیشتر نیستم.
- اختیار دارین، این حرفها چیه می‌زنین؟.. ما همه‌مون فریفته‌ی آن هوش و آن حضور ذهن سرکاریم..»


دوباره فریاد زدم: «من یک خر بی‌شعور بیشتر نیستم...»


مهمان‌ها شروع کردند به نجوا:
- واقعاً که شخصیت فوق‌العاده‌ائیه!
- چه هوشی... چه ذکاوتی...
- محشره...
- ببین، انگار چشمهایش جرقه می‌زنه.


دیگر طاقت من تمام شد. هوار کشیدم: « من یک الاغم... من یک الاغم...» دوباره نجوا شروع شد:
- بشریت را به باد استهزا گرفته!...
- چه طنز تندی!


دیگر ممکن نبود جلوی خودم را بگیرم. جست زدم روی میز:
- عر ررررررررررررر... عر ررررر... عر ررر. عر. عر.


شروع کردم به عرعر کردن و آن وقت در حالی که مثل یک الاغ جفتک می‌انداختم، چهار دست و پا به طرف کوچه دویدم...


توی کوچه هنوز هم صدای نجوای آنان را می‌شنیدم:
- هوشش فوق‌العاده‌س!
- راستی که عجیبه!
- من در عمرم همچی نابغه‌ای ندیده بودم!
- چنان پُره که ازش داره سر می‌ره!
- نکنه این هوش، آخر سر دیوونه‌س کنه!
- آقا بشریت را به باد هجو گرفته!
- بشریت را به باد هجو...!
- بشریت را به باد...!
- بشریت را...!
- بشریت...!


بله... چه می‌شود کرد؟.. ما با هوش خودمان اسم در کرده‌ایم و این اصل را دیگر به هیچ ترتیبی نمی‌شود عوض کرد.
اگر کاه و یونجه بخورم، اگر جفتک بیندازم و اگر عرعر بکنم، باز هم آدم فوق‌العاده باهوشی هستم و ناچار در هر خریتی حکمتی نهفته است!


 نوشته شده توسط محسن تقوی در چهارشنبه 86/3/2 و ساعت 5:16 عصر | نظرات دیگران()

مدتی بود که می‌شناختمش! شروینه دختری بود سگی... اخلاقش مثل سگ بود... مثل سگ دروغ می گفت و خلاصه تمامی حرکات و سکناتش به سگ رفته بود! قیافه اش را که نگو... یادآور سگ های ولگرد خطه‌ی ورامین بود که هر روز هدف سنگ‌پرانی بچه‌های آن نواحی می شوند.

خلاصه برای من که چندین گربه بزرگ کرده بودم، فرصت مناسبی بود تا از طریق شروینه با آداب و رسوم سگها نیز آشنا شده و تجربه‌ای گران کسب کنم. به همین منظور بخشی از اوقات فراغتم را صرف هم‌کلام شدن با وی می‌کردم.

طی این مصاحبت‌ها به این نتیجه رسیدم که دو چیز شروینه به سگ‌ها نرفته است؛ یکی وفاداریش و دیگری هم آشنا نبودن به زبان سگ ها. ولی بعدها فهمیدم که اگرچه وی زبان سگها را بلد نیست ولی همانند سگها، زبان آدمیزاد حالیش نمی‌شود و این خودش یک تشابه حائز اهمیت است.

خداوند به این موجود عجیب غریب یک نوع استعداد ویژه نیز داده بود. او می‌توانست هرکس را از طریق بوی ویژه‌ی آن شخص بشناسد. مثلاً اگر شما با دستتان چشمهای او را از پشت می‌بستید، شروینه با بهره‌گیری از این استعداد ویژه به سرعت شما را شناسایی می‌کرد، حتی اگر از هزار و یک نوع عطر و رایحه‌ی ایرانی و خارجی استفاده کرده بودید.

