شیکردون
نویسنده: عزیز نسین
مترجم: رضا همراه
منبع: سایت زابغر
گفت: خیلی مشتاق دیدارتن... دلشون میخواد به هر ترتیبی شده تو رو ببینن.
گفتم: چطور مگه.. من که اونا رو نمیشناسم.
گفت: باشه... آخه تو نمیدونی ما چقدر تعریفتو کردیم... مخصوصاً راجع به هوش سرشارت خیلی چیزها گفتیم...
کی بدش میاد که «باهوش» یاشه؟... مخصوصاً کی دلش نمیخواد بین خلقالله با این صفت مشهور باشه؟...
عین یک آدمی که دو دونگی صدا داشته باشه و ازش بخوان یک دهن آواز بخونه، گذاشتم تاقچه بالا... . آنقدر ادا و اصول درآوردم و ناز و نوز کردم و تو بمیری، من بمیرم در آوردم و شکسته نفسی کردم که نمیدونید... . و بالاخره رضایت دادم. قرار شد به اتفاق رفیقم بروم و چشم آنهایی را که از دور شیفته و فریفتهی ذکاوت و هوش فوقالعادهام بودند، به دیدار جمال مبارکم روشن کنم.
وقتی وارد شدم، درست مثل این بود که موجود فوقالعادهای بر آنها نازل گشته است - موجودی که از فرق سر تا نوک ناخن انگشتهای پا، چیک و چیک ازش هوش و معرفت می چکید – با چشمهایی پر از تعجب و تحسین، نگاههایکنجکاوشانرا به من دوخته بودند. من بیچاره درست مثل شاگرد تنبل و بازیگوشی که پای تخته آمده تا درسی را که حتی یک کلمهاش را بلد نیست جواب بدهد، تو مخمصه افتاده بودم.
پدر خانواده گفت: بفرمایید قربون.. بنده و فرد فرد افراد خانوادهام فریفته و شیفتهی هوش و ذاوت سرشار حضرت مستطاب عالی هستیم...
البته خودتان حدس میزنید که چقدر تعجب کردم. گفتم: «دِ... که اینجور؟...» و اول بسمالله آب پاکی ا ریختم رو دستش.
مادر خانواده گفت: «همهی دوستان ما، یعنی اونهایی که سرکار رو میشناسن، راجع به هوش سرشار جنابعالی...»
درست در همین موقع، دختر جوان که از شدت هیجان نمیدانست چه کار کند و مدام دستهایش را به هم میمالید، گقت: «یک عده از دوستانمون که شنیدهن سرکار اینجا تشریق میارین، با اشتیاق اومدهن که خمتتون شرفیاب بشن.»
و آنوقت میزبانها و میهمانها، مثل اینکه تو باغ وحش به حیوان عجیبالخلقهای بخورده باشند، مرا دوره کردند. حالا تکلیف من چی بود؟.. به گوش اینها فرو کرده بودند که من یک موجود خارقالعاده و فوقالعاده باهوشی هستم.
ترسم برداشته بود.. میترسیدم مثل جنس فاسدی که به وسیله موسسات آگهی معرفی شده باشد، تو زرد در بیام و گند قضیه در بیاد. هماش خدا خدا میردم که مثل «عروس تعریفی!» دسته گل به آب ندهم.
نمی دانستم چه کار کنم؟ آیا باید مثل همیشه یک گوشه کز میکردم و از ترس رسوایی جیک نمیزدم، یا بهتر بود تو حرف این و آن میدویدم و با چرت و پرت، به اصطلاح ابتکار عملیات را به دست می گرفتم؟.. آیا باید چاک دهنم را میکشیدم و با بذلهگویی و صدور لطیفههای ملیح، ملت را از خنده روده بر می کردم. یا بهتر بود خودم را می گرفتم و مثل اینکه انگار هر کلمه از حرفهام هزار سکهی اشرفی قیمت دارد، چکه چکه حرف میزدم؟... چاره چی بود؟... خیس عرق شده بودم...
به هر حال کار از کار گذشته بود و راه پس و پیش نداشتم، باید قافیه را نمیباختم و هرجور که شده حضور ذهنی به خرج میدادم... همهاش درست، ولی من در آن ساعت به کلی خرفت شده بودم و مختصر هوش و حواسی هم که داشتم، پاک ار سرم پریده بود. حتی کارم به جایی رسیده بود که نمیدانستم دستهایم را چه کنم یا کجا بگذارم. حس میکردم که صورتم دارد کش میاد و دراز میشود. دندانهایم تو دهنم داشت قد میکشید و بزرگ میشد... درست مثل این بود که یک کله خر رو گردن من سوار کرده بودند...، چه خاکی باید به سر میریختم؟...
