شیکردون
منبع: سایت زیستیکاتور
دیگه از خودم خسته شده بودم. تصمیم گرفته بودم آدم خوبی باشم. دقیقاً یکسال پیش بود که رفتم توی یکی از بنگاههای تغییر اخلاق و کاتالوگشون رو دیدم. همهجور آدمی میتونستم بشم. خسیس، دستودلباز، منظم، بیخیال، مهربون، جدی، خشن، خونگرم، راستگو، سیاستمدار، ساده، مقتصد، خجالتی، پررو، با اعتماد به نفس و... اما هیچ کدوم اینا نمیخواستم بشم. کاتالوگ رو بستم. دستگاه مرتب از من میخواست که نوع آدمی رو که میخوام بشم براش وارد کنم. کمی مکث کردم و آخرین بار با خودم تصمیمم رو مرور کردم و بعد با تمأنینه حروف رو روی صفحه لمسی دستگاه وارد کردم. م_ س_ ل_ م_ ا_ ن. دستگاه Error داد و پیغامی اومد که نوع رفتار رو دوباره وارد کنم. این بار مطمئنتر و سریعتر نوشتم: مسلمان. و باز هم پیغام خطا رو دریافت کردم. حدس میزدم که همچین واژهای براش تعریف نشده باشه.
متصدی زیبارو و خوش صحبتی از اتاقی خارج شد و به طرفم اومد و خیلی مؤدب پرسید: مشکلی پیش آمده آقای جوان؟ گفتم: می خواستم تغییری در خودم بدم ولی ظاهراً شما نمیتونید. بهتره برم سراغ یه بنگاه دیگه. با اعتماد به نفس خاصی که معلوم بود در همین بنگاه اونو به دست آورده گفت: امکان نداره شما تغییری خواسته باشید که ما نتونیم اونو برای شما انجام بدیم. این بنگاه یکی از پیشرفتهترین بنگاههاست. گفتم: بسیار خوب. من میخوام مسلمان شم. شما میتونید؟ مکث کوتاهی کرد و با همان اعتماد به نفس قبلی گفت: بهتره شما در این مورد با مدیر بنگاه گفتگو کنید. این اولین باریه که کسی برای چنین تغییری به ما مراجعه کرده. و بعد منو به اتاق مدیر راهنمایی کرد. مدیر که ظاهراً مرد میانسالی بود روی صندلی گردانی که ضخامتش کمتر از یک برگ کاغذ بود لمیده بود و پشت به من، داشت به باغ زیبایی که به صورت مجازی از پس دیوار اتاقش دیده میشد، نگاه میکرد. خیلی وقت بود که باغ به این بزرگی ندیده بودم. همانطور پشت به من پرسید: چطور شد که خواستی مسلمون شی؟ گفتم: با اینکه فکر نمی کنم این موضوع به شما و بنگاه شما ربطی داشته باشه، ولی چندین عامل باعث شد که من این تصمیمو بگیرم. راستش من تا حالا هر چی خواستم بهش رسیدم. انواع امکانات رفاهی و جایگاه های شغلی و مسافرت های فضایی و .... در این راه به هر کاری هم دست زده ام. از همان کارهایی که امروزه همه در انجام دادن اونا از هم سبقت می گیرند و بابت اونا به هم فخر می فروشن. هر کاری رو هم امتحان کرده ام. تمام هنرهای مدرن را آموخته ام. ولی احساس می کنم چیزی در درونم هست که هنوز کشف نشده باقی مونده. پدرم همیشه می گفت که پدرانش همگی مسلمان بوده اند و همواره از خصوصیات جالب اونا برام تعریف می کرد. خصوصیاتی که من کمتر در اطرافیانم دیده ام. می خوام اونا رو تجربه کنم تا شاید چیزایی رو کشف کنم که تا حالا اونا رو درک نکرده ام. این هم یه نوع تغییره. نمی خواید بگید که به شما مربوط نمی شه؟ اونقدر محکم این جمله رو بیان کردم که صندلی را به سمت من چرخاند. تازه تونستم چهرهاش رو ببینم. چشمان گیرایی داشت. جوری که سریع نگاهم رو دزدیدم و سرم رو پایین انداختم. بعد از لحظاتی گفت: میدونی! چیزی که میخوای برای ما غیر ممکن نیست، ولی بسیار سخت و پیچیده است. یعنی ما باید تعداد زیادی از صفات رو در تو ایجاد کنیم و این مستلزم صبر و تحمل و هزینه زیادیه. سری تکون دادم و گفتم: در مورد هزینه مشکلی نیست هرچی باشه حاضرم بپردازم. از جاش بلند شد و در حالی که به طرفم می اومد گفت: پس در این صورت میتونیم مراحل رو از فردا شروع کنیم. ما سعی میکنیم لیستی از صفاتی که یک مسلمان نباید داشته باشه و اونایی رو که باید داشته باشه تهیه کنیم.