هربار که به او پشینهاد می‌کردم: «شروینه، تو که به خاطر نعماتی که خداوند به تو داده از جمله داشتن یک چهره‌ی منحصر به فرد، از مصاحبت و همنشینی با آدمیان محرومی؛ حداقل برو به اداره‌‌ی پلیس و با استفاده از این استعداد ویژه در یگان سگ‌ها انجام وظیفه کن. آنجا هم دوستان جدیدی پیدا می‌کنی، هم اینکه نانت توی روغن است!»، او این حرفها را به خیال شوخی انگاشته، در عوض کلید می‌کرد که «من دوست‌پسر می‌خوام». من هرکاری کردم نتوانستم به او بفهمانم که باباجان... آخر با این قیافه، یارت می‌شه کلافه!

از مقصود دور نشویم، یک روز با خیال راحت به کاناپه تکیه داده بودم که ناگاه زنگ تلفن به صدا در‌آمد. خودش بود!
گفتم: «به! سلام!»
گفت: «به کمکت احتیاج دارم. زود بیا سر خیابان...»
گفتم: «مگر چه اتفاقی افتاده؟»
گفت: «تو بیا تا بهت بگم. خداحافظ..»
و گوشی را سریع گذاشت. در صدایش اضطراب خاصی دیده می‌شد. من به گمان اینکه اتفاق بدی برایش پیش آمده، لباسم را پوشیدم و بیرون رفتم.

کمی تغییر کرده بود. چهره‌اش بشاش‌تر شده بود و هیچ نشانی از استرس و نگرانی در آن دیده نمی‌شد. گردنبدنی شبیه به قلاده‌ی سگ‌های پاکوتاه به گردنش بسته بود. سلام کردم و پشت سرش ازش پرسیدم که «این گردنبند رو کی بهت داده؟»
با فخرفروشی خاصی گفت: «دوست‌پسرم!»
گفتم: «مبارکه... بالاخره دوست‌پسر پیدا کردی؟»
گفت: «بله.. این گردنبند رو هم اون به من داده!»
گفتم: «بابا مبارکه! ایشون کی باشن!؟»
گفت: «امیر!»
گفتم: «کدوم امیر؟ همین امیر خودمون؟»
گفت: «آره!»

توی دلم گفتم: بابا این امیر عجب ناکسی است؛ این آدم با مرده‌ی در حال فرار هم لواط می‌کند! البته بیشتر اوقات حرفش را می‌زند. پای صحبت‌هایش که بنشینی همیشه معشوقه‌هایش از او درخواست دوستی کرده اند و هیچ‌کدام از معشوقه‌هایش کمتر از «جنیفر لوپز» و «برجیت باردوت» نبوده اند، ولی در عمل گویی سوگلیش همین است که می‌بینم!

شروینه گفت: «چیه؟ تو فکری؟»
گفتم: «توی این فکرم که چی کارم داشتی؟»
گفت: «سگ من باردار نمی‌شه؟»
با لحنی تمسخرآمیز گفتم: «خوب! سگ که مثل شپش، هرموفرودیت نیست که نر و ماده‌اش تو یک پکیج باشند! یک سگ نر فراهم کن!»
گفت: «سگ نر خیلی گرفتم... ولی باردار نمی‌شه.»
با لحنی فیلسوفانه گفتم: «باید ببریش پیش دامپزشک، شاید نازاییش درمان بشه.»
گفت: «نه بابا! اصلاً کاری صورت نمی‌گیره که بخواد باردار شه! یعنی می‌دونی نمی‌خواد که باردار شه!»
با کنایه گفتم: «شاید سگ شما، تارک دنیا را گزیده و می‌خواهد مانند راهبه‌ها عمرش را وقف همنوعانش کند!»
معترضانه گفت: «چرت نگو! به کمکت احتیاج دارم»
با خنده گفتم: «ببین درست است که من نر هستم ولی برای سگت کاری از دست من ساخته نیست!»
خنده‌اش گرفت و با صدایی رساتر گفت: «نه! می‌خوام تو پاهاشو محکم نگه داری که کار رو تموم کنیم.»
گفتم: «مشکلی نیست که آسان نشود..» و رهسپار شدیم.

