سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
آنکه خدای سبحان را یاد کند، خداوند دلش را زنده و عقل و خردش را روشن کند . [امام علی علیه السلام]
 
امروز: شنبه 103 اردیبهشت 22

نویسنده: عزیز نسین
مترجم: رضا همراه
تصرف: طنزنویس

امروز ظهر توی اتوبوس انقلاب-آزادی بودم. با این که جمعه بود ولی اتوبوس خیلی شلوغ بود. مثل اینکه کل ملت می خواستن برن استادیوم بازی استقلال-پرسپولیس رو ببینن. اتوبوس تا درش پر بود که سلمان آقا هم به زور و آخ و ناله کنان آمد بالا... سر تا پاشو که نگاه می کردی معلوم بود یارو عوضی سوار شده. جای اون توی اتوبوس نبود.. آمبولانس باید سوار میشد!!!

دست چپش را با باند به گردنش انداخته بود.. سرش را باندپیچی کرده! زیر چشم راستش سیاه شده و چشم چپش قرمز بود...

به هر زحمتی بود آمد بالا.. یکی از مسافرها که باهاش آشنا بود، بلند شد و صندلی شو داد به اون... سلمان آقا با آخ و ناله نشست و مثل ساعت که دائم تیک تاک می کنه مشغول آخ.. واخ شد!!.

- مُردم.. خدا عمرت بده آقا که جاتو به من دادی.کسی که جاشو بهش داده بود، پرسید:

- سلمان آقا... خدا بد نده، چی شده!؟

سلمان آقا به زحمت کمرش را راست کرده و به صورت طرف خیره شد... تازه او را شناخت و گفت:

- آخ... واخ... آقای شریف شمائی؟.. مُردم نپرس.. درست سه ماهه که خونه خوابیده بودم...

- دکتر چی تشخیص داده؟

- راستش این مرض خیلی هم مسری هست... من از پسرم گرفتم. (چند تا از مسافرها که اطراف سلمان آقا بودند، عقب رفتند. می ترسیدند این مرض مسری به اونا هم سرایت بکنه!)

- پسرت حالا تو بیمارستانه؟

- نه.. اون مرضش خیلی خطرناکه.. تیمارستان هم راهش نمیدن!

- تعریف کن ببینم این چه مرضی یه؟!

سلمان خواست کمی راست تر بنشینه که صدای آخ و واخش درآمد:

- آی.. آخ.. اما... والله پسر من به جای درس خواندن و مدرسه رفتن همش دنبال توپ بازی بود. دو سال تو کلاس اول راهنمایی ماند.. دو سال هم تو کلاس سوم راهنمایی رفوزه شد...

هرچی می گفتم: پسرجان این توپ بازی را ول کن، جواب میداد: «مگه میشه بابا؟». خدا را شکر پای چپش شکست و دیگه نتونست بازی بکنه. اما پسره دست بردار نبود. حالا هم که نمی تونست بازی بکنه برای تماشای مسابقه می رفت..

یکروز خبر آوردند پسرم کلانتریه. رفتم کلانتری، دیدم پسرم با تماشاچیها دست به یقه شده و حسابی بزن و بزن راه انداختن.. پرونده را بستم و بردمش خونه. وقتی خوب شد با خواهش و تمنا ازش خواستم دیگه به تماشای مسابقه نره.. ولی پسرم زیر بار نرفت و گفت: «شماها راس میگین، ولی من نمی تونم قبول کنم».

یکروز گفتم برم ببینم این مسابقه چیه که از حرف پدر و مادر مهمتره. به اتفاق پسرم به تماشای مسابقه فوتبال جنجالی استقلال-پرسپولیس رفتم. بازی شروع شد. من نه از بازی سر می می آوردم، نه تیم ها را می شناختم، نه طرفدار کسی بودم... .

هرکس می برد و هرکس می باخت، به من ارتباط نداشت، فقط هر وقت توپ از زیر پای بازیکنان در می رفت یا زمین می خوردند، من می خندیدم و مسخره شان می کردم...

بالاخره یک توپ به تیر دروازه خورد و رفت توی دروازه؛ اما دروازه بان سریع توپ را گرفت و پرت کرد بیرون!!! صدای هورا و داد و بیداد جمعیت یکباره بلند شد... یک عده داد می زدند: «گُل! گُل!». یک عده انگشت شستشان را به نشانه «بیلاخ» به سایرین حواله می دادند! یک عده می رقصیدند.. یک عده هم وسط زمین اطراف داور جمع شده بودند.

منکه چیزی سرم نمی شد، فهمدیم این گل بود! اما این داور با کمال پررویی توی صورت تیمی که گل را زده بود، ایستاد و گفت: «گل نشد!..». طرفدارهای تیمی که گل را زده بود، داور را هو کردن... عده ای هم کف می زدن و داور را تشویق می کردند.

یکی از اونا که پهلوی من نشسته بود، گفت: «حق با داوره.. این گل قبول نیست». من بدون منظوری جواب دادم: «خیلی هم گل خوبی بود!.. داور حق کشی کرد، حتما از اون تیم حق و حساب گرفته..». طرف مربوطه بدون اینکه رعایت سن و سال مرا بکند، با لحن زشتی داد زد: «مرتیکه گاو! اینم شد حرف!؟..».

