شیکردون
الان دو-سه سالی میشه که عموجان، باقی ِعمرش رو داده به من-و، باقی ِاموالش رو، به بچههاش! خدا رحمتش کنه، مرد خیلی خوبی بود؛ واقعن دوست داشت که زن انتخابی من رو ببینه، و روز خواستگاری، حتمن همراهم باشه. خب دیگر، قسمتش نبود. شاید هم قسمت من نبود!
امشب یک سال و سه ماه از اون زمان میگذره. بهرغم اینکه خیلی کوشش کردم تا فراموشش کنم، ولی خاطرهش هرازگاهی باز به ذهنم خطور میکنه. اولینبار یک سال، پیش از خواستگاری دیدمش. البته تنها در یکلحظه، اون هم از پشت سر. همون موقع میدونستم که مادر، باز با تیر من برام نشون کرده-و، خیالاتی داره! گمانم هم بیراه نبود؛ و یک روز سرد زمستانی، «آفتاب» از غربیترین نقطهٔ باختری زندگیم، طلوع کرد! رنگپریده و یخچهره، و من در مقابل، گرم و خوشرو. اومده بود مغازه، پارچه بخره. من هم دو مترونیم از پارچهای رو که میخواست، بهش دادم. پولش رو نگرفتم، و درعوض ازش خواستم، تا دعوتم رو به صرف قهوه، قبول کنه. اون هم پذیرفت؛ با این شرط که پول قهوه رو خودش حساب کنه.
***
قهوهخانه محیط گرم و دلچسبی داشت. شمعها نورپراکنی میکردند-و، رقاصان پروانهوار چرخمیزدند. صدای تار و دف و سنتور و تنبک هم، هر مسلمون و نامسلمونی رو عارف و شیدا میکرد. ازش خواهش کردم تا کمی از خودش بگه؛ خواست که من اول شروع کنم. برای من تفاوتی نداشت، چون میدونستم، در اینجور مواقع تنها باید حقیقت رو گفت؛ و نه کم، نه بیش. پس از دوران تنهاییم در ایران گفتم- و، از کار در دورافتادهترین جزیرهٔ ایران؛ و از چگونگی آمدنم به فرانسه. همین موضوع، کلیدی شد تا ققل ِزبان آفتاب باز شه. نیمساعتی پیرامون اختلاف فرهنگی-اجتماعی میان ایران و فرانسه، گفتگو کردیم. از اونجایی که آفتاب مدت بیشتری در اروپا زندگی میکرد، دیدگاه خیلی گستردهتری داشت. درحالیکه من تنها به جنبههای دینی و مذهبی توجه داشتم.
پس از پایان گفتگوی داغ، اما بیثمرمون، برگشتیم به موضوع اصلی؛ و آفتاب شروع کرد به تعریفکردن: چهاردهتا خواهروبرادر بودن. از سه مادر، در سه نقطه از ایران؛ تبریز، تهران، و مشهد. آفتاب، و البته مهتاب -خواهر دوقلوش- در مشهد به دنیا اومدن. از دوازدهتا خواهروبرادر دیگرش، تنها یک برادر ناتنیش رو دیده بود، به نام شاهین. چیزی که با شوق عجیبی بیان میکرد، نامهای برادر و خواهرهای دیگرش بود. سعی کرد صدای پدر آذریش رو تقلید کنه، و خاطرهٔ نامگذاریش رو، که به قول خودش «اِنِ به اضافهٔ بینهایت بار» از پدرش شنیده بود، بازگو کنه:
"زمانِ ما مرسوم بود، که مردم اسم امام و پیگمبر روی بچههاشون بزارن؛ من هم حافظِ شاهنامه، سرلج ایستادم. دوازدهتا ترگلمرگل ساخته بودم، یکی از یکی گشنگتر! که نام همشون هم پارسی سره: شهین و مهین، شهناز و مهناز، شاهدخت و ماهدخت، شاهرخ و ماهرخ، شاهان و ماهان، و شاهین و ماهین!! قوموخویش اومدن گفتن «دوازده شوماره امامه!»، من-َم تخم آخری رو کاشتم. شصتسال داشتمآ! مادرشون-َم چهل-و گذرونده بود. پنداشتیم که بیثمر شه، تیر به تخته چفت نشه! امّا از خوب یا بدِ روزگار، تخمش دوزرده افتاد! شدن چاردهتــا! شومی ِسینزده، بیشتر از سنگینی ِچارده پسند بود، امّا نشد! دستِ من که نبود!؟ اسم یکی رو گذاشتیم مهتاب، اونیکی رو شهتاب. ولی این سهجلدیای قرمساق نپذیرفتن. گفتن «شهتاب دیگه چیه؟ شاهِ شبِ چهاردهست؟!». الکی گفتم «نور اعلیحضرتِ»، تا دلش خوش باشه! امّا مردکِ کجفهم زیر بار نرفت کـه. گفت باید اسمش دِگر شه. نـاچـار نوشتیـم «آفتــاب»."
