سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
پرگویی، حکیم را می لغزاند و بردبار را ملول می کند، پس پرگویی مکن که به ستوه آوری و کوتاهی مکن که خوار گردی . [امام علی علیه السلام]
 
امروز: پنج شنبه 103 اردیبهشت 6

نویسنده: ابوالقاسم حالت

آمیرزا تقی که در اصل نقال بود و بعد بقال شد و حالا از اجله‌ی تجار و اجنه‌ی فجار به شمار می‌رود، دختری دارد بیست و هشت ساله که هنوز شوهر نکرده و اگر به زودی بیخ ریش کسی ماسیده نشود ترشیده خواهد شد.

این خانم وقتی که بی بزک نیست، پر بدک نیست. دو تا خواستگار پر و پا قرص هم دارد که اسم یکی "جعفر" است و نام دیگر "کاووس". اینها "فرنگیس" را که دختر آمیرزا تقی است بیشتر برای ثروت پدرش می‌خواهند، نه برای وجاهت خودش.

آقا میرزا تقی هم خیلی ناقلاست. او می‌خواهد با دخترش تجارت کند. او میل دارد همانقدر که چند روز پیش از یک گونی زعفران ارزان‌خرید استفاده برد، از عروسی دخترش هم فایده‌ی هنگفتی ببرد. او به هیچ وجه مایل نیست دخترش را به خواستگارهای لات و لوتی امثال کاووس یا جعفر بدهد.او معتقد است که جنس تا فایده نکند نباید فروخت، ولو اینکه پنجاه سال هم بیخ انبار بماند و بپوسد.

به هر حال کاووس و جعفر مدتهاست که برای خاطر دختر آمیرزا تی ول‌معطلند و هرکدام سعی دارند به نحو بهتری دل دختر را به دست آورند. فرنگیس چون خیلی فرنگی است از کاووس که قدری لوس است، خوشش نمی‌آید و به جعفر که کَت هزار تا «جعفر جنی» را از پشت می‌بندد، بیشتر گل و گردن نشان می‌دهد.

از این جهت کاووس خیال می‌کند اگر جعفر را از پیش پا بردارد به وصال دختر خواهد رسید و چندی بعد هم روی اسکناس‌های تانخورده‌ی پدرش خواهد افتاد. چه کند؟ چه نکند؟ بالاخره فکر کرد که آمیرزا تقی به همان اندازه که زرنگ است، همان قدر هم خسیس است و از خست شدید او می‌تواند به نفع خود استفاده کند. لذا کاغذ زیر را به آمیرزا تقی فرستاد:

«آقای آمیرزا تقی، من مدتی است که از نزدیک با شما و کار شما آشنایی دارم و می‌دانم که در مقابل ثروت سرشار شما، ده هزار تومان ارزشی ندارد. لذا اگر جان خود را دوست دارید تا فردا ساعت 10، هزار قطعه اسکناس صدتومانی در یک کاغذ روزنامه پیچیده، پشت صندوق زباله‌ای که سر کوچه‌تان است بگذارید. اگر این بسته‌ی صدهزارتومانی فردا ساعت 10 در آنجا نباشد، کشته خواهید شد. چنانچه این نامه با ماشین تحریر نوشته شده و بی امضاست معذرت می‌خواهم، لابد خودتان علتش را حدس می‌زنید.»

ضمناً کاووس نامه‌ی دیگری از طرف دختر به جعفر نوشت:

«جعفر عزیزم، چون پدرم با ازدواج من و تو مخالف است، می‌خواهم او را در مقابل عمل انجام شده قرار دهیم و بی‌اطلاع او ازدواج کنیم. بدین منظور نقشه‌ی خود را لای کاغذ روزنامه پیچیده در پشت صندوق زباله‌ای که سر کوچه‌ی ماست می‌گذارم. فردا ساعت 10، برو کاغذ را از آنجا بردارد و به مضمونش عمل کن. اگر جوابی هم دارد، بنویس و همانجا بگذار. من به موقع خود آن را برمی‌دارم.»

