شیکردون
مدتی بود که میشناختمش! شروینه دختری بود سگی... اخلاقش مثل سگ بود... مثل سگ دروغ می گفت و خلاصه تمامی حرکات و سکناتش به سگ رفته بود! قیافه اش را که نگو... یادآور سگ های ولگرد خطهی ورامین بود که هر روز هدف سنگپرانی بچههای آن نواحی می شوند.
خلاصه برای من که چندین گربه بزرگ کرده بودم، فرصت مناسبی بود تا از طریق شروینه با آداب و رسوم سگها نیز آشنا شده و تجربهای گران کسب کنم. به همین منظور بخشی از اوقات فراغتم را صرف همکلام شدن با وی میکردم.
طی این مصاحبتها به این نتیجه رسیدم که دو چیز شروینه به سگها نرفته است؛ یکی وفاداریش و دیگری هم آشنا نبودن به زبان سگ ها. ولی بعدها فهمیدم که اگرچه وی زبان سگها را بلد نیست ولی همانند سگها، زبان آدمیزاد حالیش نمیشود و این خودش یک تشابه حائز اهمیت است.
خداوند به این موجود عجیب غریب یک نوع استعداد ویژه نیز داده بود. او میتوانست هرکس را از طریق بوی ویژهی آن شخص بشناسد. مثلاً اگر شما با دستتان چشمهای او را از پشت میبستید، شروینه با بهرهگیری از این استعداد ویژه به سرعت شما را شناسایی میکرد، حتی اگر از هزار و یک نوع عطر و رایحهی ایرانی و خارجی استفاده کرده بودید.
هربار که به او پشینهاد میکردم: «شروینه، تو که به خاطر نعماتی که خداوند به تو داده از جمله داشتن یک چهرهی منحصر به فرد، از مصاحبت و همنشینی با آدمیان محرومی؛ حداقل برو به ادارهی پلیس و با استفاده از این استعداد ویژه در یگان سگها انجام وظیفه کن. آنجا هم دوستان جدیدی پیدا میکنی، هم اینکه نانت توی روغن است!»، او این حرفها را به خیال شوخی انگاشته، در عوض کلید میکرد که «من دوستپسر میخوام». من هرکاری کردم نتوانستم به او بفهمانم که باباجان... آخر با این قیافه، یارت میشه کلافه!
از مقصود دور نشویم، یک روز با خیال راحت به کاناپه تکیه داده بودم که ناگاه زنگ تلفن به صدا درآمد. خودش بود!
گفتم: «به! سلام!»
گفت: «به کمکت احتیاج دارم. زود بیا سر خیابان...»
گفتم: «مگر چه اتفاقی افتاده؟»
گفت: «تو بیا تا بهت بگم. خداحافظ..»
و گوشی را سریع گذاشت. در صدایش اضطراب خاصی دیده میشد. من به گمان اینکه اتفاق بدی برایش پیش آمده، لباسم را پوشیدم و بیرون رفتم.
کمی تغییر کرده بود. چهرهاش بشاشتر شده بود و هیچ نشانی از استرس و نگرانی در آن دیده نمیشد. گردنبدنی شبیه به قلادهی سگهای پاکوتاه به گردنش بسته بود. سلام کردم و پشت سرش ازش پرسیدم که «این گردنبند رو کی بهت داده؟»
با فخرفروشی خاصی گفت: «دوستپسرم!»
گفتم: «مبارکه... بالاخره دوستپسر پیدا کردی؟»
گفت: «بله.. این گردنبند رو هم اون به من داده!»
گفتم: «بابا مبارکه! ایشون کی باشن!؟»
گفت: «امیر!»
گفتم: «کدوم امیر؟ همین امیر خودمون؟»
گفت: «آره!»
توی دلم گفتم: بابا این امیر عجب ناکسی است؛ این آدم با مردهی در حال فرار هم لواط میکند! البته بیشتر اوقات حرفش را میزند. پای صحبتهایش که بنشینی همیشه معشوقههایش از او درخواست دوستی کرده اند و هیچکدام از معشوقههایش کمتر از «جنیفر لوپز» و «برجیت باردوت» نبوده اند، ولی در عمل گویی سوگلیش همین است که میبینم!
شروینه گفت: «چیه؟ تو فکری؟»
گفتم: «توی این فکرم که چی کارم داشتی؟»
گفت: «سگ من باردار نمیشه؟»
با لحنی تمسخرآمیز گفتم: «خوب! سگ که مثل شپش، هرموفرودیت نیست که نر و مادهاش تو یک پکیج باشند! یک سگ نر فراهم کن!»