من در حالیکه از تقلید صدای آفتاب، که همراه نمایش دست و صورت اجرا میکرد، بلندبلند میخندیدم، پرسیدم: "ببینم! مگه بابات، بچهٔ تهرون-مهرونه که اسم بچههاش رو گذاشته آفتاب-مهتاب؟!" و بیآنکه منتظر پاسخ بشم، ادامه دادم: "والا، اگه بابای من بود، اسم هر چاردهتاتون رو از چاردهمعصوم میذاشت. براش-َم فرقی نمیکرد که اسم پسرونه، روی دخترش گذاشته! یا اگر-َم فرق میکرد، یه تِ تأنیث میبست به دمبش!" بعد بدون اینکه بتونم جلوی خندهم رو بگیرم، ادامه دادم: "مثلن اسم تو رو میزاشت «مهدیه»!؟"
صورت آفتاب قرمز شد. قهوهٔ شیرینش رو آروم سر کشید-و، لبخند تلخی زد. پول میز رو زیر نعلبکی گذاشت-و، آهسته از قهوهخانه خارج شد.
***
امشب، پس از گذشت یک سال و سه ماه، هنوز طنین صدای ساز و آواز عرفانی قهوهخانه، در گوشم هست؛ اما رنگ آفتاب رو دیگر هرگز ندیدم. مادرم شنیده بود که آفتاب ازدواج کرده، و صاحب یک دختر شده. اسمش رو هم گذاشته «مهدیه».
سه تا شپش بودند در ولایت جابلقا که با فلاکت و بدبختی زندگی می کردند . یک روز یک جلسهی مشورتی گذاشتند که با هم مشورت کنند، ببینند چطور می توانند از این وضعیت خلاص شوند.
شپش اول گفت : «همه ی بدبختی ما از این است که حوزه ی فعالیتمان مشخص نیست. باید از هم جدا شویم، هر کداممان برویم سر وقت یک گروه خاصی.» دو شپش دیگر هم گفتند : «درستش همین است.» بعد تصمیم گرفتند هر کدام حوزه ی کارشان را مشخص کنند.
شپش اول گفت: «من میروم سر وقت ملک التجار چون نسل اندر نسل خاندان ما با بزرگان نشست و برخاست داشته اند.»
شپش دوم گفت: «من هم می روم به خانه ی مش حسن بیل زن. اصولا خون آدم ثروتمند به مزاج من سازگار نیست.»
شپش سوم گفت: «من هم می روم به ولایت غربت پیش فک و فامیل های خودم.»
باری سه شپش جوانمردانه بر سر و روی هم بوسه زدند و خداحافظی کردند و از هم جدا شدند.
شپش اول مستقیما رفت به خانه ی ملک التجار. شب بود و ملک التجار در پشه بند خوابیده بود. شپش بینوا تا صبح منتظر نشست تا ملک التجار از خواب بیدار شد و از پشه بند آمد بیرون. وقتی چشم ملک التجار به شپش افتاد، گفت : «اگر با من کاری داری، حالا فرصت نیست، ظهر بیا دم حجره.» شپش بیچاره تا ظهر گرسنگی کشید و بعد رفت به حجره.