لازم به توضیح نیست که چه بلایی بر سر آن سگ ماده آمد و آن موجود بیچاره چه جیغ و دادهایی که نمی‌کشید. عرق از پیشانیم قطره قطره بر محل جنایت فرو می‌ریخت. دو سه بار خواستم همانجا عملیات را متوقف کنم ولی دیدم که نه خیر! جان در خطر است! اگر صحنه را خالی کنم، از آنجا که غریبه هستم، هر سه موجود خطا را از جانب من پنداشته و به سویم حمله‌ور می‌شوند: سگ ماده به خاطر تجاوز به زور... سگ نر به خاطر اینکه کار را نیمه‌تمام رها کرده‌ام... و از همه مهمتر شروینه هم به خاطر اینکه شانه از زیر بار این مسئولیت سنگین خالی کرده‌ام. خلاصه سرانجام عملیات با موفقیت به پایان رسید. شروینه با لبخندی حاکی از رضایت از من تشکر کرد و من که حسابی حساب کار خود را کرده بودم، فی‌الفور روانه‌ی خانه شدم و توبه کردم که دیگر از این غلط‌ها نکرده و خودم را داخل مراسم زناشویی سگها نکنم.

دیگر از شروینه بی‌خبر بودم تا اینکه یک‌روز همراهم زنگ خورد. باز هم خودش بود!
گفتم: «سلام!»
گفت: «حالت چطوره؟»
گفتم: «ممنونم! تو چطوری؟ امیر خوبه؟»
گفت: «بی‌خیال بابا... دوست پسر به درد من نمی‌خوره... من فکرامو کردم و دیدم بهتره به توصیه‌ی تو گوش کنم.»
گفتم: «کدوم توصیه؟»
گفت: «همین که برم در یگان سگ‌های نیروی انتظامی ادای وظیفه کنم!»
گفتم: «چه شد که به این نتیجه رسیدی؟»
گفت: «امروز سر همون بوزینه کلانتری بودم! وقتی فضا رو نگاه کردم و رئیس کلانتری هم از این استعداد من باخبر شد؛ از من دعوت به همکاری کرد.»
تا گفت بوزینه، من فهمیدم منظورش امیر هست. با این حال ازش پرسیدم: «کی رو می گی؟»
گفت: «امیر رو می‌گم خنگعلی! با چاقو زده بودمش!»
دود از کله‌ام بلند شد. پرسیدم: «تو امیر رو با چاقو زدی یا اون تو رو؟!»
گفت: «بابا من اون رو زدم!»
گفتم: «جل الخالق! امیر از دختر چاقو خورده؟ چرا آخه؟؟»
گفت: «بعداً از خودش بپرس. بهت توضیح می‌ده!»
گفتم: «زود باش بگو ببینم چرا رفیق منو زدی پدرسگ؟ فحشت می‌دم‌ها!»
گفت: «تا می‌تونی به من بگو پدرسگ! به من بگو پدرسگ!»

نمی‌دانم این‌ روزها شروینه چه می‌کند؛ آیا در آگاهی کار می‌کند یا نه. ولی بعد از آن واقعه، من و بچه‌ها هرچقدر از امیر اصرار می‌کنیم که به ما بگوید چرا شروینه او را با چاقو زده است، امیر هیچ چیز نمی‌گوید و با یک مشت جواب سربالا قائله را ختم می‌کند. ما هم سعی می‌کنیم زیاد به رویش نیاوریم، آخر خوبیت ندارد که یک پسر از دختر چاقو بخورد. مگر نه؟!


 نوشته شده توسط محسن تقوی در چهارشنبه 86/3/2 و ساعت 11:27 صبح | نظرات دیگران()
<      1   2   3   4   5      >
درباره خودم

شیکردون
محسن تقوی
مدیر این وبلاگ شیرین عقل بوده و عاشق داستانهای شیکری میباشدلذا از تمامی شیرین نویسها دعوت بعمل می آید تا داستانهای شیکری خود را برای ما بفرستند

آمار وبلاگ
بازدید امروز: 5
بازدید دیروز: 8
مجموع بازدیدها: 73914
جستجو در صفحه

لوگوی دوستان
خبر نامه