سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
محبوب ترینِ بندگانم نزد من، شخص پرهیزگارِجوینده پاداشِ بسیار، ملازمِ عالمان، پیرو بردباران، و پذیرنده از حکیمان است . [امام سجّاد علیه السلام]
 
امروز: شنبه 103 اردیبهشت 8

سه سال از پشت میز نشینی خودم نگذشته بود که اینطرف نیمکتهای مدرسه روی تک صندلی منفور همه دانش آموزان نشسته بودم، اما واقعیت این بود که من از اون دسته معلمهایی نبودم که منفور دانش آموزان هستند. اولا که خیلی جوون تر از اونی بودم که بخواهم ژست بگیرم برای بچه ها و از اون گذشته معلم نقاشی و معلم ورزش همیشه محبوب ترین معلمها هستند
دانشجوی سال دوم گرافیک بودم و توی یک دبستان پسرانه معلم نقاشی بودم. از کلاس اول تا پنچم، خوب طبیعی بود که سر و کله زدن با پسر بچه های شیطون برای من که هیچ تجربه ای هم نداشتم خیلی سخت بود، اما خوشبختانه همه شاگردها دوستم داشتند. نه کسی سوسک مرده می گذاشت توی کیفم، نه مارمولک می گذاشتند توی جامیزیم و نه عکسم را روی در و دیوار می کشیدند. اینها یک قسمت کوچکی از بلاهایی بود که سر معلمهای دیگه می آمد. اما من از این بلاها در امان بودم
صبح که از سر خیابان اصلی به طرف مدرسه حرکت می کردم، از جلوی هر خانه که می گذشتم یک جفت چشم مشتاق از پشت پنجره به کوچه دوخته شده بود ، که بعد از رد شدن من از اون خونه با یک جفت پای کوچولو شروع به تعقیب کردن من می کرد. آدم یاد کارتون پلنگ صورتی و نی جادویی می افتاد، وقتی می رسیدم مدرسه پانزده شانزده تا پسر بچه پشت سرم بودند که هر کدام سعی داشتند از دیگری به خانم معلم نزدیک تر باشند، این محبوبیت کم نبود، یک نقشه انسان ساز آقای معاون مدرسه دیگه از این خانم معلم کوچولو یک قهرمان ساخت
جریان از این قرار بود که عباس ابراهیمی یکی از شرورترین پسر بچه های مدرسه (البته به گفته دیگران چون سر کلاس من که از هر موشی کم آزار تر بود) به خاطر شیطنت و کم شدن نمره دیکته اش قرار بود از مدرسه اخراج بشود و طبق نقشه از قبل هماهنگ شده اولیاء مدرسه و آقای ابراهیمی بزرگ پرونده عباس را به دستش دادن که بره خونه تا دلش می خواهد شیطنت بکنه
خوب خودتون حدس بزنید ناجی این طفل معصوم که مثل ابر بهار اشک می ریخت کی باید باشه بجز خانم معلم کوچولو که اتفاقا عباس هم خیلی دوستش داشت
آقا ناظم یواشکی حیدر خان بابای مدرسه را فرستاد سراغم که مثلا سر زده سر برسم و وساطت عباس را بکنم. وقتی جلوی در دفتر رسیدم دلم برای شاگرد کوچولوم کباب شد. رد اشک روی صورت سیاهش مونده بود و مرتب با پشت دستش آب دماغش را پاک می کرد پرونده اش زیر بغلش بود و چند برگ هم از لای اون جلوی پایش ریخته بود. با دیدن عباس بیچاره اصلا نقشه آقای ناظم یادم رفت ، رفتم جلو برگه ها را از روی زمین جمع کردم گذاشتم لای پرونده ، عباس سرش و انداخته بود پایین ، دستم را گذاشتم زیر چونه اش و سعی کردم سرش را بالا بیاورم، که طفلی عباس خودشو انداخت توی بغل ام و با صدای بلند شروع کرد به گریه کردن. همین موقع زنگ تفریح به صدا در اومد، اصلا دلم نمی خواست غرور عباس که برای خودش یه پا فرمانده بود بین بچه ها ار بین بره ، با عجله عباس را زدم زیر بغلم و بردمش توی دستشویی معلمها ، سطل زباله را کشیدم جلو گذاشتم زیر پایش محکم صورت کوچولو و اشک الوده اش را شستم. بینی کوچولوشو پاک کردم، بعد با یک ژست بیخبر از همه جا ازش پرسیدم : چه شده؟