ملک التجار به شپش گفت : «چه می خواهی پدر جان؟» شپش که نسل اندر نسل با بزرگان نشست و برخاست کرده بود، گفت: «تصدقت گردم بنده به یک مریضی صعب العلاجی دچار شده ام. حکیم گفته دوای درد من دو قورت و نیم از خون حضرت عالی است لذا جهت خون خوری استعلاجی خدمت رسیدم.» ملک التجار سری از روی تاثر و تاسف تکان داد و گفت: «آخیش، حیوونکی، پس تو هم با من همدردی . اتفاقا من هم کم خونی دارم و به همین خاطر مجبورم با این حال مریض بنشینم دم در حجره و با هزار بدبختی خون مردم را توی شیشه کنم. لذا متاسفم. خدا روزی ات را جای دیگری حواله کند.»
شپش زبان بسته با دل پر غصه از حجره آمد بیرون و از ناراحتی رفت سر چهار سوق، خودش را انداخت توی جوی آب.
شپش دوم رفت سر وقت میرزا مش حسن بیل زن. مش حسن نگاهی از سر اوقات تلخی به او کرد. شپش با شرمندگی گفت: «مشدی، رویم سیاه، آمده ام برای صرف نهار!» مش حسن دستش را دراز کرد طرف شپش و گفت: «بفرما.» شپش رفت روی دست مش حسن و رگ را پیدا کرد و بنا کرد به مکیدن. قدری تقلا کرد و وقتی دید از خون خبری نیست با عصبانیت از دست مش حسن پرید پایین و گفت: «مرد حسابی! تو که خون نداری چرا بی خود بفرما می زنی؟» بعد هم از زور غصه رفت مرکز بازپروری و در حال حاضر مشغول ترک است.
شپش سوم رفت به ولایت غربت پیش فک و فامیل هایش. اهل فامیل از او استقبال کردند و گفتند: «جایی آمده ای که وفور رزق و روزی است. در وسط شهر، یک پایگاه انتقال خون است. صبح به صبح با هم می رویم آنجا، خون کسانی را که آمده اند برای اهدای خون، با خیال راحت نوش جان می کنیم.»
شپش سوم که عاقبت به خیر شده بود هر روز با فک و فامیل هایش می رفت به پایگاه انتقال خون.
آخرین خبر
با کمال تاسف و تحسر درگذشت زنده یاد روان شاد، مرحوم شپش سوم را به اطلاع کلیه دوستان و آشنایان می رساند. آخرین بیت شعری از آن زنده یاد که در واپسین لحظات سروده (معلوم می شود که آن خدابیامرز طبع شعری هم داشته ـ توضیح نگارنده) جهت درج و ثبت در تاریخ چاپ می شود:
بیهده گشتیم در جهان و به نوبت
«ایدز» گرفتیم در ولایت غربت!
ما از این داستان نتیجه می گیریم که آدم اگر عاقل باشد، نمی نشیند درباره شپش ها افسانه بنویسد.
حکایت فرموده اند در زمانهای خیلی خیلی قدیم که هنوز اتوبوس اختراع نشده بود،روزی کلاغی و دارکوبی و روباهی سوار هواپیما شدند تا از سمرقند به بخارا سفر کنند.این سه دوست خیلی اهل شوخی و مزاج بودند.آن ها همه چیز و همه کس را دست می انداختند و به ریش و سبیل همه می خندیدند.در این سفر هنگامی که هواپیما اوج گرفت،با یکدیگر گفتند:((بچه ها بیایید سر به سر خانم مهمان دار بگذاریم و کلافه اش کنیم.))آن گاه از این فکر شیطانی بسیار خندیدند و از شدت خنده بر جای خود لولیدند.پس،اول کلاغ دکمه ای را که بالای سرش بود فشار داد و چراغش روشن شد.این دکمه مخصوص احضار مهمان دار بود.بانویی که مهمان دار بود و زیبا و با ادب بود،آمد و در کمال مهمان نوازی گفت:((بفرمایید جناب آقای کلاغ،کاری داشتید؟))کلاغ خنده ای قارقاری کرد و گفت:((نخیر جانم!قاری نداشتم.