سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
هر بختیارى را بخت برگشتنى است ، و آنچه برگشت پندارى نبوده و نیست . [نهج البلاغه]
 
امروز: دوشنبه 103 اردیبهشت 10

نویسنده: عزیز نسین
مترجم: رضا همراه‏‏‏‏
منبع: سایت زابغر

گفت: خیلی مشتاق دیدارتن... دلشون می‌خواد به هر ترتیبی شده تو رو ببینن.


گفتم: چطور مگه.. من که اونا رو نمی‌شناسم.


گفت: باشه... آخه تو نمی‌دونی ما چقدر تعریفتو کردیم... مخصوصاً راجع به هوش سرشارت خیلی چیزها گفتیم...


کی بدش میاد که «باهوش» یاشه؟... مخصوصاً کی دلش نمی‌خواد بین خلق‌الله با این صفت مشهور باشه؟...


عین یک آدمی که دو دونگی صدا داشته باشه و ازش بخوان یک دهن آواز بخونه، گذاشتم تاقچه بالا... . آنقدر ادا و اصول درآوردم و ناز و نوز کردم و تو بمیری، من بمیرم در آوردم و شکسته نفسی کردم که نمی‌دونید... . و بالاخره رضایت دادم. قرار شد به اتفاق رفیقم بروم و چشم آنهایی را که از دور شیفته و فریفته‌ی ذکاوت و هوش فوق‌العاده‌ام بودند، به دیدار جمال مبارکم روشن کنم.


وقتی وارد شدم، درست مثل این بود که موجود فوق‌العاده‌ای بر آنها نازل گشته است - موجودی که از فرق سر تا نوک ناخن انگشت‌های پا، چیک و چیک ازش هوش و معرفت می چکید – با چشم‌هایی پر از تعجب و تحسین، نگاه‌هایکنجکاوشانرا به من دوخته بودند. من بیچاره درست مثل شاگرد تنبل و بازیگوشی که پای تخته آمده تا درسی را که حتی یک کلمه‌اش را بلد نیست جواب بدهد، تو مخمصه افتاده بودم.


پدر خانواده گفت: بفرمایید قربون.. بنده و فرد فرد افراد خانواده‌ام فریفته و شیفته‌ی هوش و ذاوت سرشار حضرت مستطاب عالی هستیم...


البته خودتان حدس می‌زنید که چقدر تعجب کردم. گفتم: «دِ... که اینجور؟...» و اول بسم‌الله آب پاکی ا ریختم رو دستش.


مادر خانواده گفت: «همه‌ی دوستان ما، یعنی اونهایی که سرکار رو می‌شناسن، راجع به هوش سرشار جنابعالی...»


درست در همین موقع، دختر جوان که از شدت هیجان نمی‌دانست چه کار کند و مدام دست‌هایش را به هم می‌مالید، گقت: «یک عده از دوستانمون که شنیده‌ن سرکار اینجا تشریق میارین، با اشتیاق اومده‌ن که خمتتون شرفیاب بشن.»


و آن‌وقت میزبان‌ها و میهمان‌ها، مثل اینکه تو باغ وحش به حیوان عجیب‌الخلقه‌ای بخورده باشند، مرا دوره کردند. حالا تکلیف من چی بود؟.. به گوش اینها فرو کرده بودند که من یک موجود خارق‌العاده و فوق‌العاده باهوشی هستم.


ترسم برداشته بود.. می‌ترسیدم مثل جنس فاسدی که به وسیله موسسات آگهی معرفی شده باشد، تو زرد در بیام و گند قضیه در بیاد. هم‌اش خدا خدا می‌ردم که مثل «عروس تعریفی!» دسته گل به آب ندهم.


نمی دانستم چه کار کنم؟ آیا باید مثل همیشه یک گوشه کز می‌کردم و از ترس رسوایی جیک نمی‌زدم، یا بهتر بود تو حرف این و آن می‌دویدم و با چرت و پرت، به اصطلاح ابتکار عملیات را به دست می گرفتم؟.. آیا باید چاک دهنم را می‌کشیدم و با بذله‌گویی و صدور لطیفه‌های ملیح، ملت را از خنده روده بر می کردم. یا بهتر بود خودم را می گرفتم و مثل اینکه انگار هر کلمه از حرف‌هام هزار سکه‌ی اشرفی قیمت دارد، چکه چکه حرف می‌زدم؟... چاره چی بود؟... خیس عرق شده بودم...