فردا صبح با صدای Alarm صندوق پستی دیجیتالم از خواب بیدار شدم. لیست تغییرات بود با تعیین وقتی که برای هر کدوم باید به بنگاه مراجعه میکردم. هیچ فکر نمیکردم به این سرعت بتونند کار رو شروع کنند.
اول از دروغ شروع کردیم. یه هفته نگذشته بود که بدنم دیگه کاملاً میتونست لوسیفرین تولید کنه و ژن هام میتونستند با تغییر سیگنالهای مغزی لوسیفراز تولید کنند. حالا هر دروغ کوچک و بزرگی که میگفتم تمام صورتم رنگ سبز درخشانی میشد. جوری که همه در جمع برمیگشتند و با تعجب منو نگاه میکردند. اونقدر این صحنه برام آزاردهنده بود که اصلاً دیگه جرأت دروغ گفتن نداشتم.
برای غیبت و تهمت و خبرچینی و... هم با همین سیستم جاهای مختلف بدنم رنگارنگ میشد. مثلاً وقتی غیبت میکردم تمام پوست بدنم نور قرمزی از خود ساطع میکرد. جوری که همه از اطرافم پراکنده میشدند. برای تهمت زبونم زرد میشد. در خبرچینی گوشهام سرخ میشدند و....
مورد بعدی حسد بود. چشمتون روز بد نبینه. دستکاری ژنتیکی این سختتر بود. به محض اینکه به کسی حسودیام میشد غلظت برادی کینین در عروقم بالا میرفت و بر اثر گشاد شدن اونا و کاهش فشار خون در عروق، اکثر نقاط بدنم دچار ادم میشد. یک هفته هم طول میکشید تا ورم دست و پاهام کاملاً خوب شه. شما هم به جای من بودید هیچ وقت به کسی حسودیتون نمیشد.
بعد از آن رسیدیم به تکبر. تا میخواستم به چیزی مغرور بشم تمام تارهای صوتیام چنان لرزشی میگرفتند که دائماً صدای غرغره کردن آب از من به گوش میرسید و دیگه واقعاً نمیتونستم حتی از خونه بیرون برم.
وضع خوردن و آشامیدنم نور علی نور شده بود. معدهام رسپتورهایی ساخته بود که سریع الکل رو تشخیص میدادند. به محض اینکه جرعهای الکل میخوردم با فرستادن پیام انقباض اونو بیرون میریختند. من هم ترجیح میدادم الکل نخورم تا اینکه بخوام بوی اسید معده رو تحمل کنم. ولی مشکلم بیشتر این بود که گاهی چیزایی میخوردم که از بخت بد آگونیست الکل بودند و روی همون رسپتورها مینشستند و همون وضع وخیم رو ایجاد میکردند.
گوشتهای حرام وضعیتشون بهتر بود. چون اونا رو بالا نمیآوردم ولی تمام اجزاش، از protein گرفته تا چربی و... بدون اینکه وارد سلولهام بشند دفع میشدند. به همین دلیل هم گاهی دچار بیماری پروتئینوری میشدم.
Biological clock ام رو جوری تنظیم کردند که در سال یه ماه، مطابق با رمضان اصلاً گرسنه نشم!
غلظت LH بدنم هم به کمک هیپوتالاموس، جوری تنظیم شد که به جای هر 3 ساعت هر 24 ساعت یکبار، پالس داشته باشه. فقط در این مورد بود که خیلی راحت بودم و کلی فکرم آزادتر شده بود.
چندین سیستم هشدار و... هم بهم وصل کردن که با نحوه تپش قلبم تنظیم میشد و خوشبختانه جوری اخطار میداد که فقط خودم میفهمیدم.