یعنی کاری نداشتم.می خواستم ببینم این دکمه سالم است یا نه.حالا که فهمیدم سالم است کلی خوش به حالم شد.مگر نه بچه ها؟))آن گاه هر سه نفرشان بسیار خندیدند و از این شوخی لذت ها بردند.هواپیما می لغزید و سینه ی سفید ابرها را می شکافت وبه پیش می تاخت.اندکی بعد،دارکوب،دکمه ی احضار را جیز کرد.مهمان دار با شتاب آمد و دست بر سینه گفت:((امری بود جناب دارکوب؟))دارکوب قیافه ای شاهانه به خود گرفت و فرمود:((نخیر جانم امری نبود.تا اطلاع بعدی لطفا اندکی سکوت)).سپس آن چنان خنده ای کردندکه هواپیما به لرزه در آمد و شدیداً تکان خورد.تو پنداری درون یک دست انداز یا چاله ی هوایی افتاد.این بار نیز مهمان دار لبخندی آموزشی به ایشان تقدیم کرد و از محضرشان دور شد.سومین دفعه نوبت آقا روباهه بود.روباه انگشت دراز خویش را بر دکمه ی مخصوص گذاشت و از صمیم قلب فشرد.باز همان مهمان دار مهربان از گرد راه رسید و با لبخندی که درونش اندکی خشم نهفته بود،گفت:((جناب آقای روباه کاری بود؟))روباه خنده ای زیر زیرکی کرد و گفت:((نخیر جانم!سرِ کاری بود.البته ببخشید که این شوخی کمی تکراری بود.))این بار مهمان دار از کوره در رفت و با خشم گفت:((جدی؟حالا من هم آن چنان بلایی بر سرت بیاورم که از هر چه شوخی جدید و تکراری است پشیمان بشوی.))روباه خندید و دست بر کمر گذاشت و گفت:(( عجب مزاج بامزه ای!مثلا چه کارم می کنی؟!))مهماندار گردن دراز روباه را بگرفت و از صندلی جدایش کرد و کشان کشان تا جلو در هواپیما برد.روباه ناباورانه گفت:((می دانم که تو هم شوخی ات گرفته،پس رهایم کن تا تشریف ببرم پیش دوستانم.))مهمان دار کلید به قفل در هواپیما انداخت و دستگیره اش را پیچاند و گفت:((حال نیک نظر کن تا ببینی جدی می گویم یا شوخی می کنم))!چشم های روباه لبریز از اشک شد.تو پنداری شیر سماوری را بگشوده باشی.با گریه ای که از او بعید می نمود گفت:((بنده اصلا سر در نمی آورم)).مهمان دار گفت:((از چه چیزی سر در نمی آوری؟))روباه گفت:((کلاغ و دارکوب نیز با شما این شوخی را کردند؛اما چرا شما فقط زورت به من رسیده و می خواهی بنده را وسط زمین و آسمان پیاده کنی؟))مهمان دار لبخندی زهر آگین زد و گفت:((اصل مطلب همین جاست که تو از درک آن گیجی.آنان پرنده هستند و در قانون هواپیمایی ها،احترام پرنده ها بسیار واجب است.))روباه نگاهی به دوستانش کرد که بی خیال او را تماشا می کردند.سپس نالید:((ولی من شوخی.... .))مهمان دار گفت:((تو که پرنده نیستی،بی جا می کنی در آسمان شوخی می کنی.زود از جلو چشمم دور شو!))و در کمال بی رحمی در هواپیما را گشود و او را از هواپیما اخراج کرد.حالا کاری نداریم که روباه روی سقف یک مرغداری سقوط کرد و پس از سقوط خود را تکاند و شکمی از عزا در آورد؛ولی این حکایت قدیمی چند نتیجه دارد که در پندآموزی آن نباید شک کرد:
نتیجه ی اخلاقی:اگر پرواز بلد نیستی مثل بچه ی آدم سوار هواپیما شو و حرف نزن.
نتیجه ی جنگلی:شوخی با مهمان دار هواپیما در آسمان مثل بازی با دم شیر است.
نتیجه ی ضرب المثلی:کبوتر باکبوتر،باز با باز؛کند هم جنس با هم جنس شوخی!