جماعت، همهشان مشغول بگو و بخند بودند، ولی من درست مثل این بود که این لبهای واموندهام را به هم قفل کرده باشند.
خیلی نکته و لطیفه بلد بودم، آنقدر بلد بودم که حد و حساب نداشت، ولی از بخت بد، حتی یک دانهاش هم یادم نمیامد. شک نداشتمکه موقع رفتن، همه به ریشم خواهند خندید.
به صدای صاحبخانه چرتم پاره شد. یارو گفت: «خب... عقیده سرکار چیه؟..»
همه ساکت شدند و منتظر بودند که ببینند من چه غلطی میکنم، خیال میکردند تا دهنم را باز کنم، تپهتپه معرفت از تو دهنم میریزه بیرون... ولی من اصلا نمیدانستم صحبت سر چی هست. یک مرتبه مثل اینکه از خواب پریده باشم، گفتم: «من؟...بله... چیز... در واقع... بله بنده هم با سرکار هم عقیدهام.»
توفانی از قهقهه راه افتاد. لا اله الا الله!... عجب بلایی گرفتار شدهام. از روزی که موش شده بودم تو مهچی سوراخی نیفتاده ودم.
چیزی نمانده بود که هایهای بزنم زیر گریه. سرم را بلند کردم. نگاهی به سقف انداختم و یک مرتبه مثل اینکه شیطان زیر زبانم دویده باشد، گفتم: «حتماً این "انکدت" رو بلدید..؟»
ای بابا.. چه «انکدتی؟..». اصلاً «انکدت» یعنی چی؟ «انکدت» دیگر چه کشکی بود. این دیگر چه پاپوشی بود که خودم برای خود دوختم؟... تما چشمها به دهنم دوخته شد. میخواستند ببینند چه لعل و جواهری تلپ و تلپ از دهنم بیرون خواهد زد. من ِ بیچاره هرچه زور میزدم، حتی یکی از آن همه لطیفههایی که بلد بودم، یادم نمیآمد... .
بالاخره دهنم را باز کردم و گفتم: «بله... همونطوری که میدونین... یک روز مرحوم ملا نصرالدین...»
الهی خفه شم... ملا دیگر از کجا آمد تو دهنم؟... از هزار تا لطیفهاش حتی یکیش یادم نمیآمد و مردم مینطور منتظر بودند.
گفتم: «بله، یک روز ملانصرالدین...»
زور بیخودی میزدم. خواستم یک جوری سر و تهش را هم بیاورم، گفتم: «بله، ملا...»
و مثل خر تو گل ماندم و اگر زن صاحبخانه به جای ملا به دادم نرسیده بود(!) ذرهای آبرو برایم باقی نمیماند. زن صاحبخانه گفت: «بفرمایید. شام حاضره، سرد میشه»
با وجود اینکه تصمیم گرفته بودم آخر ِ همه وارد اتاق ناهارخوری بشوم، اول همه سر سفره سبز شدم. حالا اینهم به جهنم. نمیدانم چه مرگم شده بود که سوراخ دهنم را پیدا نمیکردم. سوپ میخوردم، از چاک دهنم میریخت رو لباسم.
دهن باز کردم که بگویم: «خانم، دستتون درد نکنه، واقعاً که غذای خوشمزهییه»، گفتم: «حیف اونهمه زحمت، این که یک تیکه نمک شده.»
دختر خانه یک گوشت گذاشت تو بشقابم، خواستم بگویم: «متشکرم، کافیه»، گفتم: «این چیه یه ذره... پزش کن، بازم بده...، سوپه که چیز گندی بود، بشقابم رو پر ِ پرش کن.
اصلا یک چیزیم میشد، مثل اینکه شیطان تو بدنم رفته بود و هر کاری من میخواستم بکنم، او عکسش را عمل میکرد.
به جوانکی که پهلو دستم ایستاده بود، گفتم: «آقاجون... قمار خوب چیزی نیست... کار آدمهای لات و پدرسوختهس...»