تا اون روز کسی جرأت نکره بود به من همچنین توهینی بکنه! مثل ببر تیر خورده به طرفش برگشتم و بهش گفتم: «گاو اون پدرته که گوساله ای مثل تو رو درآورده!».

هنوز حرفم کامل تموم نشده بود که مشت محمکی روی دماغم خورد و سرم گیج رفت. خدا رحم کرد عده ای برای میانجیگری به وسط دیدند و ما را جدا کردند و الا یارو حسابی لت و پارم می کرد.. منکه روی زمین افتاده و خون مثل لوله آفتابه از دماغم می ریخت، پسرم را به کمک طلبیدم.. «پسرجان کجایی به دادم برس..» مطمئن بودم پسرم میاد تلافی منو در میاره؛ اما اون از ردیف جلو جواب داد: «صبر کن بابا! الآن داره گل میشه!!..». امیدم از پسرم هم قطع شد.

در حالیکه دستمالم رو جلوی دماغم گرفته بودم، از جا بلند شدم... این بار علاقه زیادی به تیمی که گل زد ولی داور قبول نکرد، پیدا کرده بودم. وقتی اون تیم، توپ را جلوی دروازه رقیبش می برد، من از هیجان به رقص در میامدم.. مثل اینکه توپ زیر پای من است.

یکبار هم چنان حواسم پرت شده بود که به جای توپ، لگد محکمی به کمر مردی که جلویم نشسته بود زدم.. اگر کس دیگری همچه لگدی به من زده بود، بیچاره اش می کردم. اما آقایی که جلوی من نشسته بود، کوچکترین توجهی نکرد. وقتی هم چند بار ازش معذرت خواستم، بدون اینکه سرش را برگرداند، گفت: «عیب نداره، توی مسابقه فوتبال از این چیزها پیش میاد..». در این موقع چنان لگد محکمی به پشتم خورد که نفسم بند آمد و برق از چشمم پرید!.. به عقبم نگاه کردم که ببینم کیه!.. یارو حتی ازم معذرت هم نخواست.

خلاصه چه دردسرت بدهم! آقای شریف عزیز! از همان روز، مرض مسری تماشای مسابقات به من هم سرایت کرد و خیلی زود در وجودم ریشه دوانید.. همینطور که مشغول لگد زدن و لگد خوردن بودم، یک گل وارد دروازه تیم ما شد.. یک عده می گفتند: «گل بود!». یک عده داد می زدند: «گل نشد.». بعد هم افتادند به جان یکدیگر و بزن و بزن شروع شد... منم از حرصی که داشتم یقه یک پسربچه 10 ساله رو گرفتم و شروع کردم به مشت و لگد زدن... پسربچه گفت: «عمو جان، منم طرفدار تیم شما هستم». این رو که گفت ولش کردم، اما خودم گیر یک آدم هیکل دار و گردن کلفت افتادم که حسابی دخلم را در آورد..

از یارو که داشت من رو کتک می زد پرسیدم: «بابا جون، شما طرفدار کدوم تیم هستی؟». می خواستم اسم هر تیمی را که می بره بگم منم طرفدار همان تیم هستم(!) اما وقتی اسم تیم مخالف را برد، بی اختیار فریاد کشیدم: «مرده باد تیم شما! ». یارو یکهو مرا مثل گوسفند قربانی از جا کند و پرت کرد پشت نرده ها... بعد از اون دیگه چیزی یادم نیست. یکوقت چشم باز کردم، دیدم روی تخت بیمارستان خوابیدم.

آقای شریف سرش را با تأسف تکان داد و گفت:
- خدا شفای خیر بده!

اتوبوس توی ایستگاه ایستاد.. سلمان آقا می خواست از جاش بلند بشه، پاکتی که زیر بغلش بود افتاد زمین. خم شد، پاکت را برداره، صدای آخ و اوخش درآمد.. آقای شریف پاکت را برداشت و به دستش داد و پرسید:
- حالا داری میری دکتر؟..

- نه جانم، می خوام برم تماشای مسابقه استقلال-پرسپولیس. توی این پاکت دو تا حلبی گذاشتم. حالا که صدام گرفته و نمی تونم هورا بکشم و کف بزنم، می خواهم با این حلبی ها سر و صدا راه بیندازم!! تا کتک نخورم آدم نمیشم!!

------------------------------------------------------------
تفرقه افکنی: سلمان استقلالی بود یا پرسپولیسی؟ چرا؟
(به برندگان یک عدد بلیط ویژه بازی استقلال و پرسپولیس اهدا خواهد شد!)


 نوشته شده توسط محسن تقوی در چهارشنبه 86/3/2 و ساعت 11:26 صبح | نظرات دیگران()
درباره خودم

شیکردون
محسن تقوی
مدیر این وبلاگ شیرین عقل بوده و عاشق داستانهای شیکری میباشدلذا از تمامی شیرین نویسها دعوت بعمل می آید تا داستانهای شیکری خود را برای ما بفرستند

آمار وبلاگ
بازدید امروز: 4
بازدید دیروز: 16
مجموع بازدیدها: 73898
جستجو در صفحه

لوگوی دوستان
خبر نامه