به هر حال کار از کار گذشته بود و راه پس و پیش نداشتم، باید قافیه را نمی‌باختم و هرجور که شده حضور ذهنی به خرج می‌دادم... همه‌اش درست، ولی من در آن ساعت به کلی خرفت شده بودم و مختصر هوش و حواسی هم که داشتم، پاک ار سرم پریده بود. حتی کارم به جایی رسیده بود که نمی‌دانستم دستهایم را چه کنم یا کجا بگذارم. حس می‌کردم که صورتم دارد کش میاد و دراز می‌شود. دندانهایم تو دهنم داشت قد می‌کشید و بزرگ می‌شد... درست مثل این بود که یک کله خر رو گردن من سوار کرده بودند...، چه خاکی باید به سر می‌ریختم؟...


جماعت، همه‌شان مشغول بگو و بخند بودند، ولی من درست مثل این بود که این لبهای وامونده‌ام را به هم قفل کرده باشند.


خیلی نکته و لطیفه بلد بودم، آنقدر بلد بودم که حد و حساب نداشت، ولی از بخت بد، حتی یک دانه‌اش هم یادم نمیامد. شک نداشتمکه موقع رفتن، همه به ریشم خواهند خندید.


به صدای صاحب‌خانه چرتم پاره شد. یارو گفت: «خب... عقیده سرکار چیه؟..»


همه ساکت شدند و منتظر بودند که ببینند من چه غلطی می‌کنم، خیال می‌کردند تا دهنم را باز کنم، تپه‌تپه معرفت از تو دهنم میریزه بیرون... ولی من اصلا نمی‌دانستم صحبت سر چی هست. یک مرتبه مثل اینکه از خواب پریده باشم، گفتم: «من؟...بله... چیز... در واقع... بله بنده هم با سرکار هم عقیده‌ام.»


توفانی از قهقهه راه افتاد. لا اله الا الله!... عجب بلایی گرفتار شده‌ام. از روزی که موش شده بودم تو مهچی سوراخی نیفتاده ودم.


چیزی نمانده بود که های‌های بزنم زیر گریه. سرم را بلند کردم. نگاهی به سقف انداختم و یک مرتبه مثل اینکه شیطان زیر زبانم دویده باشد، گفتم: «حتماً این "انکدت" رو بلدید..؟»


ای بابا.. چه «انکدتی؟..». اصلاً «انکدت» یعنی چی؟ «انکدت» دیگر چه کشکی بود. این دیگر چه پاپوشی بود که خودم برای خود دوختم؟... تما چشم‌ها به دهنم دوخته شد. می‌خواستند ببینند چه لعل و جواهری تلپ و تلپ از دهنم بیرون خواهد زد. من ِ بیچاره هرچه زور می‌زدم، حتی یکی از آن همه لطیفه‌هایی که بلد بودم، یادم نمی‌آمد... .


بالاخره دهنم را باز کردم و گفتم: «بله... همونطوری که می‌دونین... یک روز مرحوم ملا نصرالدین...»


الهی خفه شم... ملا دیگر از کجا آمد تو دهنم؟... از هزار تا لطیفه‌اش حتی یکیش یادم نمی‌آمد و مردم مینطور منتظر بودند.
گفتم: «بله، یک روز ملانصرالدین...»
زور بیخودی می‌زدم. خواستم یک جوری سر و تهش را هم بیاورم، گفتم: «بله، ملا...»
و مثل خر تو گل ماندم و اگر زن صاحب‌خانه به جای ملا به دادم نرسیده بود(!) ذره‌ای آبرو برایم باقی نمی‌ماند. زن صاحب‌خانه گفت: «بفرمایید. شام حاضره، سرد میشه»


با وجود اینکه تصمیم گرفته بودم آخر ِ همه وارد اتاق ناهارخوری بشوم، اول همه سر سفره سبز شدم. حالا این‌هم به جهنم. نمی‌دانم چه مرگم شده بود که سوراخ دهنم را پیدا نمی‌کردم. سوپ می‌خوردم، از چاک دهنم می‌ریخت رو لباسم.


دهن باز کردم که بگویم: «خانم، دستتون درد نکنه، واقعاً که غذای خوشمزه‌ییه»، گفتم: «حیف اون‌همه زحمت، این که یک تیکه نمک شده.»