با هق هق و دست و پا شکسته برام تعریف کرد که از مدرسه اخراج شده باباش اومده پرونده اش را بگیرد. تا اومدم نصیحت اش کنم در کمال تعجب در ادامه توضیحات اش اضافه کرد که اصلا از این که از مدرسه اخراج شده ناراحت نیست فقط از این ناراحت هست که دیگه من را نمی بیند و بعد باز هم خودشو انداخت توی بغلم و زار زار گریه کرد
بهش تشر زدم که که حق نداره مثل دخترها گریه کنه (آقایون خوب می دونن که این موثر ترین تحقیر برای یک پسر بچه 8 ساله هست که بهش بگی فلان کار تو مثل دخترها هست) شاید اگر معلم محبوب اش نبودم بابت این حرفی که زدم حداقل ظرف مایع صابون را روی لباسم خالی می کرد اما از اونجا که تمام غصه این پسر کوچولو ندیدن معلم نقاشی اش بود و من هم همون معلم بودم اتفاقی که افتاد این بود که عباس با هق هق های مدام سعی در خودداری از گریه نمود
نمی دونستم باید به پسر بچه ای که از اخراج شدن از مدرسه خوشحال هست و تنها ناراحتیش از بابت زنگ نقاشی و ورزش هست چی باید بگم، یک مشت از اون حرفهایی که خودم هم یکیشو قبول نداشتم به عباس گفتم و طفلی اون هم که اصلا نمی فهمید من چی دارم می گم با تعجب به من نگاه می کرد و گریه کردنش قطع شده بود
فکر کنم یه نیم ساعتی گوشه دستشویی ایستاده بودم و داشتم عباس طفل معصوم را نصیحت می کردم. قبول دارم، کنار دستشویی جای مناسبی برای نصیحت کردن اون هم از نوع فرهنگی اش نیست اما خوب نمی خواستم بچه های دیگه اون را پرونده زیر بغل پشت در دفتر ببیند
عباس همونجا بالای سطل زباله کنار دستشویی بهم قول داد که درسهاشو خوب بخوانه و دیگه کمتر شیطونی کنه، توجه کنید، فقط کمتر، در مورد این که اصلا شیطونی نکنه قولی به من نداد، چون طی یک اعتراف محرمانه به من گفت که نمی دونه به چه کارهایی می گن شیطنت فقط بعدا که تنبیه می شود می فهمد که این کار هم جزو همون شیطونی ها بوده ، فقط قول مردونه داد که هر کاری که بعدا معلوم شد شیطنت هست دیگه هیچ وقت تکرار نکنه
من و عباس مثل سفیر دو کشور همسایه که قرارداد مهمی را امضاء کرده باشیم هر دو سر بلند و خندان از دستشویی اومدیم بیرون و با چشمهای متعجب پدر عباس و معاون مواجه شدیم که دنبال من و عباس می گشتند بعدا مدیر مدرسه در حالی که از خنده به گریه افتاده بود بریده بریده بهم گفت که پدر عباس فکر کرده من پسرش را دزدیده ام یا این که دوتایی باهم فرار کرده ایم. خلاصه عباس تعهد داد و من ضامن اش شدم و قرار شد عباس تلث دوم همه کم کاریهایش را جبران کند که خوب البته خیلی هم جبران نکرد اما طفلی سعی خودشو کرد که من شرمنده آقای مدیر نشوم
با وجودی که من سعی کرده بودم کسی از بچه ها متوجه مشکل عباس نشود
خود عباس با افتخار تمام ماجرا را با کلی شاخ و برگ برای بچه ها تعریف کرده بود و خانم معلم نقاشی تبدیل شد به یک قهرمان افسانه ای برای پسر بچه های شیطونی که کل مدرسه از دستشون عاصی بودند اما سر کلاس من درست مثل بچه موشهای کوچولو با اون دستهای کوچولوشون برام نقاشی های قشنگ می کشیدند و زیرش می نوشتند خانم معلم دوست دارم. بعضی وقتها فکر می کنم دل یک معلم باید از جنس دریا باشه تا این همه احساسات پاک بچه ها را بشه توش جا داد


 نوشته شده توسط محسن تقوی در سه شنبه 86/4/26 و ساعت 8:30 عصر | نظرات دیگران()
درباره خودم

شیکردون
محسن تقوی
مدیر این وبلاگ شیرین عقل بوده و عاشق داستانهای شیکری میباشدلذا از تمامی شیرین نویسها دعوت بعمل می آید تا داستانهای شیکری خود را برای ما بفرستند

آمار وبلاگ
بازدید امروز: 2
بازدید دیروز: 4
مجموع بازدیدها: 73800
جستجو در صفحه

لوگوی دوستان
خبر نامه