بعد از چندین ماه که این اقدامات صورت گرفت مدیر بنگاه خواست تا منو ببینه. طبق وقت تعیین شده در اتاقش حاضر شدم. این بار صندلیاش رو به من بود و از باغ مجازیاش هم خبری نبود. چشماش هم به روی میز نانوییاش که هر لحظه به رنگی درمی اومد دوخته شده بود. پرسیدم: با من کاری داشتید؟ مشکلی پیش اومده؟ گفت: مرد جوان! همون اول هم گفتم که مورد شما مورد بسیار پیچیدهایه. محققان ما هرچه تلاش کردند نتونستند سیستمی رو طراحی کنند که شما را وادار به نماز خواندن کنه. باید بگم که ما در این مورد کاری از دستمون برنمی یاد و حاضریم بابت این قضیه خسارتی هم بپردازیم. گفتم: شما که میدونید مسلمانی که نماز نخونه که مسلمان نیست. شما تمام این بلاها رو سر من آوردید، حالا که به نقطه مهم قضیه رسیدهاید میگید متاسفم؟ من با این همه صفات رنگارنگی که پیدا کرده ام و از دست داده ام اصلاً احساس مسلمانی نمیکنم. هرچند که دیگران میگند این اواخر خیلی بهتر شده ای. اما به نظر خودم من هیچ فرقی نکردهام. من از شما و بنگاهتان شکایت میکنم.
مدیر سرش رو بلند کرد و تو چشمام خیره شد. دوباره سعی کردم نگاهمو از چشاش بدزدم. خیلی آروم و شمرده شمرده گفت: باور کنید کاری از دست ما ساخته نیست. هنوز شاید علم اونقدر پیشرفته نکرده که بتونه بین شما و خدا سیم اتصال بکشه. این فرایند در عین اینکه ساده به نظر می رسه ولی خیلی پیچیده ست. این یه امر درونیه. سیستمای ما جوابگوی این فرایند عظیم نیستند. باور کنید هر بنگاه دیگه ای هم برید نمی تونند کاری کنند که شما به اجبار با خدا ملاقات داشته باشید. این کاملا برمی گرده به خواست شما والبته خدا!
با عصبانیت تمام از اتاق خارج شدم. تمام بدنم خارش شدیدی گرفته بود. یادم نبود که این هم سیستم جدیدیه که هفته پیش نصبش کردهاند و هر وقت عصبانی میشوم شروع به کار میکنه.
از بنگاه تا خونه رو پیاده اومدم. ناامید و خسته روی تخت دراز کشیدم. این همه زحمت کشیدم تا مسلمان شم، ولی حالا هیچی به هیچی؟ نمی تونستم باور کنم. یعنی نمی خواستم که باور کنم. از بچگی یاد گرفته بودم که کاری رو شروع نکنم اما اگه شروع کردم حتما تمام و کمال اونو به پایان برسونم. تا عصر روی این مسئله فکر کردم. من نباید میذاشتم که همه چی خراب بشه. بالاخره اواخر شب بود که تصمیمم رو گرفتم. مجبور بودم نمازم رو خودم بخونم. فوقالعاده برام سخت بود. صبحها وقتی که هنوز همه شهر تو خواب بودند و من برای نماز بیدار میشدم از تصمیمم پشیمون می شدم. ولی به محض اینکه نماز رو میخوندم چنان آرامشی وجودمو میگرفت که منو وادار می کرد فردا صبح هم نماز رو امتحان کنم. و فردا احساس آرامش، لطیفتر از دیروز تمام زندگیمو فرا میگرفت. گویی با هر نماز یک سرنگ سرتونین و مورفین به من تزریق میکردند.
انرژی عجیبی که از خواندن نماز میگرفتم در کار روزانهام تاثیر شگرفی میذاشت. چنان که در مدت کوتاهی شدم مدیر یه شرکتی که همیشه آرزوشو داشتم. راهی که دیگران برای رسیدن به اون باید چندین سال تلاش کنند. برای دیگران هم سئوال بود که من از کدام بنگاه انرژی زایی برای این کار استفاده میکنم؟ و من تو دلم به اونا میخندیدم.
کم کم، خودم دوست نداشتم که الکل بخورم. یادم نمی اومد آخرین دروغی که گفته بودم چی بود؟ حتی فراموش کرده بودم وقتی غیبت کنم کجای بدنم چه رنگی میشه؟ ادم نیز هرگز به سراغم نیومد. دیگه کسی از من صدای غرغره کردن آب نمیشنید. دیگه بعد از اون روز هم اتفاق نیفتاده بود که بدنم خارش بگیره. توی این مدت تنها اتفاقی که افتاده بود این بود که من مسلمان شده بودم.