دختر خانه یک گوشت گذاشت تو بشقابم، خواستم بگویم: «متشکرم، کافیه»، گفتم: «این چیه یه ذره... پزش کن، بازم بده...، سوپه که چیز گندی بود، بشقابم رو پر ِ پرش کن.


اصلا یک چیزیم می‌شد، مثل اینکه شیطان تو بدنم رفته بود و هر کاری من می‌خواستم بکنم، او عکسش را عمل می‌کرد.


به جوانکی که پهلو دستم ایستاده بود، گفتم: «آقاجون... قمار خوب چیزی نیست... کار آدمهای لات و پدرسوخته‌س...»


بیچاره پسرک رنگش پرید و گفت: «من؟... من؟... من نه تنها تا به حال به ورق دست نزدم، اصلاً از قمار متنفرم»


و من انگار فرصتی گیرم آمده بود که «نخوانده ملایی» خود را به رخ بکشم، با صدایی دو رگه تو شکم پسره دویدم و گفتم: «آره اورا ننه‌ات.. این کلاه رو سر بابات بذار»


حالا دیگه همه متوجه من بودند. من هم مثل گرامافونی که فنرش در رفته باشد، یک ریز زبان گرفته بودم و چرت می‌گفتم. رویم را کردم به صاحب‌خانه – که شخص محترمی هم بود – و گفتم: «آقا معذرت می‌خوام... بفرمایید ببیننم که دخترتون، فی الواقع «دختر» هستن؟...»


مردک بدبخت از این سوال تا پشت گوشهایش قرمز شده بود، با شرم زیاد گفت: « هنوز ازدواج نکرده‌ن..».


گفتم: «با وجود این شما به این چیزها اعتماد نکنین بهتره... خوبه ببرینش پزشک قانونی، بدین یک معاینه‌ای ازش بکنن!»


متوجه چرندگویی خودم بوم. خواستم که مهملی را که گقته بودم، اصلاح کنم، اضافه کردم: «حتی بهتره که این معاینه ها را هفته‌ای یکبار تجدید کنید، چونکه چشمهای دختره یک جوریه!»


بعد رفتیم سالن پذیرایی، قهوه آوردند.
هرچه می‌خواهم جلوی دهنم را بگیرم، مگر میشود؟... درست مثل اینکه چفتش را کشیده باشند.


به صاحب‌خانه گفتم: «خب... سرکار آقا، بفرمایید ببینیم حقوق ماهیانه جنابعالی چقدره؟». گفت: «ماهی سیصد لیره.»


گفتم: این پذیرایی، این منزل، این اسباب و اثاثه، این وضع زن و سه تا بچه، ممکن نیست با ماهی سیصد لیره بگرده. این ها را نمیشه با این پول فراهم کرد. راستشو بگو ببینم، یارو چه کلکی سوار می‌کنی؟»


آخ‌خ‌خ‌خ... راست راستی که اگر مردی پیدا می‌شد و در آن دقیقه یکی می‌گذاشت زیر گوشم و یا یک اردنگی جانانه هم از در بیرونم می‌کرد بزرگترین محبت را در حقم رده بود.


مهمان‌ها سعی می‌کردند یک جوری صحت را عوض کنند. ولی مگر من می‌گذارم؟ باز رویم را کردم به صاحب‌خانه، گفتم: «خب... این بچه دیگه چه صیغه‌ای هستن؟ چرا هیچکدومشون به خودت نرفته‌ن؟..»


و بعد به قیافه‌ی موجوداتی که فریفته‌ی هوش سرشارم بودند نگاهی کردم. همه شان در سکوتی مطلق با شیفتگی و ستایشگری عجیبی مرا نگاه می‌کردند. یکهو پا شدم و فریاد زدم:
- من احمقم.... من یک احمق بیشرفی بیشتر نیستم.
- اختیار دارین، این حرفها چیه می‌زنین؟.. ما همه‌مون فریفته‌ی آن هوش و آن حضور ذهن سرکاریم..»


دوباره فریاد زدم: «من یک خر بی‌شعور بیشتر نیستم...»


مهمان‌ها شروع کردند به نجوا:
- واقعاً که شخصیت فوق‌العاده‌ائیه!
- چه هوشی... چه ذکاوتی...
- محشره...
- ببین، انگار چشمهایش جرقه می‌زنه.