گفت: «سگ نر خیلی گرفتم... ولی باردار نمیشه.»
با لحنی فیلسوفانه گفتم: «باید ببریش پیش دامپزشک، شاید نازاییش درمان بشه.»
گفت: «نه بابا! اصلاً کاری صورت نمیگیره که بخواد باردار شه! یعنی میدونی نمیخواد که باردار شه!»
با کنایه گفتم: «شاید سگ شما، تارک دنیا را گزیده و میخواهد مانند راهبهها عمرش را وقف همنوعانش کند!»
معترضانه گفت: «چرت نگو! به کمکت احتیاج دارم»
با خنده گفتم: «ببین درست است که من نر هستم ولی برای سگت کاری از دست من ساخته نیست!»
خندهاش گرفت و با صدایی رساتر گفت: «نه! میخوام تو پاهاشو محکم نگه داری که کار رو تموم کنیم.»
گفتم: «مشکلی نیست که آسان نشود..» و رهسپار شدیم.
لازم به توضیح نیست که چه بلایی بر سر آن سگ ماده آمد و آن موجود بیچاره چه جیغ و دادهایی که نمیکشید. عرق از پیشانیم قطره قطره بر محل جنایت فرو میریخت. دو سه بار خواستم همانجا عملیات را متوقف کنم ولی دیدم که نه خیر! جان در خطر است! اگر صحنه را خالی کنم، از آنجا که غریبه هستم، هر سه موجود خطا را از جانب من پنداشته و به سویم حملهور میشوند: سگ ماده به خاطر تجاوز به زور... سگ نر به خاطر اینکه کار را نیمهتمام رها کردهام... و از همه مهمتر شروینه هم به خاطر اینکه شانه از زیر بار این مسئولیت سنگین خالی کردهام. خلاصه سرانجام عملیات با موفقیت به پایان رسید. شروینه با لبخندی حاکی از رضایت از من تشکر کرد و من که حسابی حساب کار خود را کرده بودم، فیالفور روانهی خانه شدم و توبه کردم که دیگر از این غلطها نکرده و خودم را داخل مراسم زناشویی سگها نکنم.
دیگر از شروینه بیخبر بودم تا اینکه یکروز همراهم زنگ خورد. باز هم خودش بود!
گفتم: «سلام!»
گفت: «حالت چطوره؟»
گفتم: «ممنونم! تو چطوری؟ امیر خوبه؟»
گفت: «بیخیال بابا... دوست پسر به درد من نمیخوره... من فکرامو کردم و دیدم بهتره به توصیهی تو گوش کنم.»
گفتم: «کدوم توصیه؟»
گفت: «همین که برم در یگان سگهای نیروی انتظامی ادای وظیفه کنم!»
گفتم: «چه شد که به این نتیجه رسیدی؟»
گفت: «امروز سر همون بوزینه کلانتری بودم! وقتی فضا رو نگاه کردم و رئیس کلانتری هم از این استعداد من باخبر شد؛ از من دعوت به همکاری کرد.»
تا گفت بوزینه، من فهمیدم منظورش امیر هست. با این حال ازش پرسیدم: «کی رو می گی؟»
گفت: «امیر رو میگم خنگعلی! با چاقو زده بودمش!»
دود از کلهام بلند شد. پرسیدم: «تو امیر رو با چاقو زدی یا اون تو رو؟!»
گفت: «بابا من اون رو زدم!»
گفتم: «جل الخالق! امیر از دختر چاقو خورده؟ چرا آخه؟؟»
گفت: «بعداً از خودش بپرس. بهت توضیح میده!»
گفتم: «زود باش بگو ببینم چرا رفیق منو زدی پدرسگ؟ فحشت میدمها!»
گفت: «تا میتونی به من بگو پدرسگ! به من بگو پدرسگ!»
نمیدانم این روزها شروینه چه میکند؛ آیا در آگاهی کار میکند یا نه. ولی بعد از آن واقعه، من و بچهها هرچقدر از امیر اصرار میکنیم که به ما بگوید چرا شروینه او را با چاقو زده است، امیر هیچ چیز نمیگوید و با یک مشت جواب سربالا قائله را ختم میکند. ما هم سعی میکنیم زیاد به رویش نیاوریم، آخر خوبیت ندارد که یک پسر از دختر چاقو بخورد. مگر نه؟!