کاووس پس از ارسال این دو نامه پیش خود گفت: "آمیرزا تقی ِ خسیس که اگر دستش را داغ کنند یکشاهی از آن نمی‌افتد، قطعاً این کاغذ تهدیدآمیز را به مقامات مربوطه نشان خواهد داد و از دست کسی که می‌خواهد مفت ده هزار تومان از او بگیرد، شکایت خواهد کرد. مأمورین مربوطه هم برای دستگیری این شخص با لباس مبدل ساعت 10 از گوشه و کنار، صندوق زباله را مورد مراقبت قرار خواهند داد و از طرف دیگر جعفر از همه جا بیخبر به خیال اینکه کاغذ معشوقه‌اش را بردارد، ساعت 10 خود را به صندوق زباله رسانده، خم می‌شود که نامه را بردارد ولی یک مرتبه خود را در میان مأمورین در محاصره می‌بیند."

کاووس منظره‌ی دستگیری جعفر را در مغز خود مجسم می‌کرد و دلش از شوق در سینه می‌رقصید. با خود گفت: خوبست ساعت ده خودم هم در آنجا حاضر باشم و از دور ببینم که چطور رقیبم را می‌گیرند و به دستش دستبند می‌زدند.

به همین منظور، ساعت 9 و نیم در آن نزدیکی ها حاضر شد و به قدم زدن مشغول گرردید. در ضمن هرکس را که در آن اطراف می‌دید خیال می‌کرد که او مأمور دستگیری جعفر است که با لباس مبدل می‌خواهد انجام وظیفه کند.

درست یکدقیقه به ساعت ده مانده بود که جعفر از دور پیدا شد و بی‌اینکه به کسی توجه کند خود را به صندوق زباله نزدیک کرد.

کاووس هر دقیقه انتظار داشت که یک نفر هفت تیری از جیب بیرون درآورده و به جغفر بگوید: «دست‌ها بالا وگرنه کشته می‌شوی» ولی متأسفانه هیچکس کوچکترین حرکتی نکرد. تا اینکه جعفر به صندوق نزدیک گردید. خم شد و در پشت آن دست کرد. بسته‌ای را برداشت و همینکه بازش کرد، کاووس از دور دید که یک‌دسته اسکناس از لای آن بیرون آمد. فوراً فهمید که آمیرزا تقی وقتی آن کاغذ تهدیدآمیز را دیده از ترس جان خود بی‌اینکه شکایت کند صد هزار تومان اسکناس تا نخورده را در کاغذ روزنامه پیچیده و آنجا گذاشته است. آهی کشید و بی‌اختیار گفت: «ای بر پدر هرچه آدم بزدل و ترسو است لعنت!»

بیچاره می‌دید خواسته خاک بر سر رقیبش کند ولی با دست خود پول در جیب او ریخته است! در حالیکه مرتباً به بدشانسی خود و بزدلی آمیرزا تقی لعنت می‌فرستاد، دید جعفر پس از اینکه پولها در جیب جابجا کرد، مدادی درآورده، کاغذی نوشت و آن را توی همان کاغذ روزنامه پیچید و پشت صندوق زباله گذاشت و رفت.

پس از رفتن او کاووس به صندوق نزدیک شده، کاغذ را برداشت و دید چنین نوشته است:

«فرنگیس عزیزم، مبلغی که من باب مساعده برای مخارج ازدواج فرستاده بودی، به دستم رسید. امیدوارم بقیه‌اش را هم بفرستی که زودتر این امر خیر را انجام دهیم!»


 نوشته شده توسط محسن تقوی در چهارشنبه 86/3/2 و ساعت 11:23 صبح | نظرات دیگران()
درباره خودم

شیکردون
محسن تقوی
مدیر این وبلاگ شیرین عقل بوده و عاشق داستانهای شیکری میباشدلذا از تمامی شیرین نویسها دعوت بعمل می آید تا داستانهای شیکری خود را برای ما بفرستند

آمار وبلاگ
بازدید امروز: 3
بازدید دیروز: 6
مجموع بازدیدها: 73791
جستجو در صفحه

لوگوی دوستان
خبر نامه