دیگر طاقت من تمام شد. هوار کشیدم: « من یک الاغم... من یک الاغم...» دوباره نجوا شروع شد:
- بشریت را به باد استهزا گرفته!...
- چه طنز تندی!


دیگر ممکن نبود جلوی خودم را بگیرم. جست زدم روی میز:
- عر ررررررررررررر... عر ررررر... عر ررر. عر. عر.


شروع کردم به عرعر کردن و آن وقت در حالی که مثل یک الاغ جفتک می‌انداختم، چهار دست و پا به طرف کوچه دویدم...


توی کوچه هنوز هم صدای نجوای آنان را می‌شنیدم:
- هوشش فوق‌العاده‌س!
- راستی که عجیبه!
- من در عمرم همچی نابغه‌ای ندیده بودم!
- چنان پُره که ازش داره سر می‌ره!
- نکنه این هوش، آخر سر دیوونه‌س کنه!
- آقا بشریت را به باد هجو گرفته!
- بشریت را به باد هجو...!
- بشریت را به باد...!
- بشریت را...!
- بشریت...!


بله... چه می‌شود کرد؟.. ما با هوش خودمان اسم در کرده‌ایم و این اصل را دیگر به هیچ ترتیبی نمی‌شود عوض کرد.
اگر کاه و یونجه بخورم، اگر جفتک بیندازم و اگر عرعر بکنم، باز هم آدم فوق‌العاده باهوشی هستم و ناچار در هر خریتی حکمتی نهفته است!


 نوشته شده توسط محسن تقوی در چهارشنبه 86/3/2 و ساعت 5:16 عصر | نظرات دیگران()

مدتی بود که می‌شناختمش! شروینه دختری بود سگی... اخلاقش مثل سگ بود... مثل سگ دروغ می گفت و خلاصه تمامی حرکات و سکناتش به سگ رفته بود! قیافه اش را که نگو... یادآور سگ های ولگرد خطه‌ی ورامین بود که هر روز هدف سنگ‌پرانی بچه‌های آن نواحی می شوند.

خلاصه برای من که چندین گربه بزرگ کرده بودم، فرصت مناسبی بود تا از طریق شروینه با آداب و رسوم سگها نیز آشنا شده و تجربه‌ای گران کسب کنم. به همین منظور بخشی از اوقات فراغتم را صرف هم‌کلام شدن با وی می‌کردم.

طی این مصاحبت‌ها به این نتیجه رسیدم که دو چیز شروینه به سگ‌ها نرفته است؛ یکی وفاداریش و دیگری هم آشنا نبودن به زبان سگ ها. ولی بعدها فهمیدم که اگرچه وی زبان سگها را بلد نیست ولی همانند سگها، زبان آدمیزاد حالیش نمی‌شود و این خودش یک تشابه حائز اهمیت است.

خداوند به این موجود عجیب غریب یک نوع استعداد ویژه نیز داده بود. او می‌توانست هرکس را از طریق بوی ویژه‌ی آن شخص بشناسد. مثلاً اگر شما با دستتان چشمهای او را از پشت می‌بستید، شروینه با بهره‌گیری از این استعداد ویژه به سرعت شما را شناسایی می‌کرد، حتی اگر از هزار و یک نوع عطر و رایحه‌ی ایرانی و خارجی استفاده کرده بودید.

هربار که به او پشینهاد می‌کردم: «شروینه، تو که به خاطر نعماتی که خداوند به تو داده از جمله داشتن یک چهره‌ی منحصر به فرد، از مصاحبت و همنشینی با آدمیان محرومی؛ حداقل برو به اداره‌‌ی پلیس و با استفاده از این استعداد ویژه در یگان سگ‌ها انجام وظیفه کن. آنجا هم دوستان جدیدی پیدا می‌کنی، هم اینکه نانت توی روغن است!»، او این حرفها را به خیال شوخی انگاشته، در عوض کلید می‌کرد که «من دوست‌پسر می‌خوام». من هرکاری کردم نتوانستم به او بفهمانم که باباجان... آخر با این قیافه، یارت می‌شه کلافه!