بیچاره پسرک رنگش پرید و گفت: «من؟... من؟... من نه تنها تا به حال به ورق دست نزدم، اصلاً از قمار متنفرم»
و من انگار فرصتی گیرم آمده بود که «نخوانده ملایی» خود را به رخ بکشم، با صدایی دو رگه تو شکم پسره دویدم و گفتم: «آره اورا ننهات.. این کلاه رو سر بابات بذار»
حالا دیگه همه متوجه من بودند. من هم مثل گرامافونی که فنرش در رفته باشد، یک ریز زبان گرفته بودم و چرت میگفتم. رویم را کردم به صاحبخانه – که شخص محترمی هم بود – و گفتم: «آقا معذرت میخوام... بفرمایید ببیننم که دخترتون، فی الواقع «دختر» هستن؟...»
مردک بدبخت از این سوال تا پشت گوشهایش قرمز شده بود، با شرم زیاد گفت: « هنوز ازدواج نکردهن..».
گفتم: «با وجود این شما به این چیزها اعتماد نکنین بهتره... خوبه ببرینش پزشک قانونی، بدین یک معاینهای ازش بکنن!»
متوجه چرندگویی خودم بوم. خواستم که مهملی را که گقته بودم، اصلاح کنم، اضافه کردم: «حتی بهتره که این معاینه ها را هفتهای یکبار تجدید کنید، چونکه چشمهای دختره یک جوریه!»
بعد رفتیم سالن پذیرایی، قهوه آوردند.
هرچه میخواهم جلوی دهنم را بگیرم، مگر میشود؟... درست مثل اینکه چفتش را کشیده باشند.
به صاحبخانه گفتم: «خب... سرکار آقا، بفرمایید ببینیم حقوق ماهیانه جنابعالی چقدره؟». گفت: «ماهی سیصد لیره.»
گفتم: این پذیرایی، این منزل، این اسباب و اثاثه، این وضع زن و سه تا بچه، ممکن نیست با ماهی سیصد لیره بگرده. این ها را نمیشه با این پول فراهم کرد. راستشو بگو ببینم، یارو چه کلکی سوار میکنی؟»
آخخخخ... راست راستی که اگر مردی پیدا میشد و در آن دقیقه یکی میگذاشت زیر گوشم و یا یک اردنگی جانانه هم از در بیرونم میکرد بزرگترین محبت را در حقم رده بود.
مهمانها سعی میکردند یک جوری صحت را عوض کنند. ولی مگر من میگذارم؟ باز رویم را کردم به صاحبخانه، گفتم: «خب... این بچه دیگه چه صیغهای هستن؟ چرا هیچکدومشون به خودت نرفتهن؟..»
و بعد به قیافهی موجوداتی که فریفتهی هوش سرشارم بودند نگاهی کردم. همه شان در سکوتی مطلق با شیفتگی و ستایشگری عجیبی مرا نگاه میکردند. یکهو پا شدم و فریاد زدم:
- من احمقم.... من یک احمق بیشرفی بیشتر نیستم.
- اختیار دارین، این حرفها چیه میزنین؟.. ما همهمون فریفتهی آن هوش و آن حضور ذهن سرکاریم..»
دوباره فریاد زدم: «من یک خر بیشعور بیشتر نیستم...»
مهمانها شروع کردند به نجوا:
- واقعاً که شخصیت فوقالعادهائیه!
- چه هوشی... چه ذکاوتی...
- محشره...
- ببین، انگار چشمهایش جرقه میزنه.
دیگر طاقت من تمام شد. هوار کشیدم: « من یک الاغم... من یک الاغم...» دوباره نجوا شروع شد:
- بشریت را به باد استهزا گرفته!...
- چه طنز تندی!
دیگر ممکن نبود جلوی خودم را بگیرم. جست زدم روی میز:
- عر ررررررررررررر... عر ررررر... عر ررر. عر. عر.
شروع کردم به عرعر کردن و آن وقت در حالی که مثل یک الاغ جفتک میانداختم، چهار دست و پا به طرف کوچه دویدم...
توی کوچه هنوز هم صدای نجوای آنان را میشنیدم:
- هوشش فوقالعادهس!
- راستی که عجیبه!
- من در عمرم همچی نابغهای ندیده بودم!
- چنان پُره که ازش داره سر میره!
- نکنه این هوش، آخر سر دیوونهس کنه!
- آقا بشریت را به باد هجو گرفته!
- بشریت را به باد هجو...!
- بشریت را به باد...!
- بشریت را...!
- بشریت...!
بله... چه میشود کرد؟.. ما با هوش خودمان اسم در کردهایم و این اصل را دیگر به هیچ ترتیبی نمیشود عوض کرد.
اگر کاه و یونجه بخورم، اگر جفتک بیندازم و اگر عرعر بکنم، باز هم آدم فوقالعاده باهوشی هستم و ناچار در هر خریتی حکمتی نهفته است!