از مقصود دور نشویم، یک روز با خیال راحت به کاناپه تکیه داده بودم که ناگاه زنگ تلفن به صدا در‌آمد. خودش بود!
گفتم: «به! سلام!»
گفت: «به کمکت احتیاج دارم. زود بیا سر خیابان...»
گفتم: «مگر چه اتفاقی افتاده؟»
گفت: «تو بیا تا بهت بگم. خداحافظ..»
و گوشی را سریع گذاشت. در صدایش اضطراب خاصی دیده می‌شد. من به گمان اینکه اتفاق بدی برایش پیش آمده، لباسم را پوشیدم و بیرون رفتم.

کمی تغییر کرده بود. چهره‌اش بشاش‌تر شده بود و هیچ نشانی از استرس و نگرانی در آن دیده نمی‌شد. گردنبدنی شبیه به قلاده‌ی سگ‌های پاکوتاه به گردنش بسته بود. سلام کردم و پشت سرش ازش پرسیدم که «این گردنبند رو کی بهت داده؟»
با فخرفروشی خاصی گفت: «دوست‌پسرم!»
گفتم: «مبارکه... بالاخره دوست‌پسر پیدا کردی؟»
گفت: «بله.. این گردنبند رو هم اون به من داده!»
گفتم: «بابا مبارکه! ایشون کی باشن!؟»
گفت: «امیر!»
گفتم: «کدوم امیر؟ همین امیر خودمون؟»
گفت: «آره!»

توی دلم گفتم: بابا این امیر عجب ناکسی است؛ این آدم با مرده‌ی در حال فرار هم لواط می‌کند! البته بیشتر اوقات حرفش را می‌زند. پای صحبت‌هایش که بنشینی همیشه معشوقه‌هایش از او درخواست دوستی کرده اند و هیچ‌کدام از معشوقه‌هایش کمتر از «جنیفر لوپز» و «برجیت باردوت» نبوده اند، ولی در عمل گویی سوگلیش همین است که می‌بینم!

شروینه گفت: «چیه؟ تو فکری؟»
گفتم: «توی این فکرم که چی کارم داشتی؟»
گفت: «سگ من باردار نمی‌شه؟»
با لحنی تمسخرآمیز گفتم: «خوب! سگ که مثل شپش، هرموفرودیت نیست که نر و ماده‌اش تو یک پکیج باشند! یک سگ نر فراهم کن!»
گفت: «سگ نر خیلی گرفتم... ولی باردار نمی‌شه.»
با لحنی فیلسوفانه گفتم: «باید ببریش پیش دامپزشک، شاید نازاییش درمان بشه.»
گفت: «نه بابا! اصلاً کاری صورت نمی‌گیره که بخواد باردار شه! یعنی می‌دونی نمی‌خواد که باردار شه!»
با کنایه گفتم: «شاید سگ شما، تارک دنیا را گزیده و می‌خواهد مانند راهبه‌ها عمرش را وقف همنوعانش کند!»
معترضانه گفت: «چرت نگو! به کمکت احتیاج دارم»
با خنده گفتم: «ببین درست است که من نر هستم ولی برای سگت کاری از دست من ساخته نیست!»
خنده‌اش گرفت و با صدایی رساتر گفت: «نه! می‌خوام تو پاهاشو محکم نگه داری که کار رو تموم کنیم.»
گفتم: «مشکلی نیست که آسان نشود..» و رهسپار شدیم.

لازم به توضیح نیست که چه بلایی بر سر آن سگ ماده آمد و آن موجود بیچاره چه جیغ و دادهایی که نمی‌کشید. عرق از پیشانیم قطره قطره بر محل جنایت فرو می‌ریخت. دو سه بار خواستم همانجا عملیات را متوقف کنم ولی دیدم که نه خیر! جان در خطر است! اگر صحنه را خالی کنم، از آنجا که غریبه هستم، هر سه موجود خطا را از جانب من پنداشته و به سویم حمله‌ور می‌شوند: سگ ماده به خاطر تجاوز به زور... سگ نر به خاطر اینکه کار را نیمه‌تمام رها کرده‌ام... و از همه مهمتر شروینه هم به خاطر اینکه شانه از زیر بار این مسئولیت سنگین خالی کرده‌ام. خلاصه سرانجام عملیات با موفقیت به پایان رسید. شروینه با لبخندی حاکی از رضایت از من تشکر کرد و من که حسابی حساب کار خود را کرده بودم، فی‌الفور روانه‌ی خانه شدم و توبه کردم که دیگر از این غلط‌ها نکرده و خودم را داخل مراسم زناشویی سگها نکنم.

دیگر از شروینه بی‌خبر بودم تا اینکه یک‌روز همراهم زنگ خورد. باز هم خودش بود!
گفتم: «سلام!»
گفت: «حالت چطوره؟»
گفتم: «ممنونم! تو چطوری؟ امیر خوبه؟»
گفت: «بی‌خیال بابا... دوست پسر به درد من نمی‌خوره... من فکرامو کردم و دیدم بهتره به توصیه‌ی تو گوش کنم.»
گفتم: «کدوم توصیه؟»
گفت: «همین که برم در یگان سگ‌های نیروی انتظامی ادای وظیفه کنم!»
گفتم: «چه شد که به این نتیجه رسیدی؟»
گفت: «امروز سر همون بوزینه کلانتری بودم! وقتی فضا رو نگاه کردم و رئیس کلانتری هم از این استعداد من باخبر شد؛ از من دعوت به همکاری کرد.»
تا گفت بوزینه، من فهمیدم منظورش امیر هست. با این حال ازش پرسیدم: «کی رو می گی؟»
گفت: «امیر رو می‌گم خنگعلی! با چاقو زده بودمش!»
دود از کله‌ام بلند شد. پرسیدم: «تو امیر رو با چاقو زدی یا اون تو رو؟!»
گفت: «بابا من اون رو زدم!»
گفتم: «جل الخالق! امیر از دختر چاقو خورده؟ چرا آخه؟؟»
گفت: «بعداً از خودش بپرس. بهت توضیح می‌ده!»
گفتم: «زود باش بگو ببینم چرا رفیق منو زدی پدرسگ؟ فحشت می‌دم‌ها!»
گفت: «تا می‌تونی به من بگو پدرسگ! به من بگو پدرسگ!»

نمی‌دانم این‌ روزها شروینه چه می‌کند؛ آیا در آگاهی کار می‌کند یا نه. ولی بعد از آن واقعه، من و بچه‌ها هرچقدر از امیر اصرار می‌کنیم که به ما بگوید چرا شروینه او را با چاقو زده است، امیر هیچ چیز نمی‌گوید و با یک مشت جواب سربالا قائله را ختم می‌کند. ما هم سعی می‌کنیم زیاد به رویش نیاوریم، آخر خوبیت ندارد که یک پسر از دختر چاقو بخورد. مگر نه؟!


 نوشته شده توسط محسن تقوی در چهارشنبه 86/3/2 و ساعت 11:27 صبح | نظرات دیگران()

نویسنده: عزیز نسین
مترجم: رضا همراه
تصرف: طنزنویس

امروز ظهر توی اتوبوس انقلاب-آزادی بودم. با این که جمعه بود ولی اتوبوس خیلی شلوغ بود. مثل اینکه کل ملت می خواستن برن استادیوم بازی استقلال-پرسپولیس رو ببینن. اتوبوس تا درش پر بود که سلمان آقا هم به زور و آخ و ناله کنان آمد بالا... سر تا پاشو که نگاه می کردی معلوم بود یارو عوضی سوار شده. جای اون توی اتوبوس نبود.. آمبولانس باید سوار میشد!!!

دست چپش را با باند به گردنش انداخته بود.. سرش را باندپیچی کرده! زیر چشم راستش سیاه شده و چشم چپش قرمز بود...

به هر زحمتی بود آمد بالا.. یکی از مسافرها که باهاش آشنا بود، بلند شد و صندلی شو داد به اون... سلمان آقا با آخ و ناله نشست و مثل ساعت که دائم تیک تاک می کنه مشغول آخ.. واخ شد!!.

- مُردم.. خدا عمرت بده آقا که جاتو به من دادی.کسی که جاشو بهش داده بود، پرسید:

- سلمان آقا... خدا بد نده، چی شده!؟

سلمان آقا به زحمت کمرش را راست کرده و به صورت طرف خیره شد... تازه او را شناخت و گفت:

- آخ... واخ... آقای شریف شمائی؟.. مُردم نپرس.. درست سه ماهه که خونه خوابیده بودم...

- دکتر چی تشخیص داده؟

- راستش این مرض خیلی هم مسری هست... من از پسرم گرفتم. (چند تا از مسافرها که اطراف سلمان آقا بودند، عقب رفتند. می ترسیدند این مرض مسری به اونا هم سرایت بکنه!)

- پسرت حالا تو بیمارستانه؟

- نه.. اون مرضش خیلی خطرناکه.. تیمارستان هم راهش نمیدن!

- تعریف کن ببینم این چه مرضی یه؟!

سلمان خواست کمی راست تر بنشینه که صدای آخ و واخش درآمد:

- آی.. آخ.. اما... والله پسر من به جای درس خواندن و مدرسه رفتن همش دنبال توپ بازی بود. دو سال تو کلاس اول راهنمایی ماند.. دو سال هم تو کلاس سوم راهنمایی رفوزه شد...

هرچی می گفتم: پسرجان این توپ بازی را ول کن، جواب میداد: «مگه میشه بابا؟». خدا را شکر پای چپش شکست و دیگه نتونست بازی بکنه. اما پسره دست بردار نبود. حالا هم که نمی تونست بازی بکنه برای تماشای مسابقه می رفت..

یکروز خبر آوردند پسرم کلانتریه. رفتم کلانتری، دیدم پسرم با تماشاچیها دست به یقه شده و حسابی بزن و بزن راه انداختن.. پرونده را بستم و بردمش خونه. وقتی خوب شد با خواهش و تمنا ازش خواستم دیگه به تماشای مسابقه نره.. ولی پسرم زیر بار نرفت و گفت: «شماها راس میگین، ولی من نمی تونم قبول کنم».

یکروز گفتم برم ببینم این مسابقه چیه که از حرف پدر و مادر مهمتره. به اتفاق پسرم به تماشای مسابقه فوتبال جنجالی استقلال-پرسپولیس رفتم. بازی شروع شد. من نه از بازی سر می می آوردم، نه تیم ها را می شناختم، نه طرفدار کسی بودم... .

هرکس می برد و هرکس می باخت، به من ارتباط نداشت، فقط هر وقت توپ از زیر پای بازیکنان در می رفت یا زمین می خوردند، من می خندیدم و مسخره شان می کردم...

بالاخره یک توپ به تیر دروازه خورد و رفت توی دروازه؛ اما دروازه بان سریع توپ را گرفت و پرت کرد بیرون!!! صدای هورا و داد و بیداد جمعیت یکباره بلند شد... یک عده داد می زدند: «گُل! گُل!». یک عده انگشت شستشان را به نشانه «بیلاخ» به سایرین حواله می دادند! یک عده می رقصیدند.. یک عده هم وسط زمین اطراف داور جمع شده بودند.

منکه چیزی سرم نمی شد، فهمدیم این گل بود! اما این داور با کمال پررویی توی صورت تیمی که گل را زده بود، ایستاد و گفت: «گل نشد!..». طرفدارهای تیمی که گل را زده بود، داور را هو کردن... عده ای هم کف می زدن و داور را تشویق می کردند.

یکی از اونا که پهلوی من نشسته بود، گفت: «حق با داوره.. این گل قبول نیست». من بدون منظوری جواب دادم: «خیلی هم گل خوبی بود!.. داور حق کشی کرد، حتما از اون تیم حق و حساب گرفته..». طرف مربوطه بدون اینکه رعایت سن و سال مرا بکند، با لحن زشتی داد زد: «مرتیکه گاو! اینم شد حرف!؟..».

تا اون روز کسی جرأت نکره بود به من همچنین توهینی بکنه! مثل ببر تیر خورده به طرفش برگشتم و بهش گفتم: «گاو اون پدرته که گوساله ای مثل تو رو درآورده!».

هنوز حرفم کامل تموم نشده بود که مشت محمکی روی دماغم خورد و سرم گیج رفت. خدا رحم کرد عده ای برای میانجیگری به وسط دیدند و ما را جدا کردند و الا یارو حسابی لت و پارم می کرد.. منکه روی زمین افتاده و خون مثل لوله آفتابه از دماغم می ریخت، پسرم را به کمک طلبیدم.. «پسرجان کجایی به دادم برس..» مطمئن بودم پسرم میاد تلافی منو در میاره؛ اما اون از ردیف جلو جواب داد: «صبر کن بابا! الآن داره گل میشه!!..». امیدم از پسرم هم قطع شد.

در حالیکه دستمالم رو جلوی دماغم گرفته بودم، از جا بلند شدم... این بار علاقه زیادی به تیمی که گل زد ولی داور قبول نکرد، پیدا کرده بودم. وقتی اون تیم، توپ را جلوی دروازه رقیبش می برد، من از هیجان به رقص در میامدم.. مثل اینکه توپ زیر پای من است.

یکبار هم چنان حواسم پرت شده بود که به جای توپ، لگد محکمی به کمر مردی که جلویم نشسته بود زدم.. اگر کس دیگری همچه لگدی به من زده بود، بیچاره اش می کردم. اما آقایی که جلوی من نشسته بود، کوچکترین توجهی نکرد. وقتی هم چند بار ازش معذرت خواستم، بدون اینکه سرش را برگرداند، گفت: «عیب نداره، توی مسابقه فوتبال از این چیزها پیش میاد..». در این موقع چنان لگد محکمی به پشتم خورد که نفسم بند آمد و برق از چشمم پرید!.. به عقبم نگاه کردم که ببینم کیه!.. یارو حتی ازم معذرت هم نخواست.

خلاصه چه دردسرت بدهم! آقای شریف عزیز! از همان روز، مرض مسری تماشای مسابقات به من هم سرایت کرد و خیلی زود در وجودم ریشه دوانید.. همینطور که مشغول لگد زدن و لگد خوردن بودم، یک گل وارد دروازه تیم ما شد.. یک عده می گفتند: «گل بود!». یک عده داد می زدند: «گل نشد.». بعد هم افتادند به جان یکدیگر و بزن و بزن شروع شد... منم از حرصی که داشتم یقه یک پسربچه 10 ساله رو گرفتم و شروع کردم به مشت و لگد زدن... پسربچه گفت: «عمو جان، منم طرفدار تیم شما هستم». این رو که گفت ولش کردم، اما خودم گیر یک آدم هیکل دار و گردن کلفت افتادم که حسابی دخلم را در آورد..

از یارو که داشت من رو کتک می زد پرسیدم: «بابا جون، شما طرفدار کدوم تیم هستی؟». می خواستم اسم هر تیمی را که می بره بگم منم طرفدار همان تیم هستم(!) اما وقتی اسم تیم مخالف را برد، بی اختیار فریاد کشیدم: «مرده باد تیم شما! ». یارو یکهو مرا مثل گوسفند قربانی از جا کند و پرت کرد پشت نرده ها... بعد از اون دیگه چیزی یادم نیست. یکوقت چشم باز کردم، دیدم روی تخت بیمارستان خوابیدم.

آقای شریف سرش را با تأسف تکان داد و گفت:
- خدا شفای خیر بده!

اتوبوس توی ایستگاه ایستاد.. سلمان آقا می خواست از جاش بلند بشه، پاکتی که زیر بغلش بود افتاد زمین. خم شد، پاکت را برداره، صدای آخ و اوخش درآمد.. آقای شریف پاکت را برداشت و به دستش داد و پرسید:
- حالا داری میری دکتر؟..

- نه جانم، می خوام برم تماشای مسابقه استقلال-پرسپولیس. توی این پاکت دو تا حلبی گذاشتم. حالا که صدام گرفته و نمی تونم هورا بکشم و کف بزنم، می خواهم با این حلبی ها سر و صدا راه بیندازم!! تا کتک نخورم آدم نمیشم!!

------------------------------------------------------------
تفرقه افکنی: سلمان استقلالی بود یا پرسپولیسی؟ چرا؟
(به برندگان یک عدد بلیط ویژه بازی استقلال و پرسپولیس اهدا خواهد شد!)


 نوشته شده توسط محسن تقوی در چهارشنبه 86/3/2 و ساعت 11:26 صبح | نظرات دیگران()
<      1   2   3      
درباره خودم

شیکردون
محسن تقوی
مدیر این وبلاگ شیرین عقل بوده و عاشق داستانهای شیکری میباشدلذا از تمامی شیرین نویسها دعوت بعمل می آید تا داستانهای شیکری خود را برای ما بفرستند

آمار وبلاگ
بازدید امروز: 3
بازدید دیروز: 13
مجموع بازدیدها: 73824
جستجو در صفحه

لوگوی دوستان